به گزارش اقتصادنیوز این روزنامه در گزارشی از دادگاه خانواده نوشت: این آقا شایان، توجهی به من و زندگی ما ندارد. بهتر است طلاق بگیرم خودم را راحت کنم.
قاضی رو به شایان کرد و گفت پسرم همسرت چی میگه. اصلا مشکل اصلی شما چیه که خانمت دادخواست طلاق داده. من که از متن دادخواست طلاق شما چیزی نفهمیدم؛ یعنی فراموشکردن تولد شما باعث شده که دخترم، شما دادخواست طلاق بدی؟؟!!
شایان کمی آب خورد و گفت :این خانم لقمهای بود که خواهرم برای من گرفت. مهرسا دوست خواهرم بود و در یک کتابفروشی کار میکرد. من چند دفعهای او را با خواهرم دیده بودم، واسه همین چند وقت پیش چند تا کتاب لازم داشتم و از خواهرم خواستم که بهش بگه اگر داره این کتابها رو من برم ازش بگیرم. کتابگرفتن همانا و عاشقشدن در یک نگاه همانا. چند باری به کتابفروشی رفتم و به بهانههای مختلف با هم حرف زدیم و بیرون رفتیم تا اینکه دیدم دختر خوبی است. اهل کتاب و مهربان است؛ اما فریب خوردم. فکر میکردم به کتابهایی که میخواند و جملههای عمیقی که میگوید عمل میکند؛ اما همهش تظاهر بود و بس. بالاخره من اونجا تو کتابفروشی بعد یک ماه دوستی ازش خواستگاری کردم و اونم قبول کرد. به خاطر اختلافنظرهای خانوادهها ما عقد کردیم و چند هفته بعد رفتیم خانه خودمان و زندگی مشترکمان را شروع کردیم. کلا آقای قاضی از اول آشنایی ما تا امروز پنج ماه نمیشود که این خانم بالاخره چهره واقعی خودش را نشان داد. تو این مدت واسه چه چیزایی که منو خرد نکرد. واسه چه مسائل سادهای که دیگران رو تو سر من نزد، غرور منو نابود کرد. واقعا خسته شدم تا امروز فقط کوتاه اومدم و گذشت کردم.
مهرسا سریعا پاسخ داد خب پنج ماه نشود چه ربطی دارد. اتفاقا تو هنوز چند ماه از زندگی ما نگذشته اینطور بیفکر و بیاهمیتی به من. وای به حال اینکه سالها بگذرد. خجالت نمیکشی از این ننه من غریبمبازیهااا. واقعا متأسفم برات، مرد باش. حداقل حقیقت رو بگو. آقای قاضی! خودش دیده که دوستای من چه تولدهایی برای همسرانشون میگیرند. ناسلامتی من همسرت هستم. تو تولد منو یادت رفته، به من بیمحلی کردی. من برات مهم نبودم که تولدم یادت رفته. بعدش تو توقع داری من این مسئله به این مهمی رو فراموش کنم و بگم عیبی نداره؟ نخیرم آقا من از اون دخترای پخمه نیستم که این چیزا براش مهم نباشه. اتفاقا اینا خیلی هم برای من مهمه. کاش یک کمی از دوستام یاد میگرفتی. تو این مدتی که ما با هم هستیم خودت خوبه دیدی که دوستای من شوهراشون چه کارهایی که براشون نمیکنن. اون وقت تو هیچی به هیچی. آقای قاضی لطفا حکم طلاق ما رو صادر کنید، من دیگه نمیخوام با این آدم بیفکر زندگی کنم.
چند دقیقهای سکوت بر جلسه حاکم شد. پس از چند دقیقه شایان از جایش برخاست و نگاهی به حلقه درون دستش کرد و گفت آقای قاضی من خیلی تلاش کردم که این زندگی رو حفظ کنم، خیلی سکوت کردم و حرف نزدم، خیلی چشمامو بستم و چیزی ندیدم به خاطر اینکه این زندگی رو دوست داشتم و مهرسا رو هم تا همین امروز با تمام وجودم دوست داشتم؛ اما الان میبینم اشتباه میکردم. این ازدواج از اولش هم درست نبود. من باید بیشتر فکر میکردم، فریب ظاهر این خانم رو خوردم و الان میگم اشتباه کردم. منم دیگه اصراری برای ادامه این زندگی ندارم. بهتره که از هم جدا بشیم و به فکر آینده باشیم. شایان حلقه درون دستش را درآورد و گذاشت روی میز قاضی و بدون معطلی اتاق قاضی را ترک کرد و هرچه قاضی صدایش زد، برنگشت. مهرسا هم زیر لب میگفت بهتر که رفت آقای قاضی. دیدید چهره واقعی این آدم رو. به من میگه این مسائل مهم نیست، حالا وقتی مهریهمو ازش گرفتم، میفهمه چه اشتباه بزرگی کرده که تولد منو یادش رفته.
قاضی پرونده بعد از این حرفها با آهی افسوسوار گفت به این زودی حکم طلاق رو صادر نمیکنم. ابتدا باید برید کلاسهای مشاوره، اگر مشکلتان حل نشد، آن وقت حکم طلاق را صادر میکنم. فعلا بیا دخترم این صورتجلسه را امضا کن و اینو هم بدون، این مسائل کوچیک اونقدر هم که تو فکر میکنی بزرگ نیست و زندگی معنای دیگری دارد.