سیمین هم مثل خیلیها قبل از ازدواج، اول عکس همسرش را دیده بود و دو سال تمام عاشق عکس او بود! اما زندگی خانوادگی این زوج آن طور که سیمین فکرش را میکرد پیش نرفت و او بالاخره برای طلاق غیابی به دادگاه خانواده رفت.
زن تنها روی یکی از صندلیها دادگاه خانواده مینشیند. قاضی برای شروع دادرسی از او میپرسد: «شوهرتان کجاست؟» زن با صدای آرامی جواب میدهد: «متواری است آقای قاضی؛ من هم برای اینکه از او طلاق غیابی بگیرم به اینجا آمدهام».
«قضیه آشنایی من و حمید برمیگردد به پنج سال قبل؛ یعنی همان موقع که برادرم با حمید در محل کارش آشنا شد.» این اولین جملهای است که سیمین در توضیح دلیل دادخواستش به قاضی عموزادی میگوید و بعد ادامه میدهد: «برادرم در شهرستان کار میکرد، همان جا هم زندگی میکرد. اما من و مادرم ساکن تهران بودیم. تا اینکه پنج سال پیش یکی از همکاران برادرم، او را با حمید آشنا کرد و بعد از آن، آنها با هم همکار شدند».
کمکم دوستی حمید با برادر سیمین خیلی جدی شد؛ «هر بار که برادرم را میدیدم یا با او تلفنی صحبت میکردم، تنها حرفی که با من میزد در مورد حمید بود. میگفت که از کار کردن با او خیلی خوشحال است چون او جوان خوش اخلاق و مهربانی است و مثل یک برادر با او رفتار میکند».
کمکم تعریفهای برادر سیمین از حمید آنقدر زیاد شد که سیمین ندیده از او خوشش آمد؛ «تعریفهای برادرم از حمید طوری بود که من با اینکه حمید را ندیده بودم اما شیفته اش شدم. البته آن موقع یک دختر ۱۴ ساله نبودم ولی باز هم شدیدا تحتتاثیر احساساتم قرار گرفتم». تا اینکه سیمین بالاخره عکس حمید را در آلبوم برادرش دید؛ «یک روز که به خانه برادرم رفته بودم، عکس حمید را بین عکسهایی که در آلبوم برادرم بود دیدم. خانم برادرم او را به من معرفی کرد و گفت حمید و خانوادهاش از خوبی چیزی کم ندارند».
آن روز سیمین پنهان از چشم برادرش، عکس حمید را از آلبوم آنها برداشت؛ «بعد از آن ماجرا، همیشه در دلم آرزو کردم که ایکاش یک روز حمید از من خواستگاری کند. روز و شبم را با عکس حمید میگذراندم و هیچکس از علاقهای که هر روز در دل من بیشتر میشد، خبر نداشت. خانواده من خیلی سنتی و تعصبی بودند و اگر برادرم قضیه علاقه من به دوستش را میفهمید، حتما روزگارم را سیاه میکرد». به همین خاطر سیمین دو سال تمام، قضیه علاقهاش به حمید را در دلش مخفی کرد؛ «اینکه آدم دو سال با یاد کسی زندگی کند و حتی نتواند برای یک بار هم که شده آن شخص را ببیند، خیلی سخت است. من این سختی را تجربه کردم و در آن دوسال، شبانه روز با عکس حمید زندگی میکردم».
بالاخره سیمین تصمیم گرفت که خودش دست به کار شود و علاقهاش را مطرح کند؛ «بعد از دو سال که فقط به یاد حمید و با عکسش زندگی کرده بودم، بالاخره تصمیم گرفتم که هر طور شده او را پیدا کنم و حالا که نمیتوانم قضیه علاقهام را به خانوادهام بگویم، لااقل به خود حمید بگویم که به او علاقه پیدا کردهام».
به این ترتیب، سیمین برای پیدا کردن حمید به شهرستان رفت؛ «به بهانه دیدن برادرم و بچههایش به شهر آنها رفتم. در آن روزهایی که در خانه برادرم بودم، یک روز از دفتر تلفن آنها شماره حمید را پیدا کردم. فردای آن روز هم به بهانه خرید از بازار از خانه بیرون رفتم و برای اولین بار به حمید زنگ زدم». صحبت کردن با حمید برای سیمین در اولین تماس خیلی سخت بود؛ «یکی، دوبار وقتی گوشی را برداشت قطع کردم اما بالاخره دلم را به دریا زدم و با او صحبت کردم. خودم را معرفی کردم و با قسم از حمید خواستم که قضیه را به برادرم نگوید. انصافا او هم رازدار بود و چیزی نگفت. بعد به او گفتم که برای گفتن یک مطلب مهم باید او را ببینم».
آن روز سیمین به حمید پیشنهاد ازدواج داد؛ «وقتی او را دیدم، حرف دلم را زدم و گفتم خیلی وقت است که به او علاقه دارم. خیلی تعجب کرد و خندید و گفت که ولی ما اولین بار است که همدیگر را میبینیم! قضیه را برایش توضیح دادم و گفتم که دوست دارم با او ازدواج کنم». اما حمید با آن ازدواج مخالف بود؛ «حمید وقتی سن مرا فهمید، گفت که از من چهار سال کوچکتر است و چنین ازدواجی را دوست ندارد. اما من باز هم به او اصرار کردم و گفتم که تفاهم و علاقه مهم است ولی حمید باز هم مخالفت کرد».
سیمین هم با دلی شکسته به تهران برگشت؛ «امیدم ناامید شده بود و فقط گریه میکردم. متاسفانه بعد از دیدنش علاقهام به او شدیدتر شده بود. چند باری به او زنگ زدم و سعی کردم که او را راضی کنم ولی نشد که نشد».
سیمین هم برای رسیدن به مقصودش فکر تازهای کرد؛ «یک روز به مادر حمید زنگ زدم. فکر کردم که دو تا زن حرف هم را بهتر میفهمند.
مادر حمید خیلی مهربانانه با من برخورد کرد و گفت شاید حمید نگران مخارج عروسی بوده که چنین جوابی به تو داده. من هم گفتم که سالها کار کردهام و میتوانم در هزینه عروسی به حمید کمک کنم». مادر حمید هم با پسرش صحبت کرد و او را برای ازدواج با سیمین راضی کرد؛ «بالاخره حمید برای ازدواج با من رضایت داد. بعدا فهمیدم که آن رضایت فقط به خاطر اصرار مادرش بوده و او بهرغم میل باطنیاش با من سر سفره عقد نشسته است».
«فقط چهارماه از ازدواج ما گذشته بود و در تمام آن مدت هم شوهرم با من خیلی سرد رفتار میکرد. از سرکار که میآمد، سریع میخوابید و اصلا با من حرف نمیزد. در آن مدت حتی یک بار هم با هم به گردش، خرید یا مهمانی نرفتیم؛ چون حمید بهانه میآورد و انگار دوست نداشت که با من در بین مردم دیده شود». بالاخره هم حمید بحث طلاق را مطرح کرد؛ «تا اینکه حمید گفت از اول هم من را دوست نداشته و میخواهد من را طلاق دهد. من هم گریه و زاری کردم و گفتم که اصلا به طلاق راضی نمیشوم».
اما حمید که حاضر به ادامه زندگی نبود، از خانه رفت؛ «چند روز گذشت اما دیگر برنگشت. هر جا را که عقلم میرسید دنبالش گشتم و وقتی از پیدا شدنش ناامید شدم، در خانه ماندم و منتظر شدم که شاید سرش به سنگ بخورد و برگردد. اما وقتی از آمدنش هم ناامید شدم، تصمیم گرفتم که به دادگاه بیایم و طلاق غیابی بگیرم».
قاضی وقتی حرفهای سیمین را میشنود، به او میگوید: «باید مجهول المکان بودن شوهرت برای دادگاه ثابت شود تا رای به طلاق توافقی بدهیم». سیمین هم در جواب قاضی میگوید: «آقای قاضی، همه اقوام من و حمید و حتی همکارانش هم شاهد هستند که او دو سال است که غیب شده!». دادگاه چند روزی به سیمین مهلت میدهد تا شاهدهای خود را معرفی کند و آن وقت طلاق غیابی بگیرد.
سیمین هم مثل خیلیها قبل از ازدواج، اول عکس همسرش را دیده بود و دو سال تمام عاشق عکس او بود! اما زندگی خانوادگی این زوج آن طور که سیمین فکرش را میکرد پیش نرفت و او بالاخره برای طلاق غیابی به دادگاه خانواده رفت.
زن تنها روی یکی از صندلیها دادگاه خانواده مینشیند. قاضی برای شروع دادرسی از او میپرسد: «شوهرتان کجاست؟» زن با صدای آرامی جواب میدهد: «متواری است آقای قاضی؛ من هم برای اینکه از او طلاق غیابی بگیرم به اینجا آمدهام».
«قضیه آشنایی من و حمید برمیگردد به پنج سال قبل؛ یعنی همان موقع که برادرم با حمید در محل کارش آشنا شد.» این اولین جملهای است که سیمین در توضیح دلیل دادخواستش به قاضی عموزادی میگوید و بعد ادامه میدهد: «برادرم در شهرستان کار میکرد، همان جا هم زندگی میکرد. اما من و مادرم ساکن تهران بودیم. تا اینکه پنج سال پیش یکی از همکاران برادرم، او را با حمید آشنا کرد و بعد از آن، آنها با هم همکار شدند».
کمکم دوستی حمید با برادر سیمین خیلی جدی شد؛ «هر بار که برادرم را میدیدم یا با او تلفنی صحبت میکردم، تنها حرفی که با من میزد در مورد حمید بود. میگفت که از کار کردن با او خیلی خوشحال است چون او جوان خوش اخلاق و مهربانی است و مثل یک برادر با او رفتار میکند».
کمکم تعریفهای برادر سیمین از حمید آنقدر زیاد شد که سیمین ندیده از او خوشش آمد؛ «تعریفهای برادرم از حمید طوری بود که من با اینکه حمید را ندیده بودم اما شیفته اش شدم. البته آن موقع یک دختر ۱۴ ساله نبودم ولی باز هم شدیدا تحتتاثیر احساساتم قرار گرفتم». تا اینکه سیمین بالاخره عکس حمید را در آلبوم برادرش دید؛ «یک روز که به خانه برادرم رفته بودم، عکس حمید را بین عکسهایی که در آلبوم برادرم بود دیدم. خانم برادرم او را به من معرفی کرد و گفت حمید و خانوادهاش از خوبی چیزی کم ندارند».
آن روز سیمین پنهان از چشم برادرش، عکس حمید را از آلبوم آنها برداشت؛ «بعد از آن ماجرا، همیشه در دلم آرزو کردم که ایکاش یک روز حمید از من خواستگاری کند. روز و شبم را با عکس حمید میگذراندم و هیچکس از علاقهای که هر روز در دل من بیشتر میشد، خبر نداشت. خانواده من خیلی سنتی و تعصبی بودند و اگر برادرم قضیه علاقه من به دوستش را میفهمید، حتما روزگارم را سیاه میکرد». به همین خاطر سیمین دو سال تمام، قضیه علاقهاش به حمید را در دلش مخفی کرد؛ «اینکه آدم دو سال با یاد کسی زندگی کند و حتی نتواند برای یک بار هم که شده آن شخص را ببیند، خیلی سخت است. من این سختی را تجربه کردم و در آن دوسال، شبانه روز با عکس حمید زندگی میکردم».
بالاخره سیمین تصمیم گرفت که خودش دست به کار شود و علاقهاش را مطرح کند؛ «بعد از دو سال که فقط به یاد حمید و با عکسش زندگی کرده بودم، بالاخره تصمیم گرفتم که هر طور شده او را پیدا کنم و حالا که نمیتوانم قضیه علاقهام را به خانوادهام بگویم، لااقل به خود حمید بگویم که به او علاقه پیدا کردهام».
به این ترتیب، سیمین برای پیدا کردن حمید به شهرستان رفت؛ «به بهانه دیدن برادرم و بچههایش به شهر آنها رفتم. در آن روزهایی که در خانه برادرم بودم، یک روز از دفتر تلفن آنها شماره حمید را پیدا کردم. فردای آن روز هم به بهانه خرید از بازار از خانه بیرون رفتم و برای اولین بار به حمید زنگ زدم». صحبت کردن با حمید برای سیمین در اولین تماس خیلی سخت بود؛ «یکی، دوبار وقتی گوشی را برداشت قطع کردم اما بالاخره دلم را به دریا زدم و با او صحبت کردم. خودم را معرفی کردم و با قسم از حمید خواستم که قضیه را به برادرم نگوید. انصافا او هم رازدار بود و چیزی نگفت. بعد به او گفتم که برای گفتن یک مطلب مهم باید او را ببینم».
آن روز سیمین به حمید پیشنهاد ازدواج داد؛ «وقتی او را دیدم، حرف دلم را زدم و گفتم خیلی وقت است که به او علاقه دارم. خیلی تعجب کرد و خندید و گفت که ولی ما اولین بار است که همدیگر را میبینیم! قضیه را برایش توضیح دادم و گفتم که دوست دارم با او ازدواج کنم». اما حمید با آن ازدواج مخالف بود؛ «حمید وقتی سن مرا فهمید، گفت که از من چهار سال کوچکتر است و چنین ازدواجی را دوست ندارد. اما من باز هم به او اصرار کردم و گفتم که تفاهم و علاقه مهم است ولی حمید باز هم مخالفت کرد».
سیمین هم با دلی شکسته به تهران برگشت؛ «امیدم ناامید شده بود و فقط گریه میکردم. متاسفانه بعد از دیدنش علاقهام به او شدیدتر شده بود. چند باری به او زنگ زدم و سعی کردم که او را راضی کنم ولی نشد که نشد».
سیمین هم برای رسیدن به مقصودش فکر تازهای کرد؛ «یک روز به مادر حمید زنگ زدم. فکر کردم که دو تا زن حرف هم را بهتر میفهمند.
مادر حمید خیلی مهربانانه با من برخورد کرد و گفت شاید حمید نگران مخارج عروسی بوده که چنین جوابی به تو داده. من هم گفتم که سالها کار کردهام و میتوانم در هزینه عروسی به حمید کمک کنم». مادر حمید هم با پسرش صحبت کرد و او را برای ازدواج با سیمین راضی کرد؛ «بالاخره حمید برای ازدواج با من رضایت داد. بعدا فهمیدم که آن رضایت فقط به خاطر اصرار مادرش بوده و او بهرغم میل باطنیاش با من سر سفره عقد نشسته است».
«فقط چهارماه از ازدواج ما گذشته بود و در تمام آن مدت هم شوهرم با من خیلی سرد رفتار میکرد. از سرکار که میآمد، سریع میخوابید و اصلا با من حرف نمیزد. در آن مدت حتی یک بار هم با هم به گردش، خرید یا مهمانی نرفتیم؛ چون حمید بهانه میآورد و انگار دوست نداشت که با من در بین مردم دیده شود». بالاخره هم حمید بحث طلاق را مطرح کرد؛ «تا اینکه حمید گفت از اول هم من را دوست نداشته و میخواهد من را طلاق دهد. من هم گریه و زاری کردم و گفتم که اصلا به طلاق راضی نمیشوم».
اما حمید که حاضر به ادامه زندگی نبود، از خانه رفت؛ «چند روز گذشت اما دیگر برنگشت. هر جا را که عقلم میرسید دنبالش گشتم و وقتی از پیدا شدنش ناامید شدم، در خانه ماندم و منتظر شدم که شاید سرش به سنگ بخورد و برگردد. اما وقتی از آمدنش هم ناامید شدم، تصمیم گرفتم که به دادگاه بیایم و طلاق غیابی بگیرم».
قاضی وقتی حرفهای سیمین را میشنود، به او میگوید: «باید مجهول المکان بودن شوهرت برای دادگاه ثابت شود تا رای به طلاق توافقی بدهیم». سیمین هم در جواب قاضی میگوید: «آقای قاضی، همه اقوام من و حمید و حتی همکارانش هم شاهد هستند که او دو سال است که غیب شده!». دادگاه چند روزی به سیمین مهلت میدهد تا شاهدهای خود را معرفی کند و آن وقت طلاق غیابی بگیرد.