گروه جامعه خبرگزاری فارس - زمستان در ورزقان سه ماه ندارد. کش میآید و پا در فصلهای دیگر میکشد. در این منطقه از آذربایجان شرقی 6 ماه از سال با برف و بوران و بادهای پراکنده شدید سپری میشود. روستاها مسیرهای صعبالعبوری دارند و برای تردد دردسری همیشگی هست. زمینهای کشاورزی آبادی ها در سینه کش ارتفاعات این شهرستان واقع شده است. با سختتر شدن مسیرهای دسترسی خیلیها قید این زمین ها را زدند و رفته رفته تعداد جوانهای بیکار روستاها بیشتر شد. تا این که بسیج سازندگی ماموریت به ساختن راه در کمر کش کوه ورزقان پیدا کرد. «شهید فرهاد نعمتی» مثال قصهها مرد این حکایت شد و در همین راه جان عزیزش را به جانان سپرد.
***یک بسیجی تمام عیار بود
دکتر نجفی از سالهای دور پا در گعده رفقای جهادی اش دارد. زندگی، بی خدمت برای محرومان معنایش را برای او از دست میدهد. میگوید فرهاد را به عنوان یک بسیجی تمام عیار میشناسند و بارزترین ویژگی روحیه او سخت کوشیاش بوده است: «فرهاد یک بسیجی تمام وقت بود. در هر ساعت از شبانهروز اگر کاری پیش میآمد که در آن بحث خدمت به محرومان بود بدون تعارف میتوانستی روی کمک او حساب باز کنی.»
دکتر نجفی میگوید حدود 50 سال دارد و در طول مدت خدمتش در جهاد سازندگی با جوانهای جهادگر بیشماری آشنا شده است اما از نظر او انسان هایی مانند فرهاد ره صد ساله را یک شبه می روند: «مفهوم کار بسیج را به خوبی درک کرده بود. عصاره تمام دورههای عقیدتی بود که ما در پایگاههای بسیج برگزار میکنیم. فرهاد بسیار گمنام کار میکرد. برایش مهم نبود چه کاری به نام او ثبت میشود، بلکه این برایش معنا داشت که از کاری که انجام میدهد چه اثری باقی میماند. در این مورد هم اصرار زیادی داشت که این کارها هم باعث خوشحالی مردم در دنیایش شوند و هم از قبل آن کاری برای آخرتش کرده باشد.»
***راضی نشد به خانه برگردد
کار جهادی نسبتی با راحت طلبی ندارد. اسمش روی آن است. یعنی کاری که مشابهت زیادی با جهاد و جنگیدن دارد و نخستین جنگ این راه هم مبارزه با نفس است. هر که بر آن چیره شود باقی راه برایش آسانتر طی میشود. دکتر نجفی اینها را میگوید و به روحیه سخت کوش فرهاد نعمتی اسب آباد اشاره میزند: «در جادههای بسیار مرتفع کوهستانی کار میکرد. در حالت عادی واقعا دیوانگی لازم دارد که بخواهی تنها با یک دستگاه لودر به این گردنه ها بروی و برای رضای خدا و آسایش محرومین کار کنی. گاهی اردوهای جهادی برگزار میشود و یک تیم در قالب یک گروه جهادی با هم به منطقهای محروم سفر میکنند. با هم غذا میخورند، با هم کار جهادی انجام میدهند و در کنار هم استراحت میکنند و به گپ و گفت در سفر مشغول میشوند. پس از آن هم بعد از چند روز کنار خانوادهشان بر میگردد اما سبک جهاد فرهاد به این شکل نبود. همان طور که گفتم او جهادگر 24 ساعته به حساب میآمد.گاهی 2 تا 5 روز به این گردنهها میرفت و با توکل بر خدا تنها و با یک ماشین سنگین در این جادهها کار میکرد. مهارت ویژهای در مهار ماشین های سنگین در سینهکش کوه داشت. واقعا امکان این را نداشتیم که او را با نیرویی دیگر جایگزین کنیم. دلیلش هم همین مهارت بود. چند نفری که قبلا روی ماشینهای سنگین کار کرده بودند چند روزی آمدند و رفتند اما هیچ کدام شان تعهد فرهاد را نداشتند. برای همین بعضی از سختیها را تاب نیاوردند و ماندگار نشدند. یادم هست دو روز مانده به شهادت فرهاد او را از نزدیک دیدم. بسیار خسته شده بود. به او گفتم که به خانه برگردد و دو روزی در کنار خانوادهاش باشد. قبول کرد. اما وقتی خبر شادتش را به من دادند متوجه شدم که این مرخصی را رد کرده است. با خودش گفته بود اگر این دو روز را هم کار کند جاده زودتر آماده میشود و راضی نشد که برای استراحت به مرخصی برود.
***گفت از کجا میدانید که کسی من را نمیبیند؟
مسئول گروه جهادی شهید صدرزاده از روز شهادت فرهاد خاطرههایی دارد که هنوز هم به دل او خنج دلتنگی میکشد: «روز 10 آذر ماه سال 1396 بود. سرما بیداد میکرد. برف روی دامنه نشسته بود و تردد به سختی انجام میشد. با این حال برای سرکشی به ارتفاعاتی که فرهاد با لودر در آنها مشغول کار بود رفتم. خیلی خسته به نظر میآمد. از او خواستم برای مدتی به مرخصی برود. یک پسر خردسال داشت که به او دلبسته بود. قبول کرد که فردای آن روز به مرخصی برود. نگاهی به جاده انداختم. با وجود برف میدانستم پیشروی خوبی داشته است چون فرهاد خیلی متعهدانه کار میکرد و اهل وقت کشی در کارها نبود وقتی قرار بود کاری انجام دهد تمام تمرکز خود را روی آن کار میگذاشت و نتیجه میگرفت. همان موقع دیدم لباس بسیج را به تن دارد. پوتین به پا کرده بود و درست مانند سربازی که قرار است در مقابل مافوق خود حاضر شود مرتب بود. با خنده و مزاح به او گفتم فرهاد اینجا توی این کوه و برف و بوران چه کسی تو را میبیند؟ این لباسها را بکن و با لباسهای راحتتری کار کن. به او گفتم با پوتین نظامی کار کردن سخت میشود. اوهم در جواب من لبخند زد و گفت از کجا میدانید که اینجا کسی مرا نمی بینید؟ چند لحظه مکث کرد و گفت من سربازم آقا، سرباز کار جهاد. این هم یک جور رزم است. این هم یک جور رزم است. همان طور که در جهاد باید مهیا باشیم اینجا هم به همان ترتیب است و من اینجا هم خودم را سرباز میدانم. در دلم احسنتی به او گفتم و راهی پایین دست گردنه شدم. فردای آن روز به من خبر دادند که فرهاد در حین کار از لودر به پایین پرتاب شده و متاسفانه همان ماشین سنگین هم روی او افتاده بود. سراسیمه خودم را به بالای دره رساندم. توی دلم می گفتم آخر مگر قرار نبود به مرخصی بروی؟ اینجا چه کار میکردی؟ بعدها معلوم میشود که فرهاد تخمین زده بود دو روز دیگر به همان منوال کار کند مسیر آن جاده کوهستانی باز میشود به همین خاطر راضی نشده بود به مرخصی برود و در این سانحه جانش را از دست داد.»
***تا آخرین لحظه سرباز امام زمان (عج)باقی ماند
دکتر نجفی میگوید هر وقت به یاد پیکر فرهاد میافتد آه از دل و جانش بلند میشود: «وقتی پیکرش را از زیر لودر بیرون آوردیم چشمم به آن پوتین ها افتاد. تا سردخانه شهر با او همراه شدم. مسئول سردخانه من را صدا کرد و گفت آقا جان این جوان شما قد رشیدی دارد بیا این پوتین ها را در بیاور که بتوانیم او را در سردخانه بگذاریم.اشک امانم را بریده بود. مقابلم را نمیدیدم. دست به پوتینهایش کشیدم و به یاد آن لبخند شیرین و حرف هایش افتادم این که میگفت میخواهم تا آخر عمرم سرباز باشم و تا جهاد برقرار باشد لباس من همین است.»
انتهای پیام/