به گزارش خبرنگار اجتماعی رکنا، امروز، مشغول کار بودیم که در تحریریه باز شد. می دانید معمولا انتظار می رود که پیک، پستچی و... پشت در باشد؛ اما این بار فرق می کرد. یکی از همسایه های طبقه پایین، آمده بود تا دست ما (مشتری) را در دست (فروشنده) پسرک بیسکوئیت فروش بگذارد. گفت: «بیسکوئیت نمی خواهید؟»
بی تمایل گفتیم:«نه»
گفت:«تولدش»
دیگر قضیه متفاوت شد. خبرنگارانی که تمایل به خرید بیسکویت نداشتند هر کدام چند بسته بیسکویت خریدند تا برای یک روز هم شده به اندازه یک لبخند کوچک دل این کودک کار را شاد کنند.
وقتی فهمیدیم، امروز روز تولد این پسر است، پسری که به جای بازی و بازیگوشی مشغول تامین خرج نان و معاش است به هم دیگر نگاه کردیم و تصمیمی دسته جمعی در میان سکوت و تنها با چشمهایی که همه یک حرف می زد، گرفته شد.
«امیرحسین»؛ پسرک بیسکوئیت فروشی که 28 خرداد به دنیا آمده و دقیقا همان روز برای کار کردن به جایی می رود که نه او آنها را می شناسد و نه بقیه او را؛ ولی سرنوشت جوری رقم می خورد که او به شدت غافلگیر می شود.
شروع می کند به فروختن بیسکوئیت. هرکسی یک مدل انتخاب می کند. یکی شکلاتی و دیگری نارگیلی. یکی بلند می شود و از خرید امروزش بین بقیه بچه ها پخش می کند. یکی با شوخی سر قیمت با او چانه می زند. آنقدر از امیرحسین خرید می کنند که ناچار می شود چند باری را به پایین پله ها برود و بار جدید بیاورد.
- «امروز تولدته؟»
- «آره. 14 سالم میشه.»
و این آگاهی یافتن از اینکه امروز تولد پسرک است باعث می شود تا اعضای تحریریه نقشه ای برای غافلگیر کردن امیرحسین بکشند. یک کیک کوچک و چند شمع رنگی؛ چیزهای کوچکی که به راحتی می توانند پسرک را آنچنان خوشحال کنند که متفاوت ترین تولد زندگی اش را میان آدم هایی که اصلا نمی شناسد تجربه کند.
امیرحسین، ناگهان با آواز «تولد، تولد، تولدت مبارک» چشم هایش گرد می شود. همه او را به آیین فوت کردن شمع ها دعوت می کنند. اعضای تحریریه از 14 تا یک، شروع به شمارش می کنند و در نهایت شمع هایی که فوت می شوند و دودشان تا آسمان می رود.
خبرنگاران یک صدا می گویند:«وقتش است آرزو کنی.»
آرزو! چه واژه زیبایی؛ هر کدام از ما خروار خروار آرزو داریم. به خوبی هم می دانیم که به خیلی هایشان نمی رسیم؛ ولی خب نداشتن آرزو برایمان ناراحت کننده است. دوست داریم امید داشته باشیم به اینکه به آرزویی که در سر داریم خواهیم رسید. اصلا انسان به امید و آرزو زنده است.
«امیرحسین یه آرزو کن.» و لب هایی که مانده اند چه پاسخی برای این سوالِ به ظاهر پیش پا افتاده بدهند.
با چشم هایش می گوید: «آرزو؟ آخه چه آرزویی کنم خاله!»
بله؛ سخت است کودک باشی و مجبور شوی در دنیای بزرگترها خودت را اثبات کنی تا چرخ زندگی را در حال گردش ببینی؛ که مبادا از کار بیفتد و تو خودت را به عنوان عضوی از خانواده، مسئول نچرخیدنش بدانی.
در آخر، با اصرار زیاد، در دلش آرزو می کند. کودکی که خیلی باید فکر کند تا آرزویی از ذهنش عبور کند؛ که گاهی چقدر سخت است حتی آرزو کنی.
تولدت مبارک امیرحسین. کاش روزی برسد که هیچ کودکی در هیچ کجای دنیا مجبور نباشد بخاطر کار کردن، کودکی خود را بکشد.