به گزارش مشرق، از ماشین که پیاده شدم، داخل پاویون فرودگاه رفتم و وارد سالن انتظار شدم. جا خوردم! آنجا همیشه محل تجمع بچههای نهاد ریاستجمهوری بود که وقت سوار شدن به هواپیما برسد. این بار اوضاع فرق میکرد. تعدادی از همسران شهدای مدافع حرم و فرزندان شهدا نیز به بدرقه آقای رئیسی آمده بودند. مصاحبه تلویزیونی رئیسجمهور که تمام شد به ایشان خبر دادند تعدادی از خانوادههای شهدای مدافع حرم به بدرقه شما آمدهاند.
در این میان دو نفر از بچهها شیطنتهای بانمکی میکردند و پر از انرژی مثبت بودند و با همدیگر بازی میکردند. آقای رئیسی یکی از آنها را صدا کرد و بغلش کرد و بوسید. خلاصه همسران و مادران شهدا هم آمدند و احوالپرسی و نیابت دادند به آقای رئیسی که سوریه از طرف آنها هم زیارت بکند و البته قول زیارت برای خودشان را هم از آقای رئیسجمهور گرفتند.
سکانس یک:
هواپیما در دمشق روی باند نشست و از پنجره هواپیما به بیرون سرک کشیدم ببینم چه خبر است و چه کسی هست و چه کسی نیست. پلکان را آوردند و فرش قرمز پهن شد و مقامات سوری برای استقبال پایین پلکان منتظر آقای رئیسجمهور بودند. میخواستم پشت سر رئیسجمهور پیاده بشوم که گفتند آقایان از پلکان عقب!
بعد از پیاده شدن رفتم داخل ماشین نشستم و به سمت قصر حکومتی برای استقبال رسمی راه افتادیم. سرم توی گوشی بود و مشغول عوض کردن سیم کارت که یهویی کاروان اسکورت رئیسجمهور وارد جمعیتی از مردم شد که آمده بودند استقبال ما در فرودگاه! حسابی غافلگیر شدم چون طبق قرار قبلی قرار بود مستقیم برویم کاخ ریاست جمهوری و خبری از استقبال مردمی نبود!
ما که رفتیم، ولی بعداً متوجه شدم رئیسجمهور مردم را که دیده تا آنجا چندین کیلومتر خارج از شهر آمده بودند گفته ماشین را نگهدارید و سپس پیاده شده و با مردم به خوش و بش مشغول شده است.
البته این رفتار هر چه برای ما در این دو سال اخیر عادی شده ولی برای مردم آنجا و ماموران امنیتی خیلی غیرمنتظره و پرریسک بود. لحظه پیاده شدن رئیسجمهور از ماشین که در ایران این صحنهها خیلی تکراری است ولی برای مردم آنجا خیلی عجیب و شگفتانه بود.
سکانس دو:
وارد قصر که شدیم هنوز آقای رئیسی نرسیده بود و شاید مشغول گفتگو با مردمی بود که به استقبال آمده بودند، ولی آقای بشاراسد در محل استقبال رسمی حضور پیدا کرده بود و داشت قدم میزد.
هیاتهای رسمی هم به صف ایستاده بودند و خبرنگارها هم در جایگاه خودشون مستقر، همه منتظر بودند بعد از ۱۲ سال یک رئیسجمهور وارد کاخ ریاستجمهوری سوریه بشود. چند دقیقهای طول کشید تا ماشین آقای رئیسی وارد شد و از ماشین پیاده شد. گفتم شاید به خاطر کرونا فقط با هم دست بدهند ولی دیدم آقای رئیسی در آغوش اسد هست.
بعد هم مراسم رسمی استقبال و معرفی اعضای هیاتهای رسمی به هر رئیسجمهور و آن عکس احترام متقابل آقای رئیسی و دو خانم از اعضای کابینه آقای اسد. ولی فکرشم نمیکردم جدی جدی یک عده به دلیل اختلافات سیاسی، همین عکس را بهانه تخریب دولت و رئیسجمهور کنند.
بگذریم؛ اعضای هیاتها رفتند داخل اتاق ملاقات، وقتی خبرنگارها بیرون آمدند و ملاقات خصوصی شروع شد قرار بود حدود یک ساعت ملاقات خصوصی باشد و ما هم در انتظار ضیافت ناقابل عربی بودیم که این ملاقات یک ساعته حدود چهار ساعت طول کشید. تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل! ببینید ما در این چهار ساعت انتظار چی کشیدیم.
سکانس سوم:
خیلی خسته بودم و نشستم توی ماشین به سمت زینبیه خوابم برد. شنیده بودم که یه عده مردم آمدند استقبال ولی جزییاتش را نمیدانستم. یهویی از صدای جیغ و هورا چشمانم را باز کردم و شیشه را دادم پایین و دیدم جمعیت وحشتناکی به صف شدند و عکسهای آقای رئیسی و حاج قاسم و ... توی دستشان هست و چهرههایشان پر از انرژی و صداقت است. حتی بچهها و نوجوانها پرانرژی بودند. صحنههایی دیدم که خیلی لذت بخش بود برایم.
مثلا سوار بنز خفن بودیم سقف ماشین هم پنجره داشت گفتم باز کن بروم از سقف تصویر بگیرم گفت خراب است. پنجره را دادم پایین و با موبایل فیلم گرفتم بعضیها هم برای منم گل میپاشیدند و ذوق میکردند!.
حدود هشت کیلومتر مسیر تا حرم، ملت ایستاده بودند و نکته قابل توجه این بود که تقریبا از همه اقشار در این صف طولانی استقبال حضور داشتند و هر کدام به سبک خود از رئیسجمهور استقبال کردند. بعدش هم داخل حرم و ... زیارت هم جایتان خالی بود.
سکانس چهارم:
وارد حرم حضرت زینب سلام الله علیها که شدیم جمعی از خانوادههای شهدای مدافع حرم سوری و جانبازان، آمده بودند استقبال و پشت سرشان هم روی دیوار تقریبا در یک مسافت 200 متری ورودی حرم، عکس شهدا نقاشی شده بود. حاج آقا تک تک آنها را تحویل گرفت و روبوسی و بغل و چند کلمهای صحبت تا رسیدیم به یک جایی که تقریبا آن راهرو پشت حرم تمام میشد و دیگر باید وارد صحن حرم میشدیم. روی دیوار عکس حاج قاسم بود آقای رئیسی ایستاد و ادای احترام کرد.
یکی از بچههای مقاومت میگفت این عکسها را به سفارش حاج قاسم روی دیوار کشیدیم. آخرین باری که حاج قاسم آمده بود سوریه بعد از آن هم رفت عراق و شهید شد، میگفت از او پرسیدیم که یک دانه بیشتر جا نمانده برای این عکسها چکار کنیم؟ عکس چه کسی را بکشیم؟ حاج قاسم گفت فعلا این یک دانه را نگهدار تا بهتان بگویم. فردایش خبر شهادتش را شنیدیم.
سکانس پنجم:
شب که برنامههای زینبیه تمام شد ساعت ۱۰ بود که از حرم زدیم بیرون. خیلی خسته بودم تقریبا تاریکی مطلق در کوچههای اطراف حرم بود. آنجا تقریبا در شبانه روز دو ساعت بیشتر برق ندارند و بسیاری از زیرساختهایشان از جمله نیروگاههای برق توسط معارضین و داعشیها نابود شده است. مثلا یک نیروگاه رفتیم بازدید کردیم داعشیها موقع خروج از آنجا رفتند داخل توربینها و قسمتهای فنی نیروگاه نارنجک انداخته بودند و جوری تخریب و منهدم کردند که به عقل جن هم نمیرسید که اینطوری میشود یک نیروگاه را منهدم کنی تا مدتها طول بکشه دوباره راه اندازیش کنند!
خلاصه اینکه گفتم خوب است تاریک هم هست داخل ماشین چشمامو میگذارم روی هم نیم ساعتی تا برسیم محل اقامت! این خوشی چند ثانیه بیشتر طول نکشید که دوباره با صدای جیغ و سوت و هورای مردم پریدم!
یک عده ملت هنوز توی کوچه خیابانها بودند و داشتند ذوق میکردند!
سکانس ششم:
رسیدیم محل اقامت و شامی خوردیم. خیلی خسته بودم و رفتم بخوابم متوجه شدم باید چند نفر داخل یک اتاق بخوابیم! یکی روی تخت یکی روی کاناپه و یکی هم روی زمین! من که انصاف نیست بگویم خوابیدم چون واقعا روح از بدنم جدا شد و نفهمیدم کی صبح شد! با صدای کوبیدن در بیدار شدم البته ظاهراً خیلی وقت بود داشت در میزد. گفت پاشید صبح شده!! ساعت را نگاه کردم فهمیدم حسابی دیر شده است!
رفتم پایین دیدم رئیسجمهور حدود یک ساعتی هست که آمده و با فرماندهان جبهه مقاومت فلسطین جلسه دارند. آن جلسه تمام شد بلافاصله دیدار با جمعی از اندیشمندان و نخبگان و اصحاب رسانه فلسطینی بود و بعد هم ملاقات با نخست وزیر سوریه و سپس وزیر خارجه سوریه و بعد هم مصاحبه با شبکه تلویزیونی سوری! وسطش فقط چند دقیقه برای نماز و ناهار!
من که بریده بودم از این حجم برنامه ولی ماشاءالله آقای رئیسی!
دیگه نگم از برنامههای حاشیهای وسط هر کدام از برنامهها برای تفقد از خیلیهایی که سالهاست آرزو داشتند آنجا، اگر رهبر ایران را نمیبینند و نمیتوانند حرفهایشان را به ایشان بزنند، فرصت گفتگوی بیواسطه با این رئیسجمهور که به او نزدیک میدانندش را غنیمت میشمرند!
سکانس هفتم:
ساعت حدود سه عصر شده بود هنوز تا آخر شب خیلی برنامه داشتیم. به سمت سالن محل برگزاری دیدار با خانوادههای ایرانیان مقیم سوریه حرکت کردیم. در همه کشورها این دیدار برگزار میشود ولی معمولا در سایر کشورها خانوادههای دیپلماتهای ایرانی در شرایط متفاوتی هستند اما اینجا سوریه بود و فضای همین جلسه هم جهادی و شهادتی و ... بچهها و نوجوانهای زیادی آمده بودند. نمیدانم چرا به چهرههای هر کدامشان نگاه میکردم احساس میکردم یک فرزند شهید بالقوه است!
جلسه بعدی دیدار با تجار و بازرگانان سوری بود در کاخ نخست وزیری. جلسهای مفصل و جدی. پیام آقای رئیسی یک کلمه بود: ما آماده توسعه تجارت و کار اقتصادی با سوریه هستیم و موانع را برطرف میکنیم، شما هم بیایید!
سکانس هشتم:
غروب روز دوم قرار بود برویم مسجد اموی نماز بخوانیم یاد کسی افتادم که آرزو داشت بیاد آنجا نماز بخواند ولی هیچ وقت به آرزوش نرسید! رفتیم دیدیم تمام اطراف مسجد را قرق کردند و از چند ساعت قبل راه مردم را بستند. چون آنجا نزدیک سوق حمیدیه است و خیلی شلوغ است و کلی جمعیت دارد. مردم از فاصله ۱۰۰ متری داشتند سرک میکشیدن ببینند کسی را که از ماشین پیاده میشود میبینند یا نه!
با خودم داشتم میگفتم لابد این مردم اذیت شدند تو این مدت که اینجا قرق بوده و یکی از بچهها هم میگفت اگر اینجا ایران بود آقای رئیسی اجازه نمیداد تیم امنیتی خودش همچین کاری بکنند. در همین حرفها و فکرها بودیم که فهمیدم آقای رئیسی تصمیم گرفتند حالا که اینجوری شده ما برویم یک سر بازار بین مردم تا هم پیام امنیت و آرامش به خودیها بدهیم و هم پیامی باشد برای دشمنان!
توی دلم گفتم اما آخر مگه اینجا کسی هم آقای رئیسی را میشناسد که میخواهد برود بین آنها؟! یا اصلا آنجا امنیت دارد مگر؟ اگر یکدفعه کسی اسلحه دربیارود بزند چی؟ در همین خیالات بودم و به خودم که آمدم دیدم آقای رئیسی وسط بازار دارد با ملت صحبت میکند و آنها هم کلی ذوق کرده بودند. فکر کنم توی خواب هم برایشان قابل تصور نبود رئیسجمهور را آنجا ببینند!
حالا این وسط یکی از مغازهها دیدم سرود فارسی ای ایران ای مرز پر گهر را گذاشته بود. کلی هم ذوق داشت اما این طرف دیدم بچههای نهاد داشتند به هم میگفتند بروید به او بگویید خاموش کند. فردا فیلمش که منتشر بشود برایمان حرف درمیآورند و میگویند صحنه سازی کردند و از این جور حرفها. از آن طرف هم دیدم یکی به آن مغازه دار میگفت خاموش کن یکی میگفت صداشو زیاد کن و آن مرد هم گیج شده بود و نمیدانست چکار کند تا اینکه آقای رئیسی در مسیرش بالاخره رسید به مغازه او و با آن مغازهدار احوالپرسی کرد و دست داد و رد شد! ماجرای مغازهدار بیچاره هم بالاخره ختم به خیر شد!
یک گوشه بازار هم چند تا خانم بدون روسری ایستاده بودند و کلی هم شوق داشتند بروند جلو احوالپرسی، باخودم گفتم هیچی دیگه کافیست اینجا آقای رئیسی جواب سلام اینها را بدهد و یک عکس هم برود ایران و بازهم یک عده در رسانه نانشان توی روغن است.
بالاخره رفتیم حرم حضرت رقیه برای زیارت و شب ساعت ۱۰ رفتیم فرودگاه برای برگشت.
سکانس آخر:
بله باز هم ما اشتباه میکردیم چون هنوز کار تموم نشده بود . آقای بشاراسد نصف شب آمده بود فرودگاه بدرقه و البته گفته چند کلمهای هم حرف بزنیم چون هنوز چند تا کارمان مانده و این یعنی فردا صبح میرسیم خانه.
رفتم توی هواپیما اما وقتی شنیدم وزیر اقتصاد را هم صدایش کردند حساس شدم گفتم واقعا برم ببینم این وقت شب چه جلسهای هست!
ساعت ۱۱:۱۰ شب بود که دیدم فضای جلسه بسیار جدی است!
به نظر همه خسته بودند اما روسای جمهور دو کشور با قوت تمام در حال انجام بحثهای دقیق و فنی اقتصادی هستند!
بالاخره با همه حواشی، جلسه بعداز حدود یک ساعت در فرودگاه تمام شد و آقای اسد آمد پای پلکان بدرقه و همین حرکت هم خیلی پیام داشت و بالاخره تیک آف و نزدیک اذان صبح خانه ...
( خبرنگار اعزامی به سوریه)