به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، سردار شهید عبدالحسین برونسی در سال 1321 در روستای «گلبوی کدکن»، از توابع تربت حیدریه، به دنیا آمد. در کلاس چهارم دبستان، به خاطر بیزاری از عمل معلمی طاغوتی، و فضای نامناسب درس و تحصیل، مدرسه را رها کرد و با شروع جنگ تحمیلی، در اولین روزهای جنگ، به جبهه روی آورد. اوستا بنا عبدالحسین در زمان جنگ فرمانده تمام عیاری بود. او، فرمانده تیپ هجده جوادالائمه(س)بود که در 23 اسفندماه 1363 به شهادت رسید.
«معصومه سبک خیز» همسر سردار شهید عبدالحسین برونسی به روایت خاطراتی از مبارزات انقلابی این شهید والامقام در طول سالهای پیش از پیروزی انقلاب می پردازد. این روایات در ادامه می آید:
خیلی محتاط بود. رعایت همه چیز را میکرد. هر وقت می خواست نوار گوش بدهد با چند تا از دوستان روحانی اش میآمد خانه. نوارهای حساسی از فرمایشات امام بود. اجاره نشین بودیم و زیرزمین خانه دستمان بود. صاحبخانه خودش طبقه بالا می نشست. عبدالحسین و رفقایش می رفتند در اتاق عقبی و به من می گفت: «هر کسی در زد سریع خبر بده که ضبط را خاموش کنیم.» اوایل که زیاد در جریان کار نبودم، می پرسیدم: «چرا؟» می گفت: «این نوارها را از هر کسی بگیرند، مجازات می کنند و زندان می برند.»
گاهی وقت ها هم که اعلامیه جدیدی از امام خمینی می رسید، با همان طلبه ها می رفت توی اتاق تا می توانستند از اعلامیه رونویسی می کردند. بعد هم عبدالحسین می رفت این طرف و آن طرف پخششان میکرد. خیلی کم می خوابید. هیچ وقت بدون غسل شهادت پا از خانه بیرون نمیگذاشت. بنایی هم که می خواست برود، با غسل شهادت می رفت. می گفت: «اینطوری اگر اتفاقی هم بمیرم انشاالله اجر شهید را دارم.» روزها کار و شبها هم همراه دوستانش درس طلبگی می خواند. در کنار آن در جریان انقلاب هم زحمت می کشید.
***
یک شبی یادم هست با همان طلبهها آمد خانه. چند نوار همراهش بود و گفت: «مال امام خمینی است. این نوارها تازه از پاریس آمده.» طبق معمول رفتند در اتاق و نشستند پای ضبط. کارشان تا ساعت 11 طول کشید. هنوز داشتند نوار گوش می دادند که زن صاحب خانه سر و کلهاش پیدا شد. رفت طرف کنتور برق و فیوز را زد بالا. زود هم آمد کنار زیر زمین و بنای غرغر کردن گذاشت. گفت: «شما می خواهید تا صبح بنشینید و هر جور نواری را گوش کنید. ما دیگر طاقت این کارهای شما را نداریم. همین که شما با شاه در افتاده اید. دیگر طاقت نداریم.» بند دلم پاره شد.
نمی دانم از کجا موضوع را فهمیده بود. دیگر چیزی نگفتیم و در را بستیم. عبدالحسین صبح که می خواست برود، گفت: «می خواهم بروم یک خانه پیدا کنم. اینجا دیگر جای ما نیست.» یک زیرزمین در کوی طلاب پیدا کرد که خیلی ناجور بود. گفت: «زیاد سخت نگیر. برای زندگی موقت اشکالی ندارد.»
***
کم کم مبارزات انقلابی عبدالحسین گسترده تر شد. بیشتر از قبل اعلامیه پخش می کرد و می چسباند به در و دیوار. حتی به یکی پول داد تا از زاهدان برایش یک کلت آوردند. می گفت: «یک وقت می بینی کار مبارزه به این چیزها هم کشید. آن موقع نباید دستمان خالی باشد.» یک شب که برای پخش اعلامیه رفت، برنگشت. آرام و قرار نداشتم. هر چه بیشتر می گذشت مطمئن تر می شدم که گیر افتاده است. از وحشی بودن ساواکیها چیزهایی شنیده بودم. همین اضطرابم را بیشتر میکرد. صبح جریان را به دوستانش خبر دادم. چند روزی دنبالش گشتم. کم کم داشتم ناامید میشدم که ناگهان پیدایش شد. حدس من درست بود. ساواک او را گرفته بود و چند روز بعد آزادش کرده بود.
***
پیام تازهای از حضرت امام رسیده بود. از مردم خواسته بودند بریزند داخل خیابان ها و علیه رژیم طاغوت تظاهرات کنند. عبدالحسین کارش بنایی در کوچه چهنو بود. خانه غیاثی نامی را تعمیر می کرد. آن روز سر کار نرفت. خبر داشت قرار است تظاهرات بشود. غسل شهادت کرد نوارهای امام خمینی با رساله و چند کتاب دیگر را یک جا جمع کرد. مردم ریخته بودند در حرم امام رضا(ع) و ضد رژیم شعار می دادند.
خبرهای بدی می رسید. می گفتند مأمورهای وحشی شاه، قصابی راه انداخته اند. حتی در حرم هم تیراندازی کرده و خیلی ها شهید شدند. خیلی ها را هم گرفتند. من هم حرص و جوش همسرم را میزدم هم حرص و جوش کتاب و نوارها را. یکی دو روزی گذشت و از او خبری نشد. رساله حضرت امام را به خانه برادرش بردم. یکی از موزاییک های حیاط را درآورد و زیرش را خالی کرد و رساله را آنجا جاسازی کرد. برگشتم خانه و نوارها و کتاب ها را پیش یکی از همسایه ها بردم که فرزندش نزد عبدالحسین شاگردی می کرد. آنها هم وسایل را گرفته و پنهان کردند.
یک هفته گذشت و باز هم خبری نشد. بعضی از شاه دوست ها خیلی اذیتمان میکردند و می گفتند: «شوهرت را اعدام کردهاند. دیگر جنازه اش را هم نمی بینید. مگر کسی می تواند با شاه در بیفتد؟» بلاخره روز دهم یکی آمد در خانه و گفت: «اوستا عبدالحسین زنده است. در زندان وکیل آباد است. اگر میخواهید آزاد شود، یا باید 100 هزار تومان پول ببرید یا یک سند خانه.» ما که نه پول داشتیم و نه سند اما یکی از دوستانش(همان غیاثی که بنایی اش را انجام می داد) سند خانه اش را آورد.
نزدیک ظهر صدایی داخل کوچه بلند شد. دختر کوچکم را بغل کردم و سریع رفتم بیرون. بقال سرکوچه یک جعبه شیرینی دستش گرفته بود و با خنده و خوشحالی بین این و آن تقسیم میکرد. لابلای جمعیت چشمم به عبدالحسین افتاد. قیافه اش خیلی مسن تر از قبل نشان میداد. صورتش شکسته شده بود و دهانش انگار کوچکتر بود. همسایه ها پشت سر هم صلوات می فرستادند و خوشحالی میکردند. ولی عبدالحسین لام تا کام حرف نمی زد. وقتی رفتیم خانه دهانش را باز کرد که حرف بزند، دیدم بعضی از دندان هایش نیست.
آهی از ته دل کشید و گفت: «ای کاش شهید می شدم.» آن روز تا شب هر چه پرسیدم چه بلایی سرت آورده اند چیزی نگفت. آخر شب وقتی با رفقای طلبه اش صحبت میکرد، لابلای حرف هایش اسم یک سروان را برد و گفت: «اسلحه را گذاشت پشت گردنم. دست و پایم را هم بسته بودند. یکی آمد جلو و مدام به صورتم سیلی می زد و می گفت "پدرسوخته بگو آنهایی که با تو بودند کجا هستند؟" می گفتم کسی با من نبوده. شروع کرد به مشت زدن. یعنی میزد به قصد اینکه دندان هایم را بشکند.»
عبدالحسین میخندید و از وحشی گری ساواک حرف می زد. من یواشکی گوش می دادم و آرام گریه می کردم. بیشتر دندان هایش را شکسته بودند. شکنجههای بدتر از این هم کرده بودند ولی قوی تر شده بود و مصمم تر از قبل می خواست به مبارزه ادامه بدهد.
***
باز تظاهرات شده بود. همسایه ها می گفتند: «مردم حسابی جلوی مأمورهای شاه درآمدهاند.» عبدالحسین هم در تظاهرات بود. خبری از او نشد تا شب. دیگر زیاد حرص و جوش نداشتم. حتی زندان رفتنش برایم طبیعی شده بود. دوستان طلبه اش آمدند خانه ما. یکی از آن ها پرسید: «در خانه سیمان دارید؟» گفتم: «بله» جایش را نشان دادم. یک کیسه سیمان آوردند. اعلامیه های جدید امام خمینی را که در خانه ما بود با رساله گذاشتند زیر پله ها رویش را هم با دقت سیمان کردند. کارشان که تمام شد، گفتند: «نوارها و آن چند کتابی را هم که دارید، ببرید پیش همان همسایه که دفعه پیش برده بودید.»
صبح زود همه را ریختم توی یک ساک و رفتم دم خانه همسایه. به زنش گفتم: «آقای برونسی را دوباره گرفتند.» به ساک اشاره کردم که گفت: «حاج خانم راستش من دیگر جرأت نمی کنم.» برگشتم خانه. مانده بودم آن ها را چه کار کنم. چند قالی داشتیم. بعضی از نوارها را گذاشتم لای یکی از آن ها. چندتایی را که حساس تر بودند، گذاشتم لای پنبه های یکی از متکاها و سر آن را دوباره دوختم. کتاب ها را هم در زیرزمین برده و داخل چراغ خوراک پزی و قابلمه پنهان کردم.
منتظر آمدن ساواکیها بودم. ناگهان سر و کله نحس شان پیدا شد و از در و دیوار ریختند توی خانه. حسن هشت سال بیشتر نداشت. همانجا زبانش بند آمد. یکی از آن ها اسلحه دستش بود. گرفت سمتم و داد زد: «از جای خود تکان نخور.» شروع کردند به گشتن خانه. گاهی زیر چشمی قالیها را نگاه می کردم. متوسل شده بودم به آقا امام زمان(عج). آقا هم چشم آن ها را گویی کور کرده بود. اصلا طرف قالی ها نرفتند. آخرش هم دست از پا درازتر رفتند پی کارشان.
***
باز هم آقای غیاثی رفت و سند گذاشت و عبدالحسین را آزاد کرد. چند روز بعد از آزاد شدن عبدالحسین، امام خمینی از پاریس آمدند. 22 بهمن هم که انقلاب پیروز شد. همان روزها همسرم با آقای غیاثی رفتن دنبال سند خانه که گرو ساداک بود. سند را رد کرده بودند تهران. برای همین راهی تهران شدند. وقتی برگشتند، سند را به همراه چند برگه دیگر آورده بودند. عبدالحسین خندید و برگه ها را به دستم داد و گفت: «حکم اعدام من است.»
چشم هایم گرد شد. سند را با پرونده عبدالحسین فرستاده بودند تهران. دادگاه حکم اعدام داده بود. به حساب آنها پرونده او خیلی سنگین بود. وقتی حکم اعدام را می دیدم از ته دل خدا را شکر می کردم که امام از پاریس برگشته اند و انقلاب پیروز شده است وگرنه چند روز بعدش عبدالحسین را اعدام می کردند.
انتهای پیام/