یک ملاقات اتفاقی با پدر شهید صنعت دفاعی!

خبرگزاری فارس چهارشنبه 10 خرداد 1402 - 17:22

خبرگزاری فارس، اراک ـ حمیدرضا جلالی؛ پرده اول: ساعت هفت صبح است؛ برای یک روز کاری آماده می‌شوم؛ قرار است برنامه‌های سفر یکی از مسوولان کشوری به شهرهای مختلف استان مرکزی را پوشش دهم، احساس خاصی داشتم نمی‌دانم چرا؟! اما زودتر از همیشه مهیای رفتن شدم.

یک روز نسبتاً سرد پاییزی است، آذرماه سال گذشته! لباس گرمی می‌پوشم، به محل قراری که برای هماهنگی سفر تدارک دیده شده بود، می‌روم. قرار بود به یکی دو تا از شهرستان‌های اطراف برویم برای همین باید از ابتدا با آنها همراه می‌شدم.

تماس‌ها برای اطلاع دقیق از ساعت ورود مسؤولین به اراک برقرار شد، اولین برنامه حضور در گلزار شهدای اراک و ادای احترام به مقام شامخ شهدا بود.

قبل از اینکه هیأت همراه برسند به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم، حدودا ساعت یک ربع به هشت به گلزار شهدا رسیدیم.

هوا مه‌آلود و نسبتاً سرد است. نم بارانی که پیش از این زده، هوا را دلپذیر کرده؛ قسمت‌هایی از زمین که چاله است و آب جمع شده بود، هنوز خیس است اما بیشتر زمین خشک شده؛ اما آلودگی هوا کمی از این دلپذیر بودن را کاسته است.

وارد محوطه بهشت زهرای اراک می‌شویم؛ ماشین کمی عقب‌تر از درب ورودی گلزار شهدا متوقف می‌شود. به تنهایی از ماشین پیاده می‌شوم، بقیه سردشان است و ترجیح می‌دهند در ماشین بمانند اما من نه، سرما را دوست دارم، پاییز را دوست دارم، همان‌طور که بهار و تابستان را؛ همه فصل‌های خدا زیباست و جلوه‌های خاص خود را دارد.

 

پرده دوم: گاه‌گداری که فرصت کنم سر مزار شهدا می‌روم، شهیدند دیگر، دوست‌داشتنی و مظلوم. دل‌های بزرگی داشتند که رفتن تا ما بمانیم، آسایش خود را فدا کردند تا آسوده باشیم، نگران خاک و امنیت شدن و جان فدا کردن تا اضطراب نداشته باشیم.

راه کج می‌کنم به سمت گلزار شهدا، سکوت محضی آرامستان را گرفته است، از ورودی گلزار که به سمت داخل می‌روم، زمزمه‌های تلاوت قرآن را می‌شنوم، فردی حدود ۴۰ -۴۵ ساله را می‌بینم که زیر خود پتوی قرمزرنگی انداخته و بالای سر یکی از شهدا در حال خواندن قرآن است؛ سوییچ ماشینش را هم کنار خود گذاشته، تعجب می‌کنم! در این روز سردِ وسط هفته ساعت هشت صبح! واقعاً چه می‌شود که یک نفر این موقع و در این هوا در حال خواندن قرآن بر سر مزار شهیدی باشد؟

از ابتدای ورودم این سؤال که او کیست، در این سرما و هوای مه‌آلود و البته آلوده که باعث تعطیلی مدارس نیز شده، اینجا چه می‌خواهد؟ از همان ابتدا ذهن مرا درگیر کرد.

راستش را بخواهید اصلاً فکرش را نمی‌کردم سوژه خبری‌ام را هشت صبح در چنین مکانی و چنین روزی که هم آلوده است هم نسبتاً سرد و هم مه‌آلود، پیدا کنم، بله درست حدس زدید، همان فردی که در حال تلاوت قرآن بود سوژه گزارشم شد.

پرده سوم: در قسمتی از گلزار شهدا که مدافعین وطن و مدافعین حرم در خاک آرمیده‌اند ایستاده‌ام، بالای مزارشان می‌روم، شهید زهره وند، شهید سلیمی، شهید مجیدی، شهید عبدالله خسروی، شهید آتش‌نشان رضا نظری و... برای هر کدام فاتحه‌ای می‌خوانم و به مزار  شهدای بعدی می‌روم.

یکی از شهدا شهید وحیدرضا رسولی است، در یک هنرستان درس می‌خواندیم اما رشته‌های تحصیلی‌مان تفاوت داشت، مکثی می‌کنم چهره آرام و متین و هیکل ورزیده و تنومندش را به یاد می‌آورم، یادم است به خاطر متانت و منشی که داشت همه دوستش داشتند.

 

مزار بعدی که متوقف می‌شوم شهید احسان قدبیگی است؛ «احسان قدبیگی» در جریان سانحه پارچین به شهادت رسید؛ این تیتر خبری بود که در تاریخ ۵ خردادماه سال گذشته منتشر شد؛ روابط عمومی وزارت دفاع طی اطلاعیه‌ای اعلام کرد: عصر روز چهارشنبه (۴ خرداد) طی سانحه‌ای که در یکی از واحدهای تحقیقاتی وزارت دفاع در منطقه‌ پارچین به وقوع پیوست؛ مهندس احسان قدبیگی به شهادت رسید و یکی دیگر از همکاران وی نیز دچار جراحت شد. این شهید والامقام از نخبگان استان مرکزی بود.

احسان قدبیگی را در ابتدا دوست دوران ابتدایی خود می‌پنداشتم، همکلاسی‌ام بود، «قدبیگی» اما اسم کوچکش را یادم نبود، پُزش را دادم به اطرافیانم، اینکه دوست دوران مدرسه‌ات شهید شده باشد احساس خاصی است؛ اما وقتی اطلاعاتش را خواندم متوجه شدم تشابه اسمی است آخر آن دوستمم در دوران تحصیل شاگرد باهوشی بود فکر کردم خودش است اما...

پرده چهارم: نزدیک سوژه‌ام هستم، هنوز در حال خواندن قرآن است، فاتحه‌ای برای احسان می‌خوانم و چرخی می‌زنم و منتظر می‌مانم تا قرآن خواندنش تمام شود.

سکوت هنوز پابرجاست طوری که گویا خودم و او را تنها در گلزار شهدا می‌بینم، چشمم به ماشینی که با آن به بهشت زهرا آمدیم میفتد، همکارانم را می‌بینم و یادم میندازد که برای چه به آنجا رفته‌ایم.

نمی‌دانم گویا قسمت این بود که مسؤولین کمی دیرتر بیایند تا من حسابی در آن مکان معنوی، پر از آرامش حسابی چرخ بزنم و حظش را ببرم.

۱۰ دقیقه‌ای گذشته است، هوا دیگر مه‌آلود نیست، احساس می‌کنم آن فرد قرآن خواندنش در حال تمام شدن است، آرام نزدیک می‌شوم تا مطمئن شوم، بله! موبایلی که در دست داشت و از روی آن قرآن می‌خواند را در جیبش می‌گذارد. نزدیک‌تر شدم سلامی دادم و بامحبت جواب سلامم را گرفتم.

گپ و گفتی باهم داشتیم، چهره‌اش آشنا بود اما هرچه فکر کردم به خاطر نیاوردم جویا که شدم، خود را پدر شهید احسان قدبیگی معرفی کرد. یادم افتاد او را در مراسم تشییع شهید دیده‌ بودم. شغلم را به او نگفتم، دوست داشتم سؤال‌هایی بپرسم و جوابشان را بدانم. وقت تنگ است، هر لحظه امکان دارد مسؤولین از راه برسند، سوژه‌ام را پیدا کردم و خیالم آسوده بود.

پرده پنجم: صحبت را با پدر احسان ادامه می‌دهم، گلایه‌هایی دارد از آنچه رخ داده اما کسی درست نمی‌گوید آن روز چه اتفاقی افتاده(البته حق می‌دهد و می‌گوید به خاطر مسائل امنیتی است)؛ در گپ و گفت‌هایمان به کاری که احسان انجام داده بود اشاره‌ای می‌کند و می‌گوید: احسان قطعه‌ای را تعمیر کرده که چند سالی خراب بود و کسی نتوانسته بود آن را بازسازی کند اما احسان در مدت دو هفته آن را درست کرد؛ ادامه می‌دهد: دشمنان قطعاً به نخبه بودن احسان پی برده بودند، گلایه‌هایی هم داشت از قول‌هایی که برخی مسؤولین داده‌اند مبنی بر اینکه نام کوچه یا معبری به نام شهید بزنند(اما نه به صورت رسمی و فقط در کلام) اما عملی نشد.

نمی‌دانم در این ۶ ماه چه گذشت؟ آیا وعده‌هایی که شنیده بود عملی شد؟ آیا پدر احسان بالاخره دانست آن روز چه اتفاقی افتاده و فرزند دلبرش چگونه به شهادت رسیده است؟ در این ۶ ماه یا بهتر بگویم در این یک سال بر او و خانواده‌اش چه گذشت؟

پدر بود و حواسش به تک پسر خانواده؛ احسان فقط یک خواهر داشت که از خودش کوچکتر بود، نمی‌دانم آن لحظه در ذهن پدرش چه می‌گذشت؟ احساس کردم قرار است این ملاقات به پایان برسد، نمی‌دانم آن لحظه با فرزند خود چه می‌گفت، نگاهش را به نگاه احسان دوخته بود، گویا از هم خداحافظی می‌کردند، پتویی را که زیر خود انداخته بود تا سرمای زمین اذیتش نکند را تکانی داد، مرتب کرد و روی سنگ مزار احسان گذاشت، برایم سؤال پیش آمد چرا او این کار را می‌کند، مگر پتو را روی سنگ می‌گذارند؟ شاید دلیلی دارد، علت را که جویا شدم اشک در چشمانم حلقه زد؛ این‌طور گفت: احسان سرمایی بود و سرما را توان تحمل نداشت، پتو را رویش انداختم تا سردش نشود.

 

 

همچنان سکوت حکم‌فرما بود؛ من به این می‌اندیشیدم که عشق را چگونه می‌توان معنا کرد، عشق مادر به فرزند، عشق پدر به فرزند، آیا پدرش عاشقش نبود؟ چقدر این پدر و پسر به هم وابسته بودند و چقدر عاشقانه همدیگر رو دوست داشتند. این‌ها را از عکس‌های دونفره‌ای که بعداً پدر احسان نشانم داد متوجه شدم.

کاشکی توان متوقف کردن زمان را داشتم، دوست داشتم بیشتر با پدر بزرگوار شهید مهندس احسان قدبیگی حرف بزنم؛ اما زمان اجازه نمی‌داد؛ زود گذشت و صحبتمان به انتها رسید، پدر احسان پتو را از روی سنگ مزارش پسر شهیدش برمی‌دارد و بعد از خداحافظی به سمت ماشینش می‌رود و همزمان همکارانم از ماشین پیاده می‌شوند گویا مهمان‌ها از راه رسیده‌اند.

جالب است بعد از اینکه معاون وزیر ارشاد و هیأت همراه وارد گلزار شهدا می‌شوند، سر اولین مزاری که می‌روند «شهید احسان قدبیگی» است و من خوشحالم از اینکه سوژه‌ام را شکار کردم و اگر توفیقی شود آن روز را روایت کنم.

دلیل حس خوبم اول صبح کاریم را فهمیدم، دلیل احساس خوب و خاصی که اول صبح داشتم و زودتر برای رفتن سرکار حاضر شدم، چیزی جز این دیدار بود؟  به راستی انگارلحظه‌ها برای دیدار با پدر احسان بی‌طاقت بودند!

پرده ششم: نمی‌دانم حکمتش چه بود که هر بار دست به قلم شدم تا روایتی از دیدار با پدر شهید در آن روز سرد پاییزی بنویسم، قلمم سرد می‌شد، شاید خود شهید می‌خواست صبر کنم تا اولین سالگرد شهادتش برایش بنویسم.

سوم خرداد باردیگر طبق عادتی که اگر فرصت کنم اول صبح‌ها سری به گلزار شهدا می‌زنم، راهی گلزار مطهر شهدا شدم تا از شهدا بخواهم برایم دعا کنند، به مزار شهید احسان قدبیگی که رسیدم، تصویر آن روز سرد مه‌آلود پاییزی باردیگر مقابل چشمانم تکرار شد، پدر شهید کنار مزار پسرش در حال خواندن قرآن بود، با پدر شهید خوش و بشی کردم و مشغول قرائت فاتحه شدم، خودم را سرزنش کردم  که چرا 6 ماه از آن سوژه خبری گذشته بود و من  هنوز آن را روایت نکرده بودم!

چشمم به سنگ مزار شهید دوخته شد، تاریخ شهادت ۴ خردادماه، حکمتش را فهمیدم، احسان مظلوم بود و سوژه خبریش هم مظلوم واقع شد، گویا قرار بر این  بوده که مظلومیت احسان را در سالگرد شهادتش روایت کنم.

از زمان شهادت احسان تا آن روز سرد پاییزی و حتی تا زمان سالگرد شهادتش آن‌طور که باید در مورد احسان نه یادداشتی بود، نه فیلمی، نه گزارشی و نه...؛ به نظرم در حق شهید کم‌کاری شده بود! چرا باید این‌طور می‌شد؟! آیا چیزی جز مظلومیت احسان بود؟

بهانه نگارش خاطره در ذهنم جرقه زد: «اولین سالگرد شهید». عکسی از مزارش گرفتم و در گوشی نگه داشتم و هر از چندگاهی نگاهی می‌انداختم تا فراموش نکنم.

پرده آخر: سالگرد شهادت آقا احسان بود، قرار است برای او مراسمی بگیرند، صبر می‌کنم تا مراسم سالگردش تمام شود و خانواده‌اش فرصت بیشتری در اختیارم قرار دهند، شاید اگر قبل از مراسم به دیدار آنها می‌رفتم نمی‌توانستم آنگونه که باید از صحبت با پدر و مادر احسان استفاده ببرم.

در شلوغی مراسم نتواستم با پدر شهید همکلام شوم، وعده فردا را به خود دادم و بلافاصله به محل کار بازگشتم.

گاهی برای دنبال کردن سوژه و پیدا کردن شماره تلفن و یا آدرس سوژه باید به چند نفر زنگ زد؛ اما برای پیدا کردن شماره پدر آقا احسان به یکی از همکارانم زنگ می‌زنم، بدون اینکه بگوید صبر کن تا پیدایش کنم، گویا که انگار شماره را حفظ است برایم می‌خواند ۰۹۱۸...

شاید باور نکنید ولی فکر می‌کنم همه این اتفاق‌ها را خود شهید رقم زده است و من فقط به سمت جلو هُل داده می‌شوم؛ شماره آقای قدبیگی را می‌گیرم، در اولین تماس جوابم را می‌دهد و بعد از احوالپرسی قرارمان را می‌گذاریم: ساعت ۸ صبح سر مزار شهید.

 

 

این داستان ادامه دارد...

پایان پیام/

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.