خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: برای بیداری زمینِ خوابرفته باید یَزله رفت. باید یزله رفت و به یادش آورد که در روزگاری نه آنچنان دور، بر دامنش چه گذشته. باید زمین را از شانههایش گرفت و تکانش داد و گفت: «یادت هست؟ نعلین محمد (ص) و علی (ع)؟ حجةالوداع؟ و دستی که تا بالای سر رسولالله (ص) بالا رفت؟» باید زمین را بیدار کرد و این جز به یزله میسر نیست. میدانی یزله چیست؟ پایکوفتن حماسی مردان عاشق بر زمین. با تمام جان و دلشان تا اینگونه محبتشان را به محبوبی چون علی (ع) نشان بدهند و بگویند دوستش دارند.
شب از نیمه گذشته و گردوخاک از زمین بلند شده اما همچنان یزله میروند؛ خستگیناپذیر، مصمم و بااصالت. دشداشهها روی قوزک پاهایشان بالا و پایین میرود و زمزمهی لبهایشان «انته الشیخ النه و غیرک لا»ست. یعنی علی (ع) شیخ ماست. آقای ما. سرور ما. و عظمت این مفهوم را کسی جز مردمان سرزمین نخل و آفتاب نمیدانَد؛ آنهایی که بزرگیشان را در برابر بزرگی علی (ع) و آل علی، ذرهای از انبوه شرافت این خاندان هم به حساب نمیآورند. مردمی که اگر نام «حیدر» آمد، شیخ و شبابشان به حرمت این اسم، یکی میشوند و برای «امیرالمؤمنین» یزله میروند؛ آن هم با افتخاری که پشتبندش لقبِ «شیعهی مولا»ست.
عطر تازه هل
کنار زنهایی که با غرور و افتخار به جمعیت مردانشان خیره شدهاند میایستم و با خودم میگویم «ای کاش میشد این مردان را به «خُم» برد، آن صحرایِ میانهی مکه و مدینه، تا بعد از هزار سال بر زمینش یزله بروند و از خواب سکوت بیدارش کنند و «غدیر» را به یادش بیاورند، که همینجا، درست همینجا، پیامبر رحمت (ص)، جهاز اُشتران را روی هم گذاشت و در حجةالوداعی جانسوز، دست شیر خدا را گرفت و بالا برد و گفت: «من کنت مولاه فهذا علیٌ مولاه» با خودم میگویم «ای کاش» و به احترام مرد جوانی که «احمد شَماخه» صدایش میزنند و برای پذیرایی از ما جلو آمده، سر خم میکنم.
با رویی گشاده به خیمه اشاره میدهد و عطر هلِ تازه کوبیده که با قهوهی عربی همآغوش شده مشامم را پر میکند. میگوید: «بفرمایید بالا، خدمتتان کنیم» میگویم: «شما صاحب هیئت ابوفاضلید؟ ساحَت الحسین برای شماست؟» میخندد و به رقص پرچمهای «یا علی» در دست مردان جوانی که پیشانیهایشان خیس عرق شده و تازه از شادگان رسیدهاند خیره میشود: «صاحبان این مجلس اهلالبیتاند. خودشان میهمان میگیرند و خودشان هم پذیرایی میکنند. ما که باشیم خواهرم؟» میگویم: «صحیح، اما حتما کسی بوده که خادم اهلبیت باشد و خودش این هیئت را کلید زده» سر تکان میدهد: «بله، سید. سید سعید شُرفا. سال ۷۱. آن هم فقط با ده نفر، هیئت را در همین منطقهی «عین دو» راه انداخت.» ذوق زده میپرسم: «میتوانم با سید حرف بزنم؟» با دست نشانش میدهد اما میرود و با یک نفرِ دیگر برمیگردد. سید، کنارههای مجلس ایستاده و حواسش به بچههاست.
فارسیام لاغر است!
دوباره اصرار میکنند پذیرایی شویم. اینجا برایشان مهم است که دهن مهمان خشک نباشد. دستپاچه تشکر میکنم اما چیزی برنمیدارم. بهشان برمیخورَد. میگویم «چشم، اولین فرصت مزاحمتان میشویم» این حرفها توی کَتشان نمیرود و اشاره میکنند پذیرایی را خیلی درشتتر آماده کنند.
آقای شماخه دستش را روی شانهی مردی که همراهش آورده، گذاشته و خوش و بش میکنند. سلام میدهم و اسمش را میپرسم. یکی از دویست نفر، خادمهای اصلی هیئت ابوالفضلالعباس است. میگوید: «مجاهدم. مجاهد نیسی. فارسیام لاغر است ها!» میگویم «اشکالی ندارد» و سراغ حال و هوای امشب و هیئت را ازش میگیرم. دستش را پشت و رو و به نشان شُکر میبوسد: «الحمدلله. همهاش خیر و برکت است. البته من فقط خادم کوچکی هستم در هیئت ابوالفضل العباس و ساحت الحسین، مکانی که از سال ۷۱، مشایةالحسین اینجا جمع میشوند و عید غدیر که دیگر شما داری میبینی؟ تاجِ تاجهاست.»
جمعیت را که هر ثانیه دو برابر میشود با دست نشانش میدهم: «همه اهوازیاند؟ بچههای عین دو؟» ذوقزده برای مهمانهای تازه رسیده دست تکان میدهد: «امشب هیئتها از همهی شهرهای خوزستان آمدهاند. میخواهیم با امیرالمؤمنین علی (ع) بیعت کنیم خواهرم. شما میدانی اینجا از مشایهی بیست نفر به چهل هزار نفر رسیدیم؟ ایام اربعین، اتوبوسهای خارج از کشور هم همین جا مستقر میشوند. فعالیتهای عمرانی در ساحت الحسین را داریم گسترش میدهیم تا فضا بیشتر شود، اما همهی اینها فکر میکنی برای چیست؟» میپرسم: «برای چی؟» چشمهایش از اشک نمدار میشود: «برای حفظ غدیر. چون اگر غدیر فراموش نشده بود، که کربلا اتفاق نمیافتاد خواهرم.»
سکوت کشدار
دست دلمان نیست، تا اسم «حسین» بیاید هوایی میشود؛ حالا چه عید غدیر باشد و چه ظهر عاشورا؛ و مگر حسین (ع) را جز به جرم همین ولایت علی (ع) سر بریدند؟ بین غدیر تا عاشورا، بین سر شکافتهی علی (ع) تا سر بریدهی حسین (ع)، و بین خطبهی حضرت زهرا (س) در مسجد مدینه تا خطبهی حضرت حورا (س) در مسجد شام، فقط و فقط، سکوت شیوخ مقدسنماییست که خودشان را به نشنیدنِ «حق ولایت» زدند و حالا این دستان و زبان و پاهای ماست که باید با بیعت و شعر و یزله، این سکوت هزار ساله را بشکنند، یا همینطور ناجوانمردانه، تا نسلهای بیخبرِ بعد از خودمان کِش بیاید. «انتخاب با ماست» این را سید امین موسوی آل مهدی میگوید. شاعری که شبانه خودش را از شهرستان سوسنگرد به اهواز رسانده تا با مولایش بیعت کند. و چقدر جای اینچنین مردانی در روزهای تلخ سقیفه، کم پیداست.
میپرسم: «آقا سید، چرا این همه راه را شبانه آمدید؟» با جدیت میگوید: «این دوران دیگر فرق میکند. نباید ساکت و منفعل بود. غدیر یکی از اعیاد خدا، و بلکه بتوان گفت عیدالأکبر است. میدانید چرا؟ چون به این عید در قرآن اشاره شده و خداوند فرمرده «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الإسلام دینا» خب اگر برای اینچنین روز باعظمتی از سوسنگرد تا اهواز نیایم پس برای کدام روز بیایم؟ تازه فقط من هم نیستم، شاعران هویزه و حمیدیه و بستان و خیلی شهرها و روستاهای دیگر خوزستان هم شبانه خودشان را به جشن بیعت غدیر رساندند.» به ساعتش نگاهی میاندازد: «امیدوارم بقیه هم جا نمانند. خیلی از برادران تماس گرفتند که توی راهند. دل خیلیها اینجاست.»
دقیقا شبیه روز عاشورا
دیگر واقعا جای سوزن انداختن نیست. روی زمین مینشینیم و فشفشههای رنگی، آسمان سیاه بالای سرمان را نورباران میکنند. پدری که در بین هیاهوی یزلهی برادرانش دنبال جایی برای نشستن زهرایِ ده سالهاش میگردد، با دیدن ما که بیهوا روی زمین نشستهایم، دخترش را کنارمان مینشانَد و میدود تا از یزله برای اسدالله الغالب، علی بن ابی طالب (ع) جا نمانَد. آقا سید مهدی شبری هم دارد از آن سر جادهی عین دو میآید تا با نوای داوودیاش نجوای بعیت را بخواند که دست زهرا را میگیرم و به طرفش میدویم. صدایم را که میشنود میایستد.
میگویم: «چرا اینجا؟ خبر رسیده بود که قرار است خیلی جاها غیر از اینجا مولودی بخوانید» میخندد و میگوید: «برای جاهای دیگر وقت است اما این بچهها و جوانها را ببین؛ میبینی چطور برای مولایشان یزله میروند؟ چطور میتوانستم از امشبِ این دلهای صاف و ساده دل بکنم؟ پدرم آرزو داشت مداح شوم. همیشه هم برای این آرزویش دعا میکرد. میگفت نباید به خاطر سید بودنم مغرور شوم و یادم داد فقط به آل علی بودنم مفتخر باشم و امشب، شب آل علیست. درست هم سن و سال خیلی از این بچههای سیزده چهارده ساله بودم که دعای پدرم مستجاب شد و مداح و خادم اهل بیت شدم. و الآن که چهل سال دارم دعایم برای همهی این بچهها، شرف خدمت است.» گفتم: «چه حسی دارید سید؟» نفس عمیقی کشید و از پلهها بالا رفت: «دقیق شبیه روز عاشوراست، فقط اینجا شادی است و آنجا غمست.»
هیئت بابرکت
روزهای اربعین اینجا آمده بودم. در تقسیمبندیهای نامرامِ جغرافیایی، عیندو میشود حاشیهی شهر، دقیقا زیر پونز نقشهی کلانشهر اهواز اما از آسمانی که فرشتهها از آن به اینجا خیره شدهاند، عیندو تکهای از خود بهشت است! محلهای که سید سعید شرفا برای هدایت جوانهایش نتوانست به شیخی کمتر از علی بن ابیطالب (ع) رضایت بدهد و دست مبارک خود مولا روی سر این بچههاست.
از بین جمعیت سرک میکشم تا شاید سید را ببینم. آقای شماخه پذیرایی را روی سر گرفته و دنبال ما میگردد. میگویم: «چی شد آقای شماخه، توانستی سید را پیدا کنی؟» مطمئن دست به سینهاش میکوبد: «خیالتان راحت. به زور شده هم میآورمش! هرچند اهل منم منم گفتن نیست. وقتی جوان بود برای دفاع از ناموس و اسلام رفت جنگ. بعثیها اسیرش کردند و قسم خورد اگر آزاد شد برای جوانها هیئت راه بیندازد. بعد از سالها که برگشت، هیئت را راه انداخت و الآن دویست نفر خادمیم. حساب جوانهایی که از توی همین هیئت، دکتر و مهندس و استاد دانشگاه و مدالآور ورزشی و قاری بینالمللی و کارهای شدند هم فقط با خداست.»
توی دلم و با خودم میگویم «چه هیئت با برکتی» آقای شماخه از ده متر جلوترمان، ست سید را گرفته و با خواهش و تمنا او را میآوَرد. ذوقزده به استقبالشان میروم اما سید سعید شرفا به نشان طبع بلند سادات، پیشدستی میکند: «خوش آمدید دخترم. منت گذاشتید. عیدتان مبارک. اذیت که نشدید؟ احمد، آهای احمد، پذیرایی کردید؟ شام، شام. شام میل کردند؟»
بازماندهای از جزیره مجنون
خیال سید را راحت میکنم از اینکه این باشکوهترین عید غدیری بود که در تمام عمرم تجربه کردهام. سرش را پایین میاندازد و میگوید: «الحمدلله.» میپرسم: «انکار نکنید. آقای شماخه کل ماجرا را گفت، فقط میخواهم از اولش را از زبان خودتان بشنوم.» برای آقای شماخه چشمغره میرود که چرا بند را آب داده. میگویم: «بفرمایید» زیرلب لاالهالااللهی میگوید و حرف میزند: «سال ۶۷ اسیر شدم؛ در جبههی جزیرهی مجنون. الحمدلله سال ۶۹ خداوند عمر دوباره داد و به کشور عزیزم برگشتم. از همان وقت با خودم عهد بستم یک نفس توی سنگر فرهنگی بایستم. حرف یکی و دوتا نیست. کلی جوان بود که باید سر به راه میشد. حتی جا نداشتیم. توی خیابان و کنار مسجد امام حسین (ع) برنامههایمان را اجرا میکردیم. کم کم حسینیه ابوالفضل العباس (ع) را زدیم. خدا و مردم کمک دادند. جوانهای عیندو عاشق مکتب انسانساز اهلبیت شدند. هر جوانی میآمد، فردایش با ده تا رفیق دیگرش میآمد تا آنها هم عضو هیئت شوند.»
میپرسم: «از محلههای دیگر؟» میگوید: «از همه محلهها. دیدیم جا کم آمده. امام حسین (ع) عنایت کرد و ساحة الحسین را بیرون از عیندو ساختیم. دهها نفر بودیم و الآن شدیم دهها هزار نفر. هر خانواده در عیندو و اهواز و خوزستان عضو این هیئت هستند و خودشان مثل امشب که یزله و جشن غدیر است، کار را دست گرفتهاند؛ اینقدر که اگر اجلم رسید میتوانم با خیال راحت بمیرم.» میگویم: «دور از جان. حالا نگفتید سید، برای ما هم توی هیئتتان جایی هست؟» دست روی چشمهایش میگذارد و یک ساختمان نیمهساز را نشان میدهد: «قدمتان سر چشم. تا چشم روی هم بگذارید حسینیهی خانمها هم تمام میشود.»
نجوای یا علی، ساحة الحسین را پر کرده. سید و مردم مثل برادههای آهن به سمت پرچم ولایت کشیده میشوند. صدایی به عربی فصیح، آخرین جملهی رسول الله را در حجة الوداع میخوانَد: «إنکم مسئولون فلیبلغ الشاهد منکم الغائب» شما مسئول هستید و حاضران باید به غایبان اطلاع دهند: «من کنت مولاه فعلی مولاه. اللهم وال من والاه و عاد من عاداه.» مردها یزله میروند و گلوها لبیک میشوند. چشمهایم را میبندم و بین صدای پای کوفتنهای حماسی و عاشقانه، دوباره با خودم میگویم «ای کاش میشد این مردان را به غدیر «خُم» برد، آن صحرایِ میانهی مکه و مدینه، که مولا، سالهاست در آنجا تنهاست!»
پایان پیام/