خبرگزاری فارس ـ حمیدرضا جلالی؛ قرارمان ساعت 8 صبح بود، سر مزار شهید! در گرماگرم این روزهای داغ تابستان!
برای من که عادت دارم هرازگاهی صبحها در گلزار شهدا همکلام شقایقها شوم و کمی با آنها خلوت کنم، قرار امروز برایم شیرین است، با یک تیر دو نشان میزنم، هم سلامی به شهدا میدهم و هم سوژه خبریام را شکار میکنم.
هوا کمی گرم است، به قطعه شهدا که میرسم انگار شمیم بهشت میوزد، چقدر هوای این قطعه از زمین را دوست دارم!
ساعت 7.5 صبح و سکوتی مملو از آرامش فضا را احاطه کرده است، دیدن تصویر شهدا خونی از تازگی را در عضلات خواب آلودم تزریق میکند و من با حسی از سبک بالی در قطعهای از بهشت نیم ساعت زمان دارم تا کمی با مردان بزرگ آسمانی شده خلوت کنم.
نمیدانم چرا قطعه شهدای مدافع حرم، شهیدان زهره وند، سلیمی، مجیدی و شهید خسروی بیش از قطعههای دیگر مرا به سمت خود میکشد؛ همهشان دوست داشتنیاند، اما نمیدانم چرا این قطعه از بهشت را بیشتر دوست دارم و به قول معروف انگار این شهدا بیشتر دلبری میکنند.
تصاویر شهدا را مینگرم، چشمانشان با من حرف میزنند، چشمانی که قرار است تا ابدیت، امتداد یابند و تا قیامت، دوام.
کنار مزارشان هستم، در برابر جسم در خاک خفتهشان کم میآورم، به تصویرشان که مینگرم؛ وجودم از ترس میلرزد، انگار کسی دلم را به غارت میبرد، احساس شرمندگی تمام وجودم را فرا گرفته است.
برای تک تکشان فاتحهای میخوانم، نامشان پریشانی این روزهای آشفتهام را از بین میبرد.
وعده دیدار نزدیک است و من باید به مزار شهیدی بروم که پدرش هر روز صبح سلامش را به او میدهد، شهید احسان قدبیگی، شهیدی که دست رد به سینه خارجیها زد تا علمش را به وطنش ارزانی کند، به خاک ابا و اجادیاش، به ایران!
گامهایم را بلندتر میکنم تا دیر به قرار نرسم، نباید در حضور فرزند، پدر را معطل کنم، اما شرمنده شدم، دیر رسیدم، پدر و مادر احسان مزار دردانهشان را با برگهای گل آراسته و با گلاب شستو شو هم دادهبودند؛ از رد گلاب مانده بر سنگ مزار شهید فهمیدم خیلی دیر آمدهام!
آقای قدبیگی با روی خوش سلامم را پاسخ داد و مادر اشکهایش میان دستمال کاغذی پنهان کرد.
سلامی به شهید دادم و فاتحهای خواندم، برق چشمانش گفت خوب کردی دیر آمدی، یک دل سیر با مادرم درد دل کردم، این را به خوبی میشد از چشمان قرمز مادرش هم فهمید.
این سومین باری بود که پدر احسان را میدیدم، پیش از این دوبار سر مزار شهید با او خوش و بش کرده بودم، دیگر مرا پسرم صدا میزد، اما من کجا و دردانهاش احسان کجا!
کنار آقای قدبیگی نشستم و از او خواستم درباره شهید برایم بگوید، پدر شهید جرعهای آب نوشید و گفت: اولین چیزی که باید در مورد احسان بگویم این است که خدا او را در ماه مبارک رمضان به ما داد، و چشممان به جمالش روشن شد و آخرین دیدارمان هم یک ماه قبل از شهادتش بود، در ایام لیالی قدر و شهادت امام علی(ع).
احسان قدبیگی جوان نخبهای بود که چهارم خردادماه سال 1401 در سانحهای در یکی از واحدهای تحقیقاتی وزارت دفاع در پارچین به شهادت رسید و پس از آن به عنوان شهید راه علم و اقتدار شناخته شد.
مادرش در مراسم تشییع پیکر پاک عزیزش گفته بود که احسان عاشق خدمت به مردم و عاشق وطنش بود، برای خدمت کارمند وزارت دفاع شد، آنجا باتمام وجود تلاش کرد تا آنکه به شهادت رسید.
احسان قدبیگی در محله معمولی شهر اراک به دنیا آمد، دوران ابتداییاش را در یکی از معمولیترین مدارس اراک به عنوان شاگرد اول و نمونه سپری کرد، خیلی خط خوبی نداشت، یک روز مادرش از پدرش خواسته بود که سری به مدرسه بزند و از معلمش بخواهد به خاطر خطش سختگیری کند، احسان در مدرسه امام رضا (ع) درس میخواند، زمانی که پدر از معلمش خواسته بود به خاطر خط بدش سختگیری کند معلمش در جواب گفته بود" «این مدرسه یک شاگرد خوب دارد آنهم شما میخواهی فراری بدی؟! اجازه بده کارش را انجام دهد.»"
پدر شهید اقتدار و صنعت دفاعی میگوید: احسان کلاس پنجم بود که گفت میخواهد تیزهوشان شرکت کند، روزی که برای آزمون به مدرسه علامه حلی رفتیم، متوجه شدم بیشتر بچهها یا معلم خصوصی یا پدر و مادر تحصیلکرده داشتند، اما من یک کارگر بودم، احسان در آزمون تیزهوشان شرکت کرد و قبول شد، در دوران راهنمایی و دبیرستان جزو بچههای خیلی فعال مدرسه بود، سال 90 کنکور شرکت کرد و با رتبه ۱۸۰۰ قبول شد، اما خیلی بیتابی کرد و گفت: درس میخوانم تا سال دیگه با رتبه بهتر قبول شوم، سال بعد با رتبه ۱۰۱ دانشگاه صنعتی شریف مهندسی مکانیک قبول شد.
احسان در طول چهار سال دانشگاه هم درس میخواند و کار میکرد، مدتی در یکی از آموزشگاههای کنکور و مدتی در ساخت قطعات آسانسور فعالیت کرد، برای ثانیههای زندگیاش برنامه داشت، در درس خواندن به اطرافیانش هم کمک میکرد.
با گذشت زمان بر گرمی هوا افزوده میشد، آفتاب داغتر میتابید، تا داغ سوختن جوان نخبه در میان شعلههای آتش انفجار را کمی درک کنیم، مادرش تنها اشک میریزد و پدر گهگاهی به من مینگرد و گهگاهی چشمانش را به تصویر نقش بسته بر سنگ مزار پسر رشیدش میدوزد.
در دوران تحصیل به احسان پیشنهاد خروج از کشور را میدهند، آقای قدبیگی میگوید: یکی از همسایهها میگفت پسرش در یکی از کشورهای خارجی است، هر وقت ایران میآید جوانانی مثل احسان را شناسایی میکند و برای رفتن به خارج از کشور ترغیب میکند، اما احسان به خاطر وابستگیهایی که به وطن و خانواده داشت تحت هیچ شرایطی حاضر نبود به این مسئله فکر کند، میگفت:« آدم اگر در حوزه کار کردن لیاقت داشته باشد همینجا کار میکند، اگر کاری از دستم بربیاید میخواهم همینجا در وطن خودم خدمت کنم»، میگفت: «من فرزند این آب و خاکم، دوست دارم در اینجا بمانم و به وطن خودم خدمت کنم». سخنی که زینت بخش سنگ مزارش شد.
احسان بعد از تحصیل جذب وزارت دفاع میشود و پس از دو سال و نیم به شهادت میرسد، پدرش میگوید: خدا میخواست احسان شهید شود، ۹ ماهش بود که سخت مریض شد، یک دکتر متخصص اطفال بود که دو تا مطب داشت، ما صبح یک مطبش و عصر مطب دیگرش و شب هم در بیمارستان راهآهن در رفت و آمد بودیم تا درمانش کنیم، حالش خیلی بد بود و پزشکان قطع امید کرده بودند، اما خدا خواست احسان بماند، شکوفا شود و به این درجه برسد که با مرگ طبیعی از دنیا نرود، احسان سعادت داشت که با شهادت از دنیا رفت، برای ما خیلی سخت و سنگین بود ولی برای خودش بهترین جایگاه را رقم زد.
چند ماه از ازدواج احسان گذشته بود که اقوام را به خانهاش در تهران دعوت میکند، شب قبل از شهادتش از اعضای خانواده میخواهد به خانهاش بروند، پدرش میگوید: گاهی اوقات میگویم خودش ما را دعوت کرد تا زمان شهادتش در تهران باشیم، چون اگر در اراک متوجه شهادتش میشدیم خیلی برایمان سختتر بود.
اعضای خانواده از اراک راهی تهران میشوند، پدر شهید اقتدار و صنعت دفاعی میگوید: نزدیک شهر ری بودیم که موبایلم زنگ خورد؛ شماره تلفن ثابت برای تهران افتاده بود، گفت: آقای قدبیگی؟ گفتم: بفرمایید، گفت: شما پدر آقا احسان هستی؟ خود به خود نگران شدم، گفتم: خِیر است انشاءالله؟! گفت: یک حادثهای پیش آمده پای احسان آسیب دیده شما کجا هستید؟ گفتم: ما مهمان احسان و در مسیر تهران هستیم. گفت: شما بیایید شهرک امام خمینی(ره)، خانهاش آنجا بود، به کسی چیزی نگفتم، در بین راه با خودم میگفتم برای یک حادثه کوچک دلیلی ندارد زنگ بزنند، خودم را آماده میکردم که مثلاً دستش یا پایش قطع شده باشد.
آقای قدبیگی میگوید: چند دقیقهای گذشت دوباره تماس گرفتند و گفتند اگر ممکن است شما با همسرش تماس بگیرید چون بیتابی میکند و به همه جا زنگ میزند، آرامش کنید؛ با عروسم تماس گرفتم و گفتم ما داریم میآییم صبور باش، کلی مهمان داشت؛ مادرم، عمهها و عموها، همه برای اولین بار میخواستند به خانهاش بروند، احسان خودش همه را دعوت کرده بود.
شب شده بود، مهمانها به تهران و خانه احسان رسیدند، وقتی پدر ماشین را نگه میدارد، عدهای اجازه نمیدهند بقیه پیاده شوند، آقای قدبیگی میگوید: دیدم یک آمبولانس آنجا بود و کلی آدم جمع شده بودند، با خود میگفتم یک زخم شدن اینطوری نیست، خشکم زده بود، من را جایی نشاندند و کمی آب دادند، بیتابی کردم، گفتم جون به سر شدم، شما را قسم میدهم به خدا بگویید چه اتفاقی افتاده؟! چند نفر با هم پچپچ کردن و یکی از آنها گفت: خدا صبرتان بدهد...
بعد از چند لحظه آمدم بیرون، مادرم مرا دید، پرسید پس احسان کو؟! گفتم: مادر میگویند احسان دیگر نیست... احسان دیگر پیش ما نیست... لحظات سختی را سپری کردم. نمیدانستم به خودم برسم یا به مادرم، یا به مادر و خواهر و همسر احسان...
پدر شهید میگوید: فردای آن روز برای کارهای اداری به پزشک قانونی رفتم، یک سری فرم را امضا کردم و آخرین قسمت به من گفتند این را هم امضا کن، آمبولانس جلوی در بود، گفتم امضا نمیکنم باید اول پسرم را ببینم، صورتش را باز کردند، دیدمش و گفتم: «رولَ ما رو دعوت کردی اینجوری کنی» ...کاری از دستمان برنمیآمد راضیام به رضای خدا، در راه وطن آنطوری که دلش میخواست رفت، در راه عشق و علاقهای که به وطن و آرمانهایش داشت.
شهید احسان قدبیگی از نخبگان جوان و افتخارات استان مرکزی بود که در راه پیشرفت صنعت دفاعی و خدمت به نظام اسلامی مجاهدانه تلاش کرد، و به شهادت رسید.
پدر شهید اقتدار و صنعت دفاعی کشور میگوید: روز بعد از خاکسپاری مسوولان به ما گفتند دو نفر در رصد مستقیم رژیم صهیونیستی بودند که یکی شهید فخریزاده از دانشمندان ارزنده کشور و دیگری احسان بود، تأکید کردند و گفتند این را نمیگوییم که دل شما را آرام کنیم و یا تسکینی برای شما باشد؛ ما یک وسیلهای داشتیم پنج سال بود متخصصانی با ۲۵ سال سابقه و یا تحصیلات عالیه و با کار گروهی نتوانستند آن را تعمیر کنند اما احسان طی دو هفته آن را راه انداخته و این یکی از دلایلش بود.
پدر همچنان از خاطراتش از احسان میگفت، از افتخارآفرینیهایش، از متانت و وقارش و من مات و مبهوت در این قطعه از بهشت، تنها به چشمان احسان خیره شدم.
احسان قدبیگی سال ۱۳۷۱ در اراک بدنیا آمد و پس از گذراندن دوران تحصیلات خود در عرصههای علمی، در صنعت دفاعی کشور مشغول به فعالیت شد و در راه دفاع از آرمانها و افزایش توان داخلی کشور طی حادثهای در یکی از واحدهای تحقیقاتی وزارت دفاع در منطقه پارچین در چهارمین روز از خردادماه ۱۴۰۱ به شهادت رسید و به خیل شهدا پیوست.
روحش شاد.
پایان پیام/