همیشه در رویاهای خودم به دنبال شاهزادهای بودم که با اسب سفید به خواستگاریم میآید تا اینکه با مهرداد آشنا شدم و او به من پیشنهاد ازدواج داد.
شیرین با حالت نگران و پریشان وارد اتاق مرکز مشاوره آرامش فرماندهی انتظامی استان اصفهان شد و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت:
من درخانوادهای به دنیا آمدم که از نظر مالی درسطح بالایی نبودیم، اما خانواده سعی میکردند از لحاظ روحی و مالی به من توجه داشته باشند.
اما من وقتی زندگی خودم را با دوستان نزدیکم که سطح مالی خوبی داشتند مقایسه میکردم حسرت میخوردم بیشتر آنها ازدواج کرده بودند و برخی مواقع با همسرشان به دانشگاه میآمدند وقتی آنها رامی دیدم که سوار خودرو میشدند و به خوشگذرانی با همسرشان میپرداختند و من باید با سرویس دانشگاه به خانه میرفتم بغض گلویم را میفشرد.
البته در آن زمان خواستگار های زیادی داشتم، اما چون وضعیت مالی خوبی نداشتم همیشه در رویاهای خودم به دنبال شاهزادهای بودم که با اسب سفید به خواستگاریم میآید تا اینکه پسری در دانشگاه به من پیشنهاد دوستی داد.
مهرداد پسری خوش تیپ وخوش قیافه بودمن هم با پیشنهادش موافقت کردم وقتی با هم دوست شدیم قضیه برعکس شد و دوستانم به من حسادت میکردند ومی خواستند رابطه من و مهرداد را بهم بزنند تا اینکه او به من پیشنهاد ازدواج داد و من بدون اینکه فکر کنم به خانوادهام گفتم که مهرداد همان شاهزاده رویاهای من است که با اسب سفید به دنبال من آمده است.
بعد از رضایت خانوادهام دوران عقد خوبی داشتم، اما بعد از عروسی شاهد دخالت خانواده همسرم درامور زندگیمان شدم مهرداد برخلاف قولی که داده بود سرکار نمیرفت و شغل منظم و با ثباتی نداشت و روز به روز درگیری بین ما بیشتر میشد تا اینکه دیگر نتوانستم این وضعیت را تحمل کنم و به دادگاه رفتم و درخواست طلاق دادم و بعد از درد سرهای طولانی و بخشیدن مهریهام از او جدا شدم.
روحیهام بهم ریخته بود و طاقت نگاههای سنگین اطرافیان را نداشتم تا اینکه از طریق یکی از آشناهایمان کاری در دفتر یکی ازکارخانجات برای اموارات مالی وحسابداری برایم پیدا شد.
مدیر کارخانه با برخورد خوب مرا استخدام کرد هر چند حقوق بالایی نمیگرفتم، اما ازکارم راضی بودم به تدریج و بر اثر موفقیت درکارم ارتباطم با مدیر کارخانه بیشتر شد، برخوردهای ما بیشتر شد و به مرور از نظر عاطفی به هم وابسته شدیم.
یک روز که در اتاق کارش بودم او داستان زندگی خود را برای من تعریف کرد و گفت پدرش به اجبار او را وادار به ازدواج با دختری پولدار کرده و با وجود دو فرزند رابطه عاطفی خوبی با همسرش ندارد و رابطهاش با همسرش سرد وخشک است. او ۱۰ سال ازمن بزرگتر بود و میگفت زنم را به حال خودش واگذاشتم و پیگیرکارهای طلاق توافقی با او هستم.
به من گفت از وقتی تو را دیدم زندگی من متحول شده تو را دختری جسور، کاری و بامسئولیت میبینم و از توخوشم آمده است، نمیدانم چه طور شد که من هم تمام حرفهای دلم را برای او باز کردم و از زندگی و ازدواج شکست خوردهام برای او گفتم و کم کم رابطه ما صمیمی شد.
او برایم هر روز هدیه میخرید و از نظر مالی به من توجه میکرد تا اینکه یک روز به من گفت مقدمات جدائی از همسرش را فراهم کرده و هر دوتوافق کردهاند جدا شوند و فعلاً من برای تو یک منزل اجاره میکنم و با تو ازدواج موقت میکنم تا بعد از جدایی کامل به عقد رسمی همدیگر در آییم.
حالا یک سال از آن ماجرا میگذرد و بعد از اینکه نیازهای او را برآورده کردم رابطه او با من کم شد و دیر به دیر سراغ من را میگرفت.
وقتی علت بیتوجهیهایش را پرسیدم، گفت به خاطر دو بچهای که دارم فعلاً از فکر طلاق دادن همسرم منصرف شدهام و میخواهم زندگی خود را با او ادامه دهم.
آن لحظه بود که دنیا روی سرم خراب شد وتمام آمال وآرزوهایم بهم ریخت… حالا نمیدانم چه کنم خواهش میکنم کمکم کنید تا از این وضعیت خلاص بشوم و به آرامش برسم.