خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: انگار همین دیروز بود که جز شبکه یک و دو کانال دیگری برای تماشای تلویزیون وجود نداشت؛ خبری از شبکههای استانی و مستند و ورزش و آی فیلم هم که اصلا نبود، هر چی بود توی دو شبکه پخش میشد؛ مثلا همین کارتون و انیمیشن که بچههای این دوره و زمونه در هر ساعتی که دلشان بخواهد میتوانند اینترنتی و غیراینترنتی ببینند را ما باید منتظر میشدیم تا ساعت پنج بعد از ظهر شود و خانم "الهه رضایی" یا "شیده معاونی" روی قاب تلویزیون بیاید و ما ذوق مرگ شویم از شروع برنامه کودک.
متنی که بوی برنامه کودکهای قدیم دارد
آخ نگویم از آن لحظاتی که خانم مجری بهمان میگفت: "بچههای تو خونه! حال شما چطوره؟ خوب و خوش و سلامتید؟ ماها هم از خونه جوابشو میدادیم و بعد دوباره ادامه میداد: خُب خدا رو شکر! مدرسه بهتون خوش گذشته؟ همه کارهاتان را انجام دادید؟ باریکلا، یک باریکلا و آفرین به همه بچههای درسخون که به حرف بزرگترهاشون هم گوش کردند و الان هم میخواهند به حرف من گوش کنند! چطوری؟ شماها که جلو نشستید! چرا اینقدر جلو؟ بله، بروید عقبتر! یه خورده دیگه! بازهم عقبتر! یه کوچولو دیگه! آهان، آفرین؛ حالا جایزه من به شما یک برنامه قشنگه، تماشا کنید" خُب طبیعتا ما بچهها آن زمان مو به موی حرفهای خانم مجری را انجام میدادیم تا مبادا از دستمان ناراحت شود و کارتونمان را پخش نکند.
بعدها هم که تنوع کانالهای تلویزیونی زیادتر شد، عموهای فتیلهای و برنامه کودک عمو قناد، مسابقه محله مسعود روشن پژوه و خاله شادونه، عمو پورنگ و هزاران برنامه کودک دیگر پخش شد و هر کدامشان شدند، خاطرهای از کودکی بچههای دیروز و امروز این مرز و بوم.
خُب اینها را نگفتم که چشمهایتان را ببندید و بروید به آن زمانها و خاطرات هم بدو بدو خود را به پشت پلکهایتان برسانند، بلکه هدفام مقدمه چینی برای یک گفتگو بود؛ گفتگویی با یک مجری برنامه کودک استانی.
قرارمان یک ساعتی قبل از پخش برنامه و داخل استودیوی "نازبالالار" است؛ این اولین باری بود که وارد یک استودیوی برنامه کودک میشدم، استودیوی رنگارنگ که آدم را در هر سنی که باشد به وجد میآورد.
خانم مجری در گوشهای از استودیو نشسته و داشت با کارگردان صحبت میکرد؛ با همان لباسهای رنگی رنگی و بهاری خودش.
تا من را دید با همان لبخندی که همیشه از پشت قاب تلویزیون ازش دیدهام و با همان صدایی که با بچهها حرف میزند، سلام و علیک کرد و پیشنهاد داد تا گفتگو را روی یکی از نیمکتهای داخل استودیو انجام بدهیم! چی بهتر از این پیشنهاد به من!
دفتر کاری به نام نازبالالار
گفتم این استودیو برای شما به منزله یک خانه است انگار، روی یکی از نیمکتها نشست:«هر کسی یک دفتر کار دارد و چه زیبا که دفتر کارت دقیقا آن چیزی باشد که دوست داری! دفتر کار من هم اینجاست، همینقدر رنگی، همینقدر پاک؛ میدونی آخر ارباب رجوع من جزو فرشتههای خدا هستند و این اینجا را قشنگتر میکند».
خُب پس از اولِ اول برایمان بگویید، اصلا چند ساله شما شدید سونیای نازبالالار؟ صدایش را صاف کرد: «من سونیا کتابفروش بدری و در ۳۰ شهریور ۱۳۵۶ به دنیا آمدم و دقیقا از اردیبهشت سال ۷۳ وارد صدا و سیما شدم».
به پشتی نیمکت سبز رنگ تکیه کرد: «خواهرم در رشته هنرهای تجسمی درس میخواند و آقای حمیدی شفیق از تهیه کنندگان به نام استان هم آن زمان یک سریال برای کودکان میساخت که قرار بود از شبکه دو پخش شود و دنبال یک فردی بودند که فارسی را بدون لهجه صحبت کنند و من هم به این خاطر که جزو خانوادههای دو زبانه هستم با خواهرم به صدا و سیما برای تست آمدیم و از تست قبول شدم».
از چهرهتان مشخص هست که یادآوری آن روزها برایتان همچنان شیرین است، لبخند روی چهرهاش را بیشتر کرد: «آخر فکرش را بکنید، در سومین روز از بعد تست به عنوان دوبلور در این سریال بودم یعنی دقیقا وقتی ۱۷ سال داشتم؛ بعد هم دیگر در صدا و سیما ماندگار شدم و کارهای عروسکی و معرفی کتاب و مجری برنامه کودک را در کارنامه کاریام دارم و الان هم با برنامه نازبالالار در خدمتتان هستم».
یعنی همه کارهایتان برای بچهها بود؟ مکثی کرد: نه، سالها در رادیو به عنوان نویسنده و بازیگر رادیویی حضور داشتم و با اداره کل نمایش تهران هم ارتباط داشتم و همکاری زیادی با هم داشتیم ولی بعدها سرم به قدری شلوغ شد و البته مادر هم شدم و دیگر وقت آزاد کمتری داشتم.
ولی انصافا خواهرتان بانی اصلی هستند، مثلا اگر آن روز به شما پیشنهاد نمیداد که تست بدهی، به نظرتان اصلا راهتان به این طرفها میکشید؟:« اِمم! خانواده ما کلا یک خانواده هنرمند بوده و همگی عکاس هستند؛ فکرش را بکنید قدیمیترین مغازه فروش دوربین برای عموی من بود که قدمت نیم قرن داشت؛ بابام و عموم وقتی بچه بودند با آپارات تیکههای نمایشی اجرا میکردند و من هم در این شرایط و فضایی بزرگ شدهام؛ ولی در کل مطمئن باشید آن چیزی را که خدا برایمان چیده است، عین دومینو به صورت منظم و مرتب اجرا خواهد شد و این سرنوشت من بود که به این راه کشیده شوم».
اینکه آدم اینقدر از شغلاش راضی باشد، حس خوبی دارد: « خیلی زیاد؛ به نظرم این یک لطف خداوند به من بود که چنین چیزی را برایم مقدر کرده است و یقین داشتم به نحوی من را به این سمت هدایت میکرد».
زندگی یک هنرمند با یک نظامی
ولی خُب بد هم نبود، چون من شنیدم، شما با همسرتان هم از طریق شغلتان آشنا شدید؟ با صدای بلندتری خندید:« یکجورایی! همسرم نظامی است و همکار او بارها برای توضیح مسائل ترافیکی به زبان ساده به برنامه کودکی که من مجریاش بودم میآمد و یک روز هم همسرم من را دید و به همکارش گفته بود و او هم با تهیه کننده برنامه حرف زد و مابقی ماجرا».
زندگی یک هنرمند که برنامه کودک اجرا میکند با یک نظامی سخت نیست؟ بدون هیچ مکثی گفت: «خوشبختانه همسر من از آن نظامیهای سختگیر نیست، بلکه خیلی هم همراه است؛ این تضمین نیست که در ازدواج حتما باید شغلهای مرتبط با هم داشته باشیم تا خوشبخت شویم بلکه همسر من با اینکه فرد هنرمندی نیست ولی کاملا همراه و حامی من است و هیچ مخالفتی با کار من نداشته و ندارد و همیشه فضای کاری من را هم کاملا درک میکند».
خانم بدری از کِی مجری برنامه کودک شبکه سهند هستید؟ کمی به فکر فرو رفت: « سالاش دقیق یادم نیست ولی ۲۰ سالی میشود که به عنوان مجری برنامه کودک هستم، مثلا هشت سال به صورت زنده برنامه کودک شاپرک را اجرا کردم؛ فقط یک سال وقفه داشتم که آن هم به خاطر تولد دخترم سلین بود».
چند عکسی از سلین را نشانم داد: «من وقتی به سلین باردار بودم، اجرای استیج میکردم حتی یادم است که ماه هشتم بارداری،از شهرداری با من تماس گرفتند تا به اجرای برنامهای بروم، من مخالفت کردم و آنها هی اصرار داشتند که الا و بلا شما باید باشید و در نهایت من با سلین در وجودم روی استیج اجرا کردم».
این همه از سلین جان گفتید، الان دخترمان چند سالش هست؟ دوست داره شغل مامان را ادامه بده؟ حرفش را با قربون صدقه دخترش شروع کرد:« قربونش بروم، الان خانمی شده برای خودش! کلاس سوم هست و دختر خیلی خوبی هست و مثل همه بچهها ناز و شیطنتهای خودش را داره ولی خیلی کم از لحاظ شغلی من را اذیت کرده است. همکلاسیهای سلین وقتی میفهمند مامان سلین مجری برنامه کودک است ازش میخواهند تا به برنامه بیایند و هر سال تحصیلی هم این اتفاق افتاده و هم مدرسهای های سلین را به برنامه دعوت میکنیم؛ در مورد اینکه دوست دارد شغل من را ادامه دهد هم هنوز خیلی بچه است و هر روز عاشق یک شغل میشود.»
خانم بدری برخورد مردم با شما چجوری هست؟ میشناسند؟ شانههایش را انداخت:« نه والا، شاید به خاطر پوششی است که در برنامه دارم و متفاوت از پوشش بیرونم است و به این خاطر نمیشناسند و گاها به فکر میروند که این را ما کجا دیدیم؟ ولی واقعیتش من از این شرایط راضی هستم و دوست ندارم در حاشیه باشم و در مرکز توجه قرار بگیرم».
اصلا بچههایی که ۲۰ سال پیش در برنامه شما شرکت کردند، را دیدید؟ یا مثلا بچههای آنها الان در برنامه شما شرکت کنند؟ لبخندی روی صورتش نشست:
بچه وایرال شده فضای مجازی الان دانشجو است
«خیلی زیاد! بچههایی که الان دانشجو هستند یا فارغ التحصیل شدند و برای خودشان کارهای شدهاند را دیدم که به من گفتند ما فلان سال به برنامه شما آمدیم؛ خود کریم (کَلیم) الان دانشجو هست که وقتی زیر۶ سال بود به برنامه آمده بود و به یک چهره معروف هم تبدیل شد.
سخت بود بعد از چند روز از فوت داداشم جلوی دوربین بخندم
اصلا شده در یکی از برنامههایی که اجرا میکردید اتفاق بدی بیافتد؟ کمی مکث کرد: نه هیچ اتفاق نیافتاده است که روند اجرای برنامه را بر هم بزند ولی خب اتفاق تلخی در زندگی شخصیام افتاد که داداش خیلی جوانم فوت شد و من بعد از چند روز از فوت او اجرای برنامه کودک داشتم که باید با آن شرایط خودم را شاد نشان میدادم و میخندیدم».
حالا برویم سراغ شیرینترین اتفاق که هر وقت یادتان میافتد، لبخند میزنید؟ بلافاصله گفت: قضیه کریم که وقتی ازش اسماش را پرسیدم با صدای خشنی گفت "کَلیم" که تو فضای مجازی هم خیلی وایرال شده بود. یا یکی از بچهها با غم خاصی در پخش برنامه نزدیکتر آمد و به من گفت که من پولهایم را در قلک جمع میکنم ولی وقتی میشکنم زود بابا و مامانم از من میگیرند».
دوباره خاطره دیگری تعریف کرد: یکبار ماه محرم برنامه زنده کودک داشتیم که در آن کلیپ کارتونی از وقایع عاشورا را نشان دادیم ولی وقتی من چشمام به صحنه تیرخوردن حضرت علی اصغر(ع) افتاد، به پهنای صورت اشک ریختم و همکاران پشت صحنه مدام از من میخواستند تا به خودم مسلط باشم ولی واقعا نمیتوانستم و هی اشک میریختم».
پشت ماجراهای کَلیم یا مادری که با بچهاش حرف میزند انسانهایی هستند که شاید با تمسخر روحشان آزار میبیند
ولی تا اینجای کار خیلی خوب بودید حتی در خود ماجرای کریم (کَلیم)، چشمانش برقی زد: «کریم یک بچه بود، یک بچه دوست داشتنی مثل بقیه بچهها، مگر در چند برنامه زنده و تلویزیونی شرکت کرده است؟ اصلا عام مردم خودشان را در نظر بگیرند مگر چند درصد میتوانند بدون تپق زدن حرف میزنیم که از یک بچه چنین انتظاری داشته باشیم؟ کریم با همان زبان کودکیاش اسماش را گفت و من هم سعی کردم با تمام احترام و ادب اسماش را برای بینندگان تصحیح کنم؛ نباید زیاد به این چیزها گیر داد چون شاید با روح و روان یک نفر بازی شود، مثل قضیه اخیری که در فضای مجازی هم خیلی وایرال شده است! مگر غیر این است که همه ما با بچههایمان و یا هر بچه دیگری با آوای صوتی بچهگانهتر و میمیک صورت متفاوت حرف میزنیم! آن هم یک مادر بود که دوست داشت با بچهاش بچگی کند و حالا به هر طریقی این صدا پخش شده است».
خانم بدری ولی انصاف کار هر کسی نیست که مجری برنامه کودک باشد! از جایش بلند شده و از کارگردان موضوعات این قسمت از برنامه را میخواهد و بعد دوباره برمیگردد: « حرفتان را قبول دارم، بچهها را باید دوست، من دلم میرود برای بچهها! من از همان بچگی به بچهها علاقه داشتم و سعی میکردم تا مراقبشان باشم و این را هم در نظر بگیریم که بچهها خیلی باهوش هستند و زود متوجه محبت واقعی از غیرواقعی و مصنوعی میشوند و رو هوا میزنند که این احساسی که انتقال میدهند واقعی است یا نه!»
بچهها محبت واقعی را از غیرواقعی تشخصی میدهند
وقت کمی به شروع برنامه باقی مانده بود و باید سریع گفتگو را جمع میکردیم:
« خلاصه اینکه من به عنوان یک مجری وقتی حرفی را به یک کودک میزنم اول باید خودم کننده آن کار باشم تا بتوانم حس را به بچهها هم منتقل کنند مثلا خودم باید کتابخوان باشم، ورزش بکنم، مسواک بزنم که از یک بچه هم بخواهم وگرنه غیرواقعی خواهد بود.»
یواش یواش بچهها به استودیو آمدند و میشد از چشمان تک تکشان ذوق را دید؛ عین آن ذوقی که در دهه هفتاد و چند من داشتم از بابت نقاشی در به و داغون ارسالیام به برنامه کودک و خواندن اسمام توسط مجری برنامه " کتایون حمیدی، ۶ ساله از تبریز".
پایان متن/۶۰۰۲۷