پای حرف‌های یک کارگر از دیدار با رهبر/ خودکار که دست گرفتم مشکلاتم یادم رفت

خبرگزاری فارس سه شنبه 12 اردیبهشت 1402 - 13:19

خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی: به سادگی می‌شد از چشم‌هایش خواند کارگر است و حسابی تلاش می‌کند؛ اصلا به صورتش که نگاه می‌کردی و آفتاب سوختگی پوستش را می‌دیدی خواه ناخواه می‌فهمیدی این صورت هر روز عرق جبین می‌خورد تا نان حلال بر سر سفره خانواده ببرد.

این بار بیشتر از همیشه برای مصاحبه مشتاق بودم. اصلا اینکه یک کارگر دیدار به این مهمی را روایت کند برایم پر از شیرینی بود. می‌خواستم این بار جای یک آدم زحمت‌کشیده بنشینم و از زاویه نگاه او شخص اول مملکت را ببینم.

آقا قاسم امیدیان که سرد و گرم روزگار چشیده بود با کمال میل پذیرفت و با معرفتی پدرانه برایم از دیدار آقا گفت:

حسابی خسته شده بودم و نفسم به شماره افتاده بود، باید به خودم می‌قبولاندم که پیر شده‌ام ۲۶ سال کارکردن پشت این دستگاه‌ها و کار سخت زود آدم را فرسوده می‌کند. آفتاب اردیبهشت‌ماه خودش را میهمان کارخانه کرده بود، راهی محوطه شدم. تنها چیزی که کمی خستگی را از تن در می‌کرد همان آب و هوای خوش این ماه بود.

می‌‌خوای بری دیدار آقا؟

روی زمین نشستم تا خستگی از تنم در برود؛ همان موقع بود کسی وارد کارخانه شد، به رسم ادب بلند شدم و جلو رفتم؛ بعد از خوش و بشی دوستانه، مرد میانسال دستی گردنم انداخت و گفت میخوای بری دیدار آقا؟

خون به مغزم نمی‌رسید فکر می‌کردم از خستگی زیاد دارم اشتباه می‌فهمم، برق از سرم پرید و خواستم دوباره حرفش را تکرار کند؟ ولی درست شنیده بودم حال خودم را نمی‌فهمیدم باورش برایم سخت بود همان روز صبح بود که با یکی از کارگرها صحبت کرده بودم و از آقا برایش گفته بودم از اینکه آرزو داشتم نماز عید فطر را به رهبر اقتدا می‌کردم. چقدر زود خدا صدایم را شنیده بود و چه ملموس بود نحن اقرب من حبل الورید خدا...

صدای اذان توی محوطه کارخانه پیچیده بود، آخ از این اذان؛ آخ از این اشهد ان علیا ولی‌الله خدایا شکرت که این اذان به ما رسید و می‌تونم بشنوم. نمازم را خواندم ولی حواسم نبود. چند روز بیشتر تا دیدار آقا نمانده بود اما قد چند سال سپری شد.

عصر جمعه باید حرکت می‌کردیم، همان روز مهمان داشتیم همه یکی یکی مرا در آغوش می‌گرفتند و سفارش می‌کردند، یکی می‌گفت آقا را دعوت کن شهرمان و دیگری سفارش چفیه می‌داد از طرفی سه تا دختر دسته‌گلم از گردنم آویزان شده بودند و حرفایی در گوشی می‌گفتند تا به آقا بگویم و اشک‌ چشم‌هایشان عین باران بهاری می‌بارید که ما را هم ببر تا حضرت آقا را از نزدیک ببینیم.

مسیری طولانی‌تر از همیشه

قرار بود همراه بقیه کارگرها با دو تا ماشین راهی تهران شویم، تمام مسیر ۸ ساعته را با خودم حرف زدم هزار بار بیت را تصور کردم و خیال بافتم که کجا بنشینم، هی خیال می‌کردم اصلا مگر می‌شود رهبر یک مملکت بخواهد با یک کارگر خرد مملکت مثل من دیدار کند، و همزمان کیلوکیلو قند در دلم آب می‌شد از اینکه کارگران هم برای آقا مهم‌اند. اینکه آن شب چطور صبح شد را فقط خدا می‌داند استرس گرفته بودم، ساعت گوشی را روی دقیقه‌های مختلف تنظیم کرده بودم که مبادا خواب بمانم اما اصلا خواب به چشمم نمی‌آمد.

صبح علی‌الطلوع راهی میعادگاه شدیم، از ساعت ۶ که وارد شدیم تا یکی دو ساعت معطل گیت‌های بازرسی شدیم؛ چندتایی کاغذ نوشته بودم اما اجازه ندادند که همراهم باشند. بعد از گیت‌ها سالن پذیرایی بود تا میهمانان نفسی تازه کنند و بعد وارد سالن اصلی شوند اصلا دلم نمی‌خواست وقت را تلف کنم؛ وقت برای پذیرایی بسیار بود، فقط بطری آب معدنی را یک نفس سر کشیدم و وارد سالن شدم تا بتوانم در ردیف‌های جلویی بنشینم.

بخت یارم بود و ردیف دوم جایی پیدا کردم؛ دلم هنوز دنبال دست‌نوشته‌هایم بود اما حتی هنگام ورود خودکارم را هم گرفته بودند تا اینکه نگاهم به سمت خانم‌ها افتاد و خودکاری را در دست یکی از خانم‌ها دیدم. دلم را به دریا زدم و خواهش کردم برای چند دقیقه‌ای خودکارشان را قرض کنم.

فدائیان رهبریم

تنها کاغذهایی که داخل سالن بود همان عکس‌های کوچک دم در بود یکی را برداشتم و با خط خوش برای رهبرم نوشتم، سال‌ها خطاطی کرده بودم اما انگار دستم می‌لرزید، انگار اولین بار بود خودکار دست می‌گرفتم، اصلا چه بنویسم برای آقا، کدام حرف در دل مانده را، چگونه روی همین تکه کاغذ بگویم که عاشق رهبرم که تا خون در رگ دارم و جانی در تن شب و روز کار می‌کنم تا لبخند آقا را ببینم. نوشتم ما فداییان رهبریم، میخواستم اگر چشم آقا خورد ببیند که کارگران چهارمحال و بختیاری هم به عشق او و این میهن کار می‌کنند.

ساعت به ۱۰ نزدیک می‌شد که آقاجانمان وارد شدند؛ دست خودم نبود اشک‌هایم بی‌مهابا سرازیر شده بود اما وقتش نبود باید پرده اشک کنار می‌رفت تا جمال حضرت عشق را بهتر ببینم. انگار خستگی این سال‌های کار از تنم به در شده بود، هیچ کدام از مشکلات نتوانسته بود ذره‌ای از عشقم به آقا کم کند و بینمان فاصله بیندازد. آرام شده بودم نه استرس قبل را داشتم و نه نگرانی‌های زندگی را.

کارگران ستون فقرات تولیدند

کمرم زیر بار فشار زندگی خم شده بود اما اینکه آقا می‌گفت کارگران ستون فقرات تولید هستند، دلم قرص شده بود و حالم خوش. احساس ابهت و ارزشمندی می‌کردم از این سال‌هایی که شبانه‌روز عرق ریختم تا نان حلال سر سفره ببرم و در راستای تولید برای کشورم گامی کوچک بردارم و حالا شخص اول مملکتم از منِ کارگر تشکر می‌کرد.

کاش همه مسئولان مثل آقا به کار و کارگر نگاه می‌کردند... بگذریم. دیدار آقا باعث شد تصمیم بگیرم این سال‌های آخر پرانرژی‌تر از قبل برای ایرانم و برای میهنم تلاش کنم.

پایان پیام/ ۶۸۰۳۵

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.