رویداد۲۴ نوشت: ناصر فکوهی، نویسنده و عضو انجمن بینالمللی جامعهشناسی ایرانشناسی در گفتوگو با رویداد۲۴ به واکاوی خشونت در جامعه و همچنین ادامهدار بودن آن پرداخته است:
* حاکمیت چه سهمی در خشونت اجتماعی دارد؟
اگر از سیستمهای باستانی حاکمیت بگذریم، یعنی دوران پیش صنعتی شدن و دولتهای مطلقه پیش از قرن نوزدهم را کنار بگذاریم، باید گفت حاکمیت نقش اصلی را در خشونت اجتماعی دارد. پیش از دولت-ملتها، حاکمیتها لزوماً ارتباطی مستقیم و پیوسته با مردم زیر سلطه خود نداشتند و نوعی تقسیم کار کاستی و تفکیک کامل اجتماعی موقعیت حاکمیت و حدود وظایف و حقوق آن را تعیین میکرد. در همان حال مردم نیز از موقعیت خود برخوردار بودند.
حاکمیتهای باستانی هم در امور مردم دخالت نمیکردند
در این حال حاکم عادل به فرد یا گروهی اطلاق نمیشد که به مردم آزادی اقتصادی یا اجتماعی میداد. زیرا اصولاً اینها در آن زمان معنایی نداشت که مردمی بتوانند خارج از مرزهای تعیینشده حاکمیت عملی انجام دهند اما همین حاکمیتهای باستانی در بسیاری از امور مردم دخالت نمیکردند یا دخالتهایشان در حداقل ممکن بود. برای نمونه سبک زندگی مردم، غذایی که میخوردند، لباسی که میپوشیدند، اعتقادات دینی و رفتارهایشان با یکدیگر، تا جایی که به منافع حاکم زیانی نمیرساند، به خودشان واگذار میشد، مردم هم بر اساس روابط عرفی این رفتارهای خود را درون جماعتهایی که عموما جماعتهای خانوادگی بود، پیش میبردند.
آنچه حاکمان از مردم میخواستند، سهم مشخصی از تولید آنها (عمدتاً تولید کشاورزی) بود و در زمانی که قصد جنگ با حاکم دیگری را داشتند، سرباز و نیرویی که برایشان بجنگد. حال اگر حاکم آنقدر برای مردم از محصول کشاورزیشان باقی میگذاشت که بتوانند حداقل گرسنه نمانند و اگر دائم با این و آن حاکم دیگر جنگ به راه نمیانداخت، از لحاظ عرفی او را «عادل» ارزیابی میکردند، این امر اگر اختلافی بین مردم به وجود میآمد و حاکم یا نماینده او «قضاوت» درستی میکرد، باز هم به سود حاکم تایید میشد.
درست برعکس، اگر حاکمی چیزی برای رفع گرسنگی مردم نمیگذاشت و در سالهای خشکی و کم محصولی، مالیات خود را پایین نمیآورد و آنها را از گرسنگی به کشتن میداد یا اگر دائم جنگ براه میانداخت و جوانانشان را از میان میبرد، او را «ظالم» مینامیدند که این امر مقدمهای بود برای ترغیب شدن رقابتهای درون حاکمیت و پیروزی یک حاکم بر حاکم دیگر یا شورشهایی که باز هم نتیجهاش در بهترین حالت یا این بود یا کاهش فشار حاکمیت، مسئله اینکه حاکم از میان مردم انتخاب شود اصولا مطرح نبود.
با به وجود آمدن «دولت/ملت»های جدید همه چیز تغییر کرد. ایدئولوژی ملیگرایی ادعا میکرد مشروعیت خود را از پایین (مردم) میگیرد، بنابراین تلویحاً ولو به ظاهر در گفتمان خود آنها را نه خدمتگزار، بلکه برعکس خود را خدمتگزار مردم معرفی میکرد. هر چند در عمل به این سادگی نبود اما به هر رو ملاحظات بسیار بیشتری داشت که مبادا این احساس در مردم به وجود بیاید مشروعیتی که با رای خود به حاکم دادهاند، از میان برود بنابراین احتمال و میزان اعتراضات مردمی و درخواستها و مطالبات مردم نیز دائما بیشتر میشد و روشن است چون حاکم نمیتوانست این خواستهها را برآورد کند، هرچه بیشتر و بیشتر مورد شماتت قرار میگرفت.
تغییر محور مشروعیت از بالا به پایین، به شکل پایین به بالا، ولو صوری بسیار نسبی بود و سبب میشد به صورت پیوسته مطالبات بیشتر و وضعیت اقتصادی و اجتماعی مردم نیز از فلاکت دوران باستانیشان بهتر شود و همه اینها میدانهای رقابت جدیدی بین خود مردم باز میکرد که به تنش بین آنها با یکدیگر از یکسو و برخوردشان با قدرت سیاسی به دلیل عدم برآورد شدن مطالبات میانجامید. از این لحاظ میزان خشونتهای اجتماعی که حاکم را درگیر میکرد رو به فزونی میگذاشت بنابراین باید دقت داشت که خشونت اجتماعی اصولا در دوران پیشامدرن و دولت مدرن به یک گونه در جامعه نه وجود داشت و نه قدرت حاکم را درگیر میکرد.
هر اندازه به دوران جدید و امروز نزدیکتر میشدیم، انتظار از دولتهای حاکم، ولو دولتهای غیردموکراتیک آن بود که امنیت مالی و جانی اتباعشان را بیشتر و بهتر تامین کنند. حاکم باستانی اگر بیکفایت بود، عموما به دست یکی از نزدیکان یا حاکم بیگانه سرنگون میشد اما حاکم مدرن با بیکفایتی خود به شورش و اعتراضات خشونتآمیزی دامن میزد که هدف آنها خود او بودند.
حال وقتی این دو موقعیت را با شرایط کشورهای توسعهیافته کنونی (استعمارگران پیشین) و کشورهای درحال توسعه (مستعمرات پیشین) انطباق دهیم، میبینیم این مسئولیت و وظایف حاکمان بوده که دائما بیشتر میشده، این آنها بودهاند که دایم باید خود را در موقعیت کاردانی و کارایی بالاتری قرار دهند چون درغیر این صورت چه از داخل خود حاکمیت و چه از بیرون آن تهدید میشدند. روشن است که این وضعیت برای حاکمان جدید قابل تحمل نبود، زیرا آنها هم همچون اکثر مردم بیشتر تمایل به سودجویی برای خود داشتند.
* سود حاکمیتها از اعمال خشونت چیست؟
به نظر من ریشه اساسی در نبودن یک راه حل ساده برای مشکلاتی است که به دلیل سیاستگذاریهای نادرست در طول سالهای متمادی و ترکیب شدن این امر با فساد و نفوذ بیرونی اتفاق افتاده است. اگر خواسته باشم بر دو دلیل عمده تاکید کنم، نخست بیکفایتی و ندانمکاری است.
مدیریتها در سطح کشور ما در حد مدیریت سیستمهای روستایی باقی ماندهاند. گویی مدیران شهری و کشوری ما در حال حکومت کردن بر چند روستای کوچک و بزرگ هستند و اغلب نه تفاوت شهر و روستا را درک میکنند و نه تفاوت شهر کوچک و بزرگ را. پیچیدگیهای مدرنیته برایشان بیگانه است و تنها به این دل خوش میکنند که مدرنیته را امری غربی و برخاسته از ارادههای «شیطانی» تلقی کنند!
تناقض زمانی ظاهر و گریبانگیرشان میشود که خودشان از بخشی از این مدرنیته (فناوری) در بیشترین حد ممکن مثلا برای رفاه مادی خود و خانوادههایشان استفاده میکنند. رایانهها، گوشیهای پیشرفته، برنامههای پیچیده و گرانقیمت کنترل و پیگیری و ... و البته سفرهای خارجی و اقامت برای گروهی از افراد فرادست در جامعه را نادرست نمیدانند و در پشت پرده بدان دست میزنند؛ اما به این نکته بدیهی توجه ندارند که در جهانی که شفافیت و گردش اطلاعات در آن با چنین سرعت و گسترشی وجود دارد، هیچ چیز پنهان نمیماند و این بدترین سبک سیاستگذاری است که تصور کنیم میتوانیم دروغ بگوییم و با صحبتهایی سادهپندارانه گویی در یک روستای پشت کوه در صد سال پیش حکومت میکنیم کسی را قانع کنیم.
احساس خوشبختی و شادمانی در جوامع امنیتی به حداقل ممکن میرسد
دلیل دیگر نیز آن است که بستن فضای سیاسی و امنیتی کردن و دیدن همه چیز، پای بسیاری از افراد را به میان میکشد که یا اصولا افرادی «پارانویایی» هستند و به همه کس و همه چیز مشکوک و بنابراین به جای راه حلهای فرهنگی و اجتماعی دائما راهحلهای امنیتی و سختگیرانه را پیشنهاد و به نوعی شرایط را بدتر و پیچیدهتر و کشور را منزویتر کرده و بیاختیار آب به آسیاب دشمن میریزند یا از این هم بدتر، فضای بسته و امنیتی بر خلاف تصور بهترین محیط برای نفوذ عناصر امنیتی متخاصم میشود که به سرعت خود را درون لایههای پیچیده افرادی نظیر خود جای میدهند و سیاستها و تصمیمات را به گونهای پیش میبرند که نارضایتیها، تفرقهها، دوقطبی کردنهای جامعه را به حداکثر برسانند، به گونهای که احساس امنیت، احساس خوشبختی و نشاط و شادمانی در جامعه و در میان تمام اقشار، به حداقل ممکن برسد.
هدف، نیز روشن است: تخریب و تضعیف سیستم تا حدی که فروپاشی مطلق اتفاق بیفتد. از این دو دلیل اساسی که بگذریم، دلایل اجتماعی، تاریخی، روانی و ... بسیاری وجود دارند که بنا بر مورد میتوان مطرح کرد اما تا زمانی که فضای باز سیاسی و آزادی گردش اطلاعات و نقد و بحث اجتماعی تا حد زیادی افزایش نیابد، ثباتی در کار نخواهد بود و «شمشیر داموکلس» ناآرامی و تنشها و شورشها بر بالای سر جامعه باقی مانده و به تبع آن وضعیت اقتصادی و اجتماعی و سیاسی روی خوش به خود نخواهند دید. وقتی همه ناراضی هستند بدون شک سیاستگذاریها به صورت آگاهانه یا ناخودآگاهانه در این جهت بوده که همه ناراضی شوند.
من نه به حاکمیت به صورت یک بلوک یکپارچه که همه در آن دارای حساسیتها و دغدغهها و روابط و عقلانیتهای یک شکل و با کیفیتهای یکسان هستند نگاه میکنم و نه به مردم. این گونه طبقهبندیها، اشکال تقلیلیافته سیستم اجتماعی هستند که بر اساس دوگانهسازیهای سیاه و سفید، صرفا پیچیدگی غیرقابل فهم یا مشکل را به فرمولهای سادهای تبدیل میکنند که به ظاهر آنها را میفهمیم اما در واقع ارزشی ندارند چون بینهایت با واقعیت فاصله دارند و به همین دلیل هم پیشبینیهای ناشی از آنها اغلب اشتباه از آب در میآیند: آنجا که همه مطمئن هستند یک حاکمیت از پای در میآید، هرگز این اتفاق نمیافتد و آنجا که برعکس، همه از ثبات و قدرتمندی یک حاکمیت سخن میگویند، یکباره فرو میپاشد.
خطر در جوامع غیرشفاف ناگزیر است
البته این که میگویم، در مواردی است که عدم شفافیت ناشی از فضای بسته سیاسی وجود داشته باشد. مثل رانندهای که شیشه اتومبیل خود را پاک نمیکند و برف پاککنهای خود را هم از کار انداخته، یا از کار افتادهاند و تعمیرشان نمیکند و چون به دلیل کدر بودن راه خود را درست نمیبیند، تصور میکند خطری در کار نیست، در حالی دائما با خطر سروکار دارد، ولو آنکه شانس بیاورد و رو در رویش تا مدتها مانعی در جاده نباشد و تصادفی پیش نمیآید، اما دیر یا زود چنین تصادفی ناگزیر خواهد بود.
بیژن عبدالکریمی: عرصه از خردمندان تهی شده و به دست کوتاهقامتان افتاده است/ اپوزیسیون و پوزیسیون انحطاط را بازتولید میکنند
دولت نهاد انحصاری مشروع خشونت است
* مردم چقدر در خشونت فعلی سهم دارند؟
فکر نمیکنم مقصر تعیین کردن مشکلی را حل کند. اما به هر حال اصولا در تعریف هر دولتی به قول «وبر» گفته میشود «نهاد انحصار مشروع خشونت» بنابراین در دموکراتیکترین حکومتهای جهان هم، اگر بخواهیم منشاء خشونتهای جمعی (نه موارد خشونت فردی و مثلا جرم و جنایت) را تعیین کنیم، باید به سراغ دولت، یعنی جایی برویم که قدرت اعمال خشونت را دارد و نه مردم که دستشان خالی است.
ایران نیز از این قاعده مستثنی نیست. دولت است که میتواند از خشونت استفاده کند و نه مردم؛ و البته اینکه مردم چنین قدرتی ندارند، از نظر من یک امر مثبت است و نه منفی؛ زیرا اگر مردم هم داشتند یا داشته باشند کار یا به جنگ داخلی میکشد یا به انقلاب که هر دو پدیدههای منفی و مخربی هستند که به جامعه ضربه میزنند و این تصور که برای رسیدن به جامعهای مناسب و متعادل باید حتما در آن انقلاب یا شورشهای بزرگ اتفاق بیفتد، یک اسطوره است که تاریخ آن را تایید نمیکند.
با خشونت نمیتوان به موقعیت بهتری از آزادی و دموکراسی دست یافت
انقلاب بزرگ فرانسه صد و پنجاه سال طول کشید تا به حد قابل قبولی از دموکراسی برسد در حالی که کشورهای اسکاندیناوی، انقلاب و حتی شورشهای بزرگی نداشتند و از لحاظ دموکراتیک هم زودتر به دموکراسی سیاسی رسیدند و هم دموکراسی اقتصادی و هم امروز در رفاه و آزادی بیشتر هستند و توزیع اقتصادی هم در آنها بسیار بیشتر از فرانسه که الگوی خشونتآمیز انقلاب را به مثابه راه حل برای رسیدن به جامعه آرمانی مطرح کرده، است. درست برعکس و این سخنی بوده که همیشه مدافعان مبارزه غیر خشونتآمیز بر آن تاکید کردهاند، هرگز با خشونت نمیتوان به موقعیت بهتری از لحاظ آزادی و دموکراسی دست یافت.
مثالهای معروف و بزرگی در این زمینه حتی در کشورهای فقیر و در حال توسعه داریم نگاه کنیم و ببینیم آیا هندوستان و آفریقای جنوبی که در هر دو با وجود فشار و بیرحمی قدرتهای استعماری هزینههای سنگین پرداخت کردند، ولی به دلیل هوشیاری و سیاستمداری و بصیرت گاندی و ماندلا به سوی خشونت و انتقامجویی نرفتند وضعیت بهتر است یا کشورهایی چون لیبی و سوریه و عراق و افغانستان که خشونت را تا حد جنگ داخلی پیش بردند. در یک کلام خشونت از سوی دولت اعمال میشود، اما مردم در زندگی روزمره خود و در طول سالیان دراز با زندگی و با رفتارهای مناسب خود میتوانند بر وقوع یا عدم وقوع و میزان و شدت این خشونت یا اصولا نبود آن تاثیر بگذارند.
* گفته میشود «اگر مسئله اقتصادی حل شود، خشونت پایان مییابد یا کاهش» این گزاره چقدر درست است؟
این مسئله به خودی خود نادرست نیست. اما باز نوعی تقلیلگرایی است از نوع آن گونه منطق ابلهانه که میگوید: «هوا تار است، تار یک آلت موسیقی است، پس هوا یک آلت موسیقی است». شکی نیست که شرایط اقتصادی بهتر مردم را به وضعیت بهتری از لحاظ زندگی میرساند و مشکلاتشان کمتر میشود.
در یک معنا، مشکل اصلی اغلب مردم نه در ایران و نه در اغلب کشورهای جهان، این نیست که حزب تاسیس کنند، فعالیت سیاسی کنند، تظاهرات کنند یا حتی کتابهای روشنفکرانه و آخرین کتابهای برنده جوایز ادبی و فیلمهای هنری ببینند.
اکثریت مردم در پی یک زندگی ساده و راحت هستند که بتوانند آرامش خانوادگی داشته باشند و البته بنا بر مورد و هر اندازه تربیت و آموزش بیشتری داشته باشند، علاقهشان به این و آن هنر و دانش و ادبیات و موزه و ... هم ممکن است بیشتر شود اما حتی در کشوری مثل فرانسه که مرکز جهانی موزهها و فرهنگ است، یک مسابقه فوتبال جام قهرمانی، دهها و بلکه صدها برابر مخاطب دارد تا بهترین موزه و استثناییترین نمایشگاه هنری. یک خواننده پاپ و یک فوتبالیست در شبکه اجتماعی، میلیونها بازدید کننده دارد، ولی محبوبترین روشنفکر، شاید چندهزار نفر. مسئله این نیست. اما این است که شرایط اقتصادی بهتر یک بسته حاضر و آماده نیست که تحویلش بگیریم و مثل یک دستگاه به کارش بیاندازیم و همه چیز خوب پیش برود.
برای داشتن وضعیت اقتصادی بهتر، نیاز به یک سیاست خارجی و خروج از انفراد بینالمللی، داشتن تصویری مناسب در کشورهای دیگر، نداشتن تحریم به هر دلیلی، هست. برای داشتن موقعیت اقتصادی بهتر، نیاز به رضایت و اعتماد مردم و نبود فساد هست. برای این امر، نیاز هست که نخبگان خود را حفظ کنیم.
مجازات «ممنوعالخروجی» توهین به کشور است
سالهاست مسئولان ما دم از آن میزنند که باید نخبگان را به کشور بازگردانیم ولی از سوی دیگر چنان فضایی ایجاد میشود که همه حتی کسانی که بیشک هرگز نمیتوانند یک دهم زندگی مادی خود در کشورشان را داشته باشند، به فکر مهاجرتند.
ما هنوز جزو معدود کشورهایی هستیم که مجازات «ممنوعالخروجی» داریم که به نظر من یک توهین به خود کشور است. وقتی ممنوعیت از خروج کشور را در شرایطی یک مجازات اعلام میکنیم که همه کشورهای جهان، ورود به کشورهایشان را به صورتهای مختلف سخت کرده و دائم شرایط گرفتن ویزای ورود به خود را مشکلتر میکنند، این یعنی خودمان داریم اعتراف میکنیم که همه میخواهند بروند بنابراین برای مجازات افراد، کافی است جلوی رفتنشان را بگیریم و صرف بودن در این کشور یعنی مجازات. این مجازات به نظر من بزرگترین توهین برای آبروی یک کشور است.
برای نمونه نگاه کنید به اینکه ما جزو معدود کشورهایی هستیم که برای خروج از آن باید مبلغ زیادی به دولت پول پرداخت کرد گویی «خروج از کشور» امتیازی است طلایی که برایش باید مبلغی بپردازیم؛ بنابراین باید مطمئن بود که هرگز شرایط اقتصادی بهتر به خودی خود نه به ثبات سیاسی میانجامد و نه به رضایت مردم. موارد استثنایی نظیر چین یا کشورهای عرب خلیج فارس را اغلب افراد به دلیل عدم شناخت از واقعیتهای آنها شامل این قانون میدانند که از صفر تا صد اشتباه میکنند. هنوز هم هر کسی بتواند از چین فرار میکند و در کشورهای امارات هم یک نظام خویشاوندی برقرار است و اصولا شهروندی به معنایی که ما میشناسیم وجود ندارد که وضعیت اقتصادی بتواند وضعیت آنها را بهتر یا بدتر کند.
رابطه اقتصادی و شرایط اجتماعی با یکدیگر رابطهای چرخهای دارند؛ یعنی اگر وضع اقتصادی خوب نشود، وضع اقتصادی نمیتواند خوب شود و برعکس. بنابراین جایی که دموکراسی نداریم، نمیتوانیم توسعه داشته باشیم و برعکس. اگر امروز چین را برخی از افراد، کشوری پیشرفته به حساب میآورند، دلیلش آن است که نمیدانند در این کشور چه میگذرد. اینکه نمیدانند در چین حتی اگر کسی چند صد میلیارد پول هم داشته باشد، در عرض چند روز دولت میتواند همه پولهایش را از او بگیرد، خود و خانوادهاش را روانه اردوگاههای کار اجباری کند و به فلاکت و بدبختی بکشاندش.
البته اغلب و اکثریت قریب به اتفاق میلیاردرهای چینی دست در دست دولت این کشور در دیکتاتوری و استثمار مردم بینوای چین مشارکت دارند، اما این چیزی از اصل ماجرا نمیکاهد. نظریه توسعه بدون دموکراسی یا دموکراسی بدون توسعه، نظریهای است از اصل و پایه، نادرست که نه با ساختارهای نظری قابل انطباق است، نه با عقل سلیم جور در میآید و نه باتجربه و تاریخ.
تنها دلیلی که این فرضیه هنوز در جهان رایج و طرفداران زیادی دارد آن است که در فرایندهای نولیبرالی پس از جنگ جهان دوم که در راس آن آمریکا قرار داشته و دارد و کشورهایی مثل چین نیز به آن پیوستهاند به نظریه قدیمی مصرف به مثابه موتور توسعه بازگشت شده، در حالی که همه دانشگاهیان سالهای سال است که تاکید دارند این نظریه نه تنها جهان را در موقعیتی از خشونت، جنگ، انقلابها و شورشهای بیپایان، نابرابری و بیرحمیهای کامل قرار داده، بلکه وضعیت را به گونهای به بنبست رسانده که امروز هیچ کشوری حتی ثروتمندترین کشورهای جهان از مصایب و آسیبهای این نظریه مصون نیستند.
رشد فاشیسم و احزاب راست افراطی و ضد دموکراسی در همه جای جهان، روی کار آمدن تندروترین عناصری که به هیچ چیز جز خشونت، ثروت و شهرت و داروینیسم اجتماعی باور ندارند، شاهد این قضیه است و اینکه جهان توسعه بیپایانی پیدا کند، ولی با فاجعه اتمی یا بیولوژیک یا با مجموعهای از تنشها و مصایب طبیعی به پایان برسد، به سود هیچ کسی جز به سود خیالپردازی بیشتر کسانی که به صورت دیوانهواری فکر میکنند میتوانند از همه خطرها بر حذر باشند، نیست.
* تداوم فضای خشونتآمیز چه تبعاتی را برای نظام سیاسی و برای مردم خواهد داشت؟
تداوم فضای خشن و به اصطلاح پاسخ با مشت آهنین به اعتراضها و مطالبات مردم، در طول دو قرن اخیر صدها یا شاید هزاران بار در جهان تجربه شده است و ابدا امر تازهای نیست و همیشه هم چند نتیجه بیشتر نداشته: یا نابودی فوری حاکمیت و سپس هرج و مرج (مثل لیبی امروز)، یا نابودی فوری یا تدریجی هر دو طرف و فرو رفتن در یک آشوب بدون آنکه پایانی برایش متصور باشد (مثل افغانستان و سوریه و کشورهای آمریکای مرکزی) اغلب نتیجه این بوده، اما اینکه میبینیم رمانتیسم یک انقلاب سخت و خشن (مدل فرانسه) یا نرم (مدل انقلابهای رنگین) همچنان مورد توجه و استقبال بسیاری از افراد است، دلیل عمده، سودی است که این گونه روایتها برای مراکز قدرت و ثروت و شهرت دارد و در نهایت به قول معروف همه راهها به پول ختم میشود.
فساد سازمانیافته و روابط مافیایی امروز حتی روابط سیاسی و سرنوشت ملتها را در دست خود گرفته و از آن استفاده مالی میکند. این امر شاید تا پایان جنگ سرد یعنی دهه ۱۹۹۰، هنوز تقریبا به طور متراکمی در بخش نظامی یعنی فروش سلاح و نیروهای مزدور نظامی، متمرکز بود که البته تا حدی هم از همان راه به شورشهای کشورهای جهان سوم در جنگهای نیابتی میان آمریکا و شوروی سودآور بود.
از آنجا که امروز دیگر نمیتوان در انتظار یک جنگ سراسری در جهان بود و حتی کشورهای فقیر در حال توسعه به حدی از ضعف رسیدهاند که توان جنگهای منطقهای و محلی را هم ندارند، این سرمایهگذاری به سوی فروش «رویای جهانآرمانی» رفته است، حال چه فروش رویای ثروت، رویای عمر جاودان و رسیدن به سنین بینهایت بالا و سلامت تا آخرین لحظه حیات و چه زیر و رو شدن و پرتاب شدن درون «آزادی» به مثابه معجونی که به یکباره همه مشکلات را حل خواهد کرد.
راهحلها را نه ما، نه نظریهپردازان و جامعهشناسان بلکه خود کنشگران اجتماعی پیدا میکنند و راهی را که بخواهند پیش میروند و در این زمینه به نظر من کاملا و مطلقا مشروعیت دارند اما ما هم وظیفهای اخلاقی داریم که ساختارهای ذهنی و نظری و تجربه تاریخی فرهنگها و کشورهای مختلف از جمله خود ایران را بدون تن دادن به سلیقه عمومی در یک جهت یا در جهت دیگر، بر زبان بیاوریم و البته این کار بسیار پرهزینهتر از آن است که به مردم چیزهایی را بگوییم که خوششان بیاید.