به گزارش خبرگزاری فارس از چهارمحال و بختیاری؛ اذان ظهر را گفته بودند، با عجله از لابهلای ماشینها، خود را به این طرف میدان چهارمحال رساندم؛ یک نگاهم به تاکسی زرد رنگ دانشگاه بود که پر نشود و یک نگاهم به پیر مردی که با چشمانش تعقبیم میکرد؛ صدای بوق ممتد راننده نیسان به خود آوردم؛ نزدیک بود که... خدا رو شکر به خیر گذشت.
همینکه سوار تاکسی دانشگاه شدم و نفس عمیقی کشیدم دوباره نمره آنالیز لعنتی تمام ذهنم را درگیر کرد؛ ناخودآگاه از کنار پنجره تاکسی چشمم به چشم پیرمرد بیدلیل مجددا، گره خورد؛ راهی دانشگاه شدم، روز سختی بود و استاد هم از حرفش کوتاه نیامد، احتمالا ترم آینده باز هم مهمانش خواهم بود.
تمام ساعاتی که در دانشگاه بودم لبخند سرد پیرمرد، جلوی چشمم بود؛ هیچ دلیلی نداشت ولی حسابی منقلب شده بودم، انگار حسی درونم قلیان کرده بود، آرامش نداشتم؛ حوالی ساعت 3 بعدازظهر که همین مسیر را برگشتم، دل را به دریا زدم و رفتم پیشش.
نسبت به چند ساعت قبل از جایش تکان نخورده بود، حتی حالت نشستنش هم عوض نشده بود؛ انگار یخ بسته بود؛ با صدای لرزان سلامش کردم؛ به نشانه پاسخ سرش را تکان داد.
نشستم روی جدول، درست شانه به شانه پیرمرد و چشم در چشم آفتابی که دیگر رمق نداشت؛ سر صحبت را باز کردم و گفتم پدرجان امروز نرفتی سر کار؟
از آه سردش فهمیدم دل پر دردی دارد؛ برگشت خیلی معنادار براندازم کرد و پرسید کارگری؟ بادی به غَب غَب انداختم و گفتم نه پدر جان دانشجوی مهندسی هستم؛ برای نمره آنالیزم رفته بودم پیش استادم که در مورد...
بی توجه به صحبتهای من زیر لب گفت دختر من هم دانشجو بود، دوباره آه سوزانی کشید و گفت پول شهریه نداد، اخراجش کردند...
حالا یخ پیرمرد زمخت کمی آب شده بود؛ سؤال اولم را تکرار کردم: پدر جان امروز نرفتی سرکار؟
با تاخیر پاسخ داد، وقتی اذان ظهر میشود و اینجا دور میدان چهارمحال نشسته باشی یعنی دیگر شانسی برای کار رفتن در اون روز رو نداری؛ امیدی به اینکه امروز کاری برایم پیدا شود ندارم؛ همه این بچههایی که اینجا نشستهاند دیگر امیدی ندارند؛ میدانی چرا هنوز اینجایند؟
قبل از اینکه جواب دهم؛ گفت دلیلش این است که روی رفتن به خانه را ندارند؛ اینجا برای یک مرد آخر دنیاست، نه راه پس داریم و نه راه پیش؛ نه امیدی به ماندن و نه رویی برای رفتن!
یک آن به خود آمدم دیدم 20 دقیقه گذشته و بحثمان تازه گل انداخته بود، از اقساط دیر افتاده وامش برایم گفت، از گرانی میوه گلایه داشت، از نداشتن بیمه و شرمندگی از روی زن و بچه هم کلی درد و دل کرد.
باید میرفتم؛ از پیرمرد عذرخواهی کردم که حتی ظرفیت سنگ صبور بودن برایش را هم نداشتم؛ خداحافظی کردم و به راهم ادامه دادم؛ از فکر نمره آنالیز به کلی بیرون آمده بودم؛ حرفهای پیرمرد احساستم را صیقل داده بود، چندبار دم به گریه شدم و اشک در چشمانم حلقه بست.
نمی دانم چه شد؛ چند روز بعد یکآن به خود آمدم دیدم دارم بین کارگران روزمزد فلافل توزیع میکنم!
بعد از آن ملاقات با تعدادی از دوستان ماجرا را در میان گذاشتم و به فکر افتادیم خودمان در حد بضاعتمان باری از دوش این کارگران روزمزد برداریم، حتی به قیمت سیر کردن شکمشان برای یک وعده.
به لطف خدا و با همت خیران این راه همچنان ادامه دارد...
انتهای پیام/3339/م/س