خبرگزاری فارس-تهران، صدای موکبها به یکباره قطع میشود و صدای شعر «خانه پدری حمیدرضا برقعی» در سراسر فضای اطراف حرم میپیچد؛ شاعر میگوید: «السلام علیک یاساقی/ من علیک السلام میخواهم». به گلدستههای حرم نگاه میکنم و دستم را روی سینه میگذارم و سلام میدهم. شاعر ادامه میدهد: «غرق آرامش پر از رویا/ حرم توست خانهی پدری».
مادرم را اگر نمیآوردم، خیلی دلش میشکست
خنکای هوا خورد تو صورتم؛ جوانی کمی آنطرفتر داشت ویلچر پیرزنی را با عجله جلو میبرد. خودم را رساندم بهشان و گفتم: «مادر کجا. عجله دارید انگار.» پسرش خندید. فهمیده بود شوخیم گرفته است. دستش را سفت کرد روی دستههای ویلچر؛ رگ دستهایش پیدا بود و این یعنی دستهایش خشکِ خشک بودند و به پوست نازک بیرنگی بند. گفت: «زیارت امام». جوان تنومند و خوش خندهاش نگاهی به مادرش انداخت و گفت: «کلی راه آمدهایم». گفتم: «چرا مادر را آوردید، اذیت میشوندها.» گفت: «پدرم عاشق حضرت امام بود. حالا مادرم دست از سر امام و قبر شهدا و ... برنمیدارد؛ نمیخواستیم مادر را بیاوریم راستش را که بخواهی. بله مادرم کمی حالش خوب نیست.» گفتم: «پس چرا حاج خانم را با این حال آوردهاید؟» گفت: «مادرم را اگر نمیآوردم، خیلی دلش میشکست.». از پیرزن اجازه رفتن گرفتم و توی دلم گفتم: «کاش حاجآقا هم اینجا بود».
خاصیت آفتاب این است، بالا که میآید نورش را میپراکند
سر میچرخانم. آفتاب دارد کمکم خودش را از آن دورها میکشد بالا و خودنمایی میکند و هوا دارد روشن میشود؛ تقریبا میشود گفت وقتی آمدم نه شب بود و نه روز؛ حالا اینطور بهتر میتوانم اطرافم را ببینم. این اصلا خاصیت آفتاب است. بالا که میآید نورش را میپراکند و اینطور هرکسی روی زمین میتواند خوب همه جا را ببیند؛ راستی امام هم آفتاب بود.
سر میچرخانم؛ نخلهای جوانی میافتد توی چشمهایم که باد میخورد به برگهایشان و با طمأنینه تکان میخورند. یاد نخلهای بینالحرمین میافتم. موکبی از «سمنان» صدای مداحیش بلند میشود. مداح میگوید: «باید رفت...، باید دنبال پرچمت تا ابد رفت...، باید موند... باید پای این روضهها تا ابد موند...». حالا انگار توی وسط خود خود بینالحرمینم. مداح میگوید: «ای یادگار زهرا، ای یادگار زهرا در انتظارت دنیا. یا سیدی یا مولا» با خودم میگویم این فضا چقدر شبیه دوران اربعین است که کربلا بودم.
ای آقا ای آقا غذا گرمش بهتر است
کمی جلو میروم؛ در چند قدمیم مرد میانسالی روی صندلی چوبی جلوی حرم خوابش برده که با صدای مداحی یکی از موکبها با هول و ولا بیدار میشود و جیبهایش را میجورد. بعد به من نگاه میکند و میگوید: «پسرم سخنرانی آقا که شروع نشده؟». به لهجهاش میخورد از طرفهای یزد باشد. میگویم: «حاج آقا هنوز ساعت 8 هم نشده» میگوید: «ای آقا... الان ده بار است از خواب بیدار میشوم. میدانی از ساعت چند اینجایم.» میگویم: «بخواب حاج آقا نهایتش خواب ماندی حرفهای آقا را بعدا بخوان. معلوم است خیلی خستهای.». توی خواب و بیداری میخندد و میگوید: «ای آقاا ای آقاا غذا گرمش بهتر است.»
بیت شاعران حالا از بلندگوهای موکبها بیرون آمده و حول نام حسین(ع) در هم میپیچند، درست مثل آدمهای امروز که هرکدام از گوشهای از این خاک سراییده شدهاند و حالا دارند در حوالی حرم اولاد حسین(ع) در هم میپیچند. جمعیت کمکم دارد زیاد میشود. جمعی از سیستان آمدهاند؛ لباسهای بلند روشنی تن کردهاند و یکیشان ریش بلند و تنکی دارد؛ و جمعی دیگر گویا بلوچیاند، این را به راحتی از کلاههایشان میشود تشخیص داد.
جمع دیگری با لباس لری و کردی و خلاصه یک گوشه از این خاک پیدا نمیکنید که از آنجا کسی نیامده باشد. مرد بلوچ دارد با لهجهی دلبرانهاش به زائر دیگری چگونگی سفرشان را توضیح میدهد: «20 ساعت است تو راهیم. هوا گرم است. تهران هوا خوبتر است.» کمی که میگذرد سمت و سوی حرفهایشان میرود سمت امام؛ مرد بلوچ میگوید: «ما تا اسم امام میآید یاد وحدت حضرت رسول الله میافتیم.» و بعد کل جمع صلوات زیبایی سر میدهند.
عاقبت، جهان به دست آنها میافتد
مردمی که آمدهاند همه بنظرم ساده و بیشیله پیلهاند و خاکی. انگار امروز مردمی آمدهاند که قرآن در موردشان میگوید عاقبت، جهان به دست آنها میافتد؛ همانها که پشتیبان حضرت آفتاب و انقلابش بودند و امام در وصفشان گفت این انقلاب مهم اسلامی رهین کوششهای این طبقه است، طبقه محروم، طبقه گودنشین، طبقهای که این نهضت را به ثمر رساند و توقعی هم نداشت.
تا میرسم به گیتها چشم از نخلها نمیبرم؛ از تو فکر نخلهای بینالحرمین که بیرون میآیم ذهنم چفت نخلهای خرمشهر میشود که در سالهای دور در اوایل شکلگیری نهال انقلاب ایستاده سوختند اما نیفتادند. با خودم میگویم: «این نخلها که میبینی جاماندگان همانهایند.»
امام، پدرمان بود
میدانم چرا نمیتوانم از حرم چشم بردارم. پیرزنی لخلخکنان زنبیل حصیرش را دنبال خودش میکشاند. حرف آن پیرزن یادم میافتد که آذری بود و وقتی گفتم: «حاج خانم امام که بود؟» سرش را تکان تکان داد و نگاه عاقل اندر سفیهای بهم انداخت و گفت: «هیی» و بعد با زبان و لهجه نرم و شیرینش گفت: «پسرم امام پدرمان بود؛ هرچند خدا را شکر بعد از امام بیپدر نشدیم.»
امام با بچهها خیلی مهربان بود
کمی جلوتر در کنار حوضچه جلوی حرم، دختربچهای با مادرش ایستادهاند در سایه درختچهها و دارند به آب نگاه میکنند. دخترک صورت بامزه و دلنشینی دارد که سربند «یا فاطمه الزهرا»یی که روی چادر مشکیاش بسته او را دوستداشتنیتر کرده؛ از مادر دخترک اجازه میگیرم که با دخترش چند کلمهای صحبت کنم. دخترک ذوق میکند و مادرش دستش را به نشانه رضایت بالا میآورد و باز میکند. میگویم: «سلام خانوم کوچولو، خوبی؟». عین یک زن سندار سلام و احوالپرسی میکند.
میگویم: «از کجا آمدی؟» میگوید: «از استان کرمان، شهرستان راور». میگویم: «چرا این راه خستهکننده را آمدهای تا اینجا؟» میگوید: «عشق به رهبر انقلاب» در عرض چند ثانیه نقش تربیت صحیح فرزند توسط خانواده و یا رها کردن او به دست روزگار را با خودم مرور میکنم. میگویم: «امام خمینی را میشناسی؟ کدام اخلاق امام را دوست داری؟ بنظرت باید چکار کنی که امام از شما راضی باشند؟» میگوید: « امام با بچهها خیلی مهربان بود و نمیگذاشتند کسی کارهایشان را انجام بدهند و با اینکه خیلی کار داشتند خودشان کارهای خودشان را انجام میدادند.» بعد ادامه میدهد: «باید همین حجابم را رعایت کنم و نمازم را اول وقت بخوانم.»
ما دورتر از این را هم به جان میخریم
پارکینگ بزرگی در اطراف حرم راه انداختهاند که پر از اتوبوس است. دستهای جوان و نوجوان از اتوبوسی پیاده میشوند. میروم سمتشان و با اولین گروهی که به سمت حرم راه میافتند همراه میشوم. از یکیشان میپرسم: «از کجا عازمید؟» میگوید: «از نجف آباد اصفهان.» میگویم: «هوا خیلی گرم است. با این وجود چه چیزی شما را در این هوای گرم به اینجا کشانده؟» میگوید: «راستش چند وقتیست رسانهها بدنبال این هستند که نشان دهند جوانان انقلابی در جامعه کم شدند و اعتقادات مردم کم شده است و مردم از دین زده شدهاند و کسی پی اینطور کارها نمیرود. من امروز با رفقایم آمدهام تا ثابت کنیم اینطور نیست و ما پای این انقلاب هستیم.» بعد ادامه میدهد: «این مسافت که چیزی نیست؛ ما دورتر از این را هم به جان میخریم.» و در ادامه در مورد امام میگوید: «یکی از ویژگیهای امام، ساده زیستی ایشان بود. ایشان با همه مردم رابطه داشته و متواضع بودند و شبیه کسانی نبودند که بخاطر ثروت یا مقامی که دارند رابطه نداشته باشند و خودشان را بگیرند.»
کمی آنطرفتر جوانی که لنگلنگان خودش را به مقابل حرم رسانده نگاهم را به خودش میدوزد، تکیه میدهد به عصایش، دست میگذارد روی سینهاش؛ با اینکه صدایش را نمیشنوم انگار دارد دم گوشم میگوید: «الاسلام علیک یا روح الله».
حال و هوای دم گیتها حال و هوای گیتهای مرز مهران را دارد؛ بچه بسیجیها و نیروهای انتظامی احترام زیاد برای مردم قائلاند. مردم شمرده شمرده و منظم پشت سر هم حرکت میکنند. بچه بسیجیها به هر زائر سلام میدهند و با لبخند ازشان پذیرایی میکنند. یکی از بسیجیها نگاهم را به خودش میدوزد. حدودا 25 ساله است. ریشهای نرم و کم پشتش من را یاد شهید «همت» میاندازد. هر زائری که از راه میرسد اول پیشانیش را میبوسد و بعد وسایلش را چک میکند.
لرها برای هر کسی ساز چمری نمیزنند
از گیتها عبور میکنم و وارد محوطه حرم میشوم؛ آن دورها صدایی میآید که عجیب به گوشم آشناست. غلط نکنم ساز چمریست. خودم را میرسانم. هیئتی از لرستاناند که دیشب راه افتادهاند تا خود را به مراسم برسانند. کسی که دهل میکوبد مرد میانسالیست با یک وجب سبیل مشکی که ابهتی سخت مردانه به او بخشیده؛ دیوانهوار دهل میزند. ساز هم به دست مرد جوان دیگریست. که خم و راست میشود و فوت میکند تو ساز و سوز عجیب و غریبی فضا را میگیرد. حتم اگر یک لر باشید یا کسی که از آداب و رسوم لرها مطلع است، میدانید لرها هر وقتی ساز چمری نمیزنند. لرها فقط زمانی که کسی را از دست دادهاند ساز چمری میزنند و نه هر کسی، بلکه برای کسی که بسی عزیز باشد.
ازشان میخواهم که بایستند تا عکسشان را بگیرم. به لری میگویند: «ما که برای اسم و عکس نیامدهایم». ازشان خواهش میکنم. سرشان را مقابل خواهشهایم پایین میاندازند و من دستم را روی ماشهی دوربین فشار میدهم و رد میشوم.
آدمهای اینجا چقدر همدلند
سه تا دختر جوان نظرم را به خودشان جلب میکنند. از دور عکسم را میگیرم و میروم پیشان. سلام علیکی میکنم و میخواهم سوال بپرسم که یکی از آنها میگوید: «احتمالا میخواهید بپرسید شما کجا و اینجا کجا نه؟» میگویم: «نه. فقط خواستم از انگیزهتان برایم بگویید.» همان دختر میگوید: «اگر دوست چادریمان نمیآمد ما هم نمیآمدیم.» گفتم: «از کجا تشریف آوردهاید؟» گفت: «قزوین.» گفتم: «برای تفریح آمدهاید حتما؟» گفت: «بخشیش تفریح و گشتوگذار بود. راستش بخش مهمش این بود که میخواستیم ببینیم حرم امامی که دوستم آنقدر عاشقش است چطور است.» میگویم: «چطور بود؟» میگوید: «تا حالا که فضای جالبی بوده... راستی چقدر آدم آمده، آدمهای اینجا چقدر همدلند.»
حدود ده تا جوان تسبیح به دست هم کمی جلوترند و هماهنگ و شمردهشمرده تسبیح میاندازند. ازشان که رد میشوم آرام میگویم: «چقدر هماهنگ... بهبه... سلام بر تیم تسبیحاندازی» میخندند. میایستم. یکیشان میگوید: «امسال گفتیم نذر جالبی کنیم یکی گفت نذر کنیم تا وقتی میتوانیم ذکر بگوییم تا بلا از جمع امروز دور باشد.» دوتا شاخ مینشیند رو سرم. خوشوبش گرمی باهاشان میکنم. با خودم میگویم: «یکذره از این یک وجب بچهها یاد بگیر» و رد میشوم.
امروز زوجهای جوان و زنها حضور بیشتری دارند
بیشتر آدمهای امروز بنظرم با خانواده آمدهاند؛ پیرمرد و پیرزنی خودشان را به زور، زیر درخت توت کوچکی جا دادهاند. حاج آقا گل میگوید و حاج خانم گل میشنود؛ یک زوج دیگر نیز روی خاکها در زیر درختی نشستهاند و دارند با صدای مداح توی حرم سینه میزنند. نزدیک میشوم تا چند کلمهای با آنها صحبت کنم که میبینم دارند در مورد حال و هوای امروز صحبت میکنند.
آقای داماد میگوید: «از دست تو ببین چه خاکی شدیم؛ آخه اینجا جای نشستن بود عزیز من!» دختر جوان چشم غره میرود و میگوید: «اولاً بیشتر چادر من خاکی شده تا لباس شما. دوماً میبینی که جا نیست.» و بعد به هم نگاه میکنند و لبخند میزنند؛ به اطراف نگاهی میاندازم. حالا که خوب میبینم شاید بتوانم بگویم امروز زوجهای جوان و البته زنها حضور بیشتری دارند.
حرم توست خانهی پدری
سخنرانی «آقا» شروع میشود؛ «آقا» میگویند: «برادران عزیز، خواهران عزیز، ملّت عظیم ایران، جوانان خوشروحیه و پُرتلاش سراسر کشور! باید به توصیهی امام گوش فراداد. امام بزرگ است، سرآمد است، زنده است، با ما حرف دارد، با ما حرف میزند. ما هم راه طولانیای در پیش داریم؛ ما هم کارهای بزرگی در پیش داریم؛ احتیاج به توصیهی امام داریم. امام به ما چه توصیهای میکند؟ یقیناً بزرگترین توصیهی امام، ادامه [دادن] راه اوست، نگهبانی از میراث اوست...»؛ به ضریح امام زل میزنم و زیر لب زمزمه میکنم: «غرق آرامش پر از رویا/ حرم توست خانهی پدری».
پایان پیام/