مصلا در محاصره فرشتگان/ روایتی از نخستین ارتباط دخترانه رسمی با خدا

خبرگزاری فارس چهارشنبه 30 فروردین 1402 - 10:55

خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: خانم شما معلمی یا مربی؟اصلا مال کدوم ناحیه‌ای؟  گردن کج کردم و گفتم: «هیچ‌کدام! خبرنگارم». خُب پس چرا از این در وارد شدی؟ برو درب اصلی، این درها برای بچه‌هاست. دست از پا درازتر یک دور کامل مصلای اعظم امام خمینی(ره) را زدم و از در بزرگترها وارد شدم، خانمی جلوی در ایستاده بود و داشت کارت برای کادر اجرایی می‌داد، یکی را هم گردن من انداختند که مثلا کادر اجرایی هستم؛ جلوی هر شبستان چند نفری نشسته‌ بودند و به بچه‌ها قرآن رنگی رنگی می‌دادند؛ من هم جلو رفتم و از یکی از خانم‌ها قرآن خواستم، چپ نگاهم کرد و با همان نگاهش بهم فهماند که برای گرفتن این قرآن‌ها بیست و اندی سال از روزه‌ اولی بودنم گذشته است.

همه ستون‌های مصلا را با تورهای صورتی و ریسه آویزهای براق به همه وصل کرده‌اند؛ خبری از آن مصلای سرسنگین و موقر که من سال‌هاست برای مناسبت‌ها و نوشتن خطبه‌های نماز جمعه می‌رفتم نبود؛ تِم رنگی جشن امروز هم گویا صورتی است که دخترا همگی با چادرهای گُل گُلی روبان‌دار به رنگ صورتی و بنفش و قرمز روی سر آمده‌اند.

دخترها با نظم و ترتیب و در صف‌های مرتب و ناحیه به ناحیه وارد مصلای شدند و در جاهای تعیین شده نشستند؛ پرچم‌ کوچولوهای ایران را در یک دست گرفته و قرآن رنگی رنگی‌شان را در دست دیگر.

کنار ستون "ش 14"  نشستم، دختر کوچولوی تُپلی با چادر خال خالی جلوتر آمد؛ یک چیزهایی به من می‌گفت ولی آنقدر سر و صدا بود که نمی‌توانستم بشنوم؛ آخر سر دهانش را گذاشت دقیقا روی گوشم و داد زد: خانم اجازه! من یک سفیه (چفیه) روی گردنم داشتم ولی آمدنی انگار افتاده، میشه پیداش کنید؟ خُب آنقدری شیرین زبون و تپل مپل بود که پاشدم و رفتم دنبال چفیه‌اش و پیدایش هم کردم.

 

خوشحالی یعنی روزه اولی باشی!

ابتدا سرود سلام فرمانده پخش شد و  بچه‌ها هم با هیجان با سرود همراهی کردند؛ یعنی دقیقا آنجایی که به قسمت سلام فرمانده می‌رسد همه با صدای بلندتری جیغ می‌زدند: سلام فرمانده! سپس آقای پویان‌فر، خواننده سرود خوشحالی یعنی روزه اولی باشی روی صحنه رفت و این سرود را به صورت زنده خواند، همه بچه‌ها سرود را از اول تا آخر حفظ بودند و با خواننده همراهی کردند و وقتی خواننده به پایین سِن آمد همگی پریدند وسط مصلا تا با او عکس یادگاری بگیرند حالا فکر کنید دو ساعت است که برای نظم و ترتیب نشاندن بچه‌ها زحمت کشیدند و حالا بیا و این‌ها را سر جایش بنشان.

از روی سِن اعلام می‌کنند که هیچ بزرگ سالی بین بچه‌ها نباشد و هر چه زودتر به آن طرف مصلا بروند. به یکی از دختر کوچولوها گفتم خدایی روزه هستید؟ دست‌هایش را به هم گره زد و گفت: من کله گنجشکی روزه‌ام، مامانم گفته وقتی اذان داد از این لقمه‌هایت بخور و حتی گفته یک مدت کله گنجشکی بگیر تا بدنت عادت کند و بتوانم کامل بگیرم، اسمش فاطمه کلاس سوم ابتدایی بود.

 

خانم اجازه! بعد سوره اعلی چی بگیم؟

مجری برنامه از بچه‌ها خواست تا از سرجایشان بلند شوند و قرآن‌هایشان را هم روی قلب‌شان بگیرند و یک صدا بگویند: خدا جون خیلی دوسِت داریم! کل مصلا از این صدا پر بود یعنی از دَر و دیوار مصلا دخترانگی بود که می‌بارید. مجری از دخترها خواست تا سوره اعلی از قرآن‌شان را باز کنند و بعدش گفت که بعد از خواندن این سوره بهتر است بگویید "سبحان ربی الاعلی".

پِچ پِچ بین بچه‌ها زیادتر شد، من هم خیلی سریع وارد پچ پج‌شان شدم، موضوع از این قرار بود که چرا باید آن جمله را بگوییم؟ معنی‌اش چی هست؟ بلافاصله دست به دامان گوگل شدم و توانستم یک چیزهایی سرهم کنم و بهشان توضیح دهم و البته بشوم همه چی دان بین‌شان.

من هم از این فرصت سوءاستفاده کرده و با چند نفرشان صحبت کردم؛ مثلا ثنا به مصلا آمده بود تا برای اینکه داداش‌اش سالم به دنیا بیاد، دعا کنه. یا زینب می‌خواست با خدا عهد ببنده که روزه‌هاش را بگیره و دختر خوبی برای خدا بشه. اسرا هم آمده بود تا در این جشن کلی به خودش خوش بگذرونه و نهایت استفاده را از روزه اولی بودنش بکنه.

 

 

چطوری خبرنگار شدید؟

جشن روزه اولی‌ها با آیتم‌های متفاوتی اجرا می‌شد تا حوصله بچه‌ها سر نرود و البته این بچه‌هایی که من دیدم حوصله‌شان با هیچی سر نمی‌رفت و یک چیزی را برای سرگرم کردن خودشان پیدا می‌کردند؛ ابایی از دوربین و مصاحبه و گفتن حرف‌های تو دلی‌شان نداشتند. یاد دوران بچگی خودم افتادم که بین هزاران هم مدرسه‌ای یک ذره من فن بیان تقریبا خوبی داشتم و سَرِ صف از شعرهایم که انصاف همه‌شان چرت و پرت بود، می‌خواندم و همه بَه بَه و چَه چَه می‌کردند.

داشتم با چند نفرشان حرف می‌زدم، یکی از میکروفون تو دستم خوشش آمده بود و ازم خواست تا یک عکس با گوشی به همراه میکروفون از او بگیرم و بعد برای مامانش بفرستم! ریحانه هم انگار به شغل خبرنگاری علاقه‌مند شده بود و از ریز به ریز نحوه ورود به این شغل را از من پرسید! "چجوری وارد این کار شدید؟ رشته‌تون چی بود؟ تلویزیون هم نشونتون میده؟ چند تا زبان بلد هستید؟ باید چیکار کرد که خبرنگار شد؟ و ......

 

ما رئیس نداریم؟

مدیرکل آموزش و پرورش استان پشت تریبون رفت و به همه بچه سلام داد؛ بچه‌ها سرجایشان داشتند شلوغی و ورجه و وورجه می‌کردند؛ مدیرکل آموزش و پرورش داشت از موهبات روزه برایشان می‌گفت، از رعایت حجاب، از مهر خدا و از اینکه دعای این بچه‌هاست که قبول می‌شود پس برای مملکت، برای نظام مقدس جمهوری اسلامی ایران، برای ظهور آقا امام زمان(ع) دعا کنند. اما بچه‌ها داشتند وول می‌خوردند به این طرف و آن طرف و هر آتیشی که در توان داشتند می‌سوزوندند و مربی‌ها هم از پس‌شان بر نمی‌آمد؛ یکی از تصویربردارهای صدا و سیما به یک عکاس خبری می‌گفت: یا خدا! یا امام زمان! مگر دخترها هم اینقدر شلوغ می‌شوند؟

به چند تا از دخترها گفتم، بابا ساکت! ناسلامتی رئیس‌تان داره حرف می‌زنه‌ها؛ چشم غره‌ای بهم رفتند و یکی‌شون برگشت بهم گفت: ما رئیس نداریم که! ما فقط مدیر داریم، مدیرمان هم اوناهاش؛ گفتم، خُب این آقا هم رئیس مدیر شماست! همین که این حرف از دهانم درآمد با انبوهی از سوال‌های جورواجور روبرو شدم که رئیس تو کیه! تو هم رئیس داری؟ اصلا ولش کن رئیس ما که نیست رئیس خانم مدیر و خانم معلمه و آنها نباید شلوغی کنند!

لشکر ۱۰ هزار نفری اینجا جمع بود ولی دنیایشان با لااقل با من یکی خیلی متفاوت بود، چقدر از آن زمان‌ها دور شده بودم از آن زمان‌هایی که من و همکلاسی‌هام از صبح تا شب به سر و کله هم می‌زدیم، اصلا نمی‌دانستم رئیس آموزش و پرورش دوران تحصیل من کی بود! کی فرماندار شد و کی استاندار. شاید حتی نمی‌دانستم رئیس جمهورمان هم کی هست. یادم است فقط حضرت آقا را می‌شناختم با امام خمینی(ره).

 

خانم اجازه! آرمان چرا شهید شد؟

مادر شهید علی‌وردی، شهید امنیت میهمان ویژه جشن بود، کمی جلوتر رفتم تا از نزدیک قیافه‌اش را ببینم؛ ای وای من، چقدر جوان! چقدر متین! از چهره‌اش آرامش می‌بارید. رفت روی سِن و خطاب به دخترها گفت: دخترهای گلم، همیشه همینقدر باحجب و حیا باشید! برای این چادرهای روی سر شما خون‌های زیادی ریخته شده است. همین قدر با نشاط باشید، همین قدر متین باشید و امام زمان(عج) را شاد کنید. دوباره پچ پچ بین دخترها زیاد می‌شد؛ انگار سئوال در ذهن‌شان بود که آرمان اصلا کیه! یکی از مربیان از من سئوال کرد که اگر امکانش هست، یک توضیحی به این بچه‌ها بده! آرمان را خوب می‌شناختم! نه اینکه از قبل دیده بودمش نه! بلکه از آن روز شهادت‌اش و تصویری که از او در ذهنم مانده بود. گفتم آرمان خیلی جوون بود، فقط ۲۱ سال داشت یعنی چیزی در حدود ۱۱ سال از شماها بزرگتر. وقتی سال گذشته خیابان‌ها آشوب شد، خانم‌ها روسری‌شان را از سر برداشتند، همه جا را داشتند به آتش می‌کشیدند، آرمان به اتفاق رفقایش برای نجات مردم بی‌گناه رفتند، برای اینکه دشمن نتواند به مردم آسیب برساند رفتند و آنجا یک عده از آن دشمنان، آرمان را گرفتند و با خودشان بردند و آنقدری به او چاقو زده بودند و بعدش در خیابان رهایش کرده بودند که از شدت خونریزی بردند.

شش دانگ حواس‌ها به من بود، تعجب از چشم‌هایشان به زمین می‌پاشید؛ یکی از دخترها گفت: خانم! آن دشمن‌ها را گرفتند؟ آخه چطور اجازه می‌دهند به کشور ما بیایند و آدم خوب‌ها را بکشند؟ چیزی نتوانستم بگویم! چطور می‌شود کودک ۹، ۱۰ ساله را مجاب کرد که اصلا دشمن از خارج نیامده بود که! بلکه ....

 

آآآآآآآآآآ حاج آقا آل‌هاشم

حاج آقای آل‌هاشم وارد مصلا شد تا اسمش را مجری اعلام کرد، همه از جایشان بلند شدند و بپر بپر راه انداختند و جیغ و هورا زدند. آنهایی که حاج آقا را می‌شناختند به همکلاسی‌های دیگرشان پز می‌دادند که مثلا من می‌شناسم و شما نمی‌شناسید ولی تا چشم کار می‌کرد همه می‌شناختنش و انگار حاج آقا بین بچه‌ها محبوبیت خاصی داشت و خیلی دوستش داشتند.

حاج آقا را روی سِن دعوت کردند و او هم با آن تبسم همیشگی پذیرفت؛ همان ابتدا به دخترها گفت: سلام و علیکم بر دخترهای گلم، با خودتان به این مصلا صفا آوردید، شادی آوردید، خوشحالم که امروز را با شما سپری خواهم کرد! دوباره جیغ و دست و هورای بچه‌ها بلند می‌شود؛ حاج آقا لبخد زنان به حرف‌هایش ادامه داد و از واجبات روزه و حجاب به بچه‌ها گفت. از بچه‌ها قول گرفت تتا نماز اول وقت بخوانند، از انها قول گرفت تا همیشه بخندند و برای ظهور آقا امام عصرمان دعا کنند. آنها هم یکصدا به حاج آقای آل‌هاشم قول خیلی صورتی دادند.

درخت تا جوان است، بار می‌دهد وگرنه از درخت خشک شده هیچ انتظاری نیست؟

مراسم رو به پایان است، بچه‌ها همان جوری که در صف‌ها مرتب آمده بودند، همان جور هم از سرجایشان پاشده و با هدایت معلم و مربی‌هایشان راهی شدند؛ صدای اذان در همه جای مصلا پخش شد، تقریبا مصلا خالی شده بود و من هم جُل و پلاسم را جمع کرده و به بیرون مصلا رفتم؛ طبق رسم هر ساله رمضان، در مصلای اعظم امام خمینی(ره) تبریز نماز ظهر برگزار می‌شود و سپس مراسم جزء خوانی قرآن، به خاطر همین، نمازگزاران پشت درهای مصلا منتظر بودند تا مصلا کامل خالی شود تا بروند برای اقامه نماز.

داشتم کفش‌هایم را می‌پوشیدم که صحبت‌های چند تا از نمازگزاران پا به سن گذاشته را شنیدم، داشتند از این حضور فرشته‌ها حرف می‌زدند، از اینکه چقدر هوای مصلا با این جشن قشنگ‌تر شده است. یکی‌شان می‌گفت: این بچه‌ها باید بیایند و یاد بگیرند، راه مسجد و مصلا را بشناسند، اینها عین درخت جوانی هستند که قرار است بار دهند وگرنه منِ درخت خشک شده چه ثمری خواهم داشت؟

خیلی لذت بردم اینها را اینجا دیدم؛ خدا باعث و بانی این مراسم را خیر دهد. کفش‌هایم را پوشیدم و سرم را بالا کردم و گفتم حاج آقا دمتان گرم با این طرز فکر؛ گفت: دم شما گرم که این بچه‌ها را آوردید.

برای دیدن گزارش تصویری جشن «دختران روزه اولی» در تبریزاینجا را کلیک کنید.

پایان متن/۶۰۰۲۷

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.