به گزارش «مبلغ»- میلان کوندرا نویسنده معروف اهل چک که چند روز پیش از دنیا رفت بعد از کافکا معروفترین نویسنده کشور چک در ایران بود که کتب او بیش از 200 نوبت و در بیش از 400 هزار نسخه در ایران به چاپ رسیده است. مطلب حاضر گزارش نشست تحلیل و نقد کتاب « میلان کوندرا، اولیس مدرن» به قلم دکتر عارف دانیالی عضو هیئت علمی دانشگاه گنبد کاووس و پژوهشگر فلسفه غرب است که با حضور ایشان و علی اصغر محمدخانی پژوهشگر آثار نویسندگان اهل چک برگزار شده است. شایان ذکر است این نشست روز 6 تیرماه سال جاری و حدود 3 هفته قبل از فوت کوندرا برگزار شده بود.
در ابتدای نشست دکتر محمدخانی با بیان اینکه بسیاری از آثار کوندرا در ایران به زبان فارسی ترجمه شده است آثاری مانند آهستگی بار هستی با 30 بار چاپ، جاودانگی با 10 بار چاپ و همچنین کتبی مانند جسم و جان، زندگی در جای دیگر است، بی خبری، پرده و جشن بی معنایی را از جمله مهمترین کتب ترجمه شده از کوندرا در ایران دانست و کتاب «سبکیِ تحمل ناپذیر هستی» را یکی از مهمترین کتبی دانست که در میان افکار کوندرا جایگاه خاصی دارد.
در ادامه این نشست دکتر دانیالی در ابتدای سخن خود با بیان اینکه تمرکز خود را بر این موضوع که مسئله میلان کوندرا چیست؟ میگذارد، اضافه کرد اولین فردی که کافکا را به ما معرفی کرد صادق هدایت بود که با نوشتن رساله بلندی به نام پیام کافکا وی را به ما معرفی کرد که نشان از هوش صداق هدایت است که توانست کافکا را کشف کند.
این پژوهشگر فلسفه غرب گفت کوندرا هم رماننویس است و هم منتقد و نظریه پرداز ادبی. وی مصداق بزرگی از سخن بودلر است که میگوید هر شاعر بزرگی باید منتقد بزرگ هم باشد. مهمترین ویژگی در مورد کوندرا، اشراف عجیب وی بر تاریخ رمان است که از دنکیشوت تا به امروز را اشراف دارد. به گفته وی نمیتوان رماننویس بزرگی بود ولی تاریخ رمان را نشناخت و رمان های بزرگ را نخواند و ارزش هر رمان در نقش آن در تاریخ رمان مشخص میشود. رمانهای «ژاک قضا و قدری و اربابش» و «تریسترام شندی» به دلیل جایگاه خودشان در تاریخ رمان است که اهمیت زیادی برای کوندرا دارد ولی از طرف دیگر بر آثار جرج اورول انتقاد زیادی دارد برای مثال نوشته های او در سال 1984 در حوزه اندیشه سیاسی مهم است اما در بسط امکان های رمان اهمیت زیادی ندارد.
کوندرا سرآغاز تاریخ رمان را دنکیشوت میداند و ژاک قضا و قدری نوعی مواجهه با دنکیشوت است که در هر دو، دو نفر هستند که در حال سفر هستند. به همین دلیل است که موضوع مهاجرت برای کوندرا مهم است چون اساساً شخصیت رمان با یک سفر و مهاجرت آغاز میشود و شخصیتی دارد که از خانه بیرون زده است. تفاوت دنکیشوت با اولیس (اودیسه) این است که اولیس قهرمان است. اولیس هومر در سفر 20 ساله خود در جنگ تروا پیروز میشود و در برگشت به قصر، پنلوپه(معشوقه خود) را دوباره به دست می آورد و دشمنانش را نابود می کند. اینجاست که کوندرا میگوید که مسئله رمان، کنش است.
کوندرا در رمان بی خبری به این نکته اشاره میکند که در مورد فرد مهاجر همیشه یک نگاه منفی وجود دارد و گویا مهاجر یک فرد بزدل و ترسویی بوده است که از مشکلات وطن فرار کرده است. این موضوع به زندگی کوندرا که از چک به فرانسه رفته و هیچگاه بازنگشته اس، بی ارتباط نیست. کوندرا این جمله از فلور را که میگوید «رمان نویس خانه خویش را خراب میکند تا رمان خانه او شود» بسیار دوست دارد. کوندرا میگوید در اودیسه هومر نوعی سمفونی بازگشت به خانه وجود دارد. در واقع با اینکه هومر 20 سال در خانه نبوده است و عاشق زن دیگری هم شده است ولی برای او پنلوپه مهم است که در خانه است.
به گفته وی عنوان فرعی این کتاب «تاریخ یا رمان؟» بوده است که ناشر به دلایلی آن را در روی جلد نیاورده است و این نام به تقابل تاریخ و رمان که همیشه برای کوندرا وجود داشته است اشاره دارد. به اعتقاد وی هانا آرنت شخصیت پنهان موجود در اندیشه کوندرا است که نام او را البته فقط یکبار در رمان جاودانگی آورده است. هم کوندرا و هم آرنت مهاجر بودند که کوندار از دست تانکهای شوروی به پاریس فرار کرد و آرنت هم از دست نازیسم به امریکا فرار کرده بود. در نگاه کوندرا بزرگترین تبعید برای رمان نویس، تبعید از تاریخ رمان است به این معنا که او را به تاریخ سیاست یا تاریخ رسمی تبعید کنند. او میگوید وقتی به پاریس مهاجرت کردم روزنامه نگارها اطراف من را گرفتند و می پرسیدند که آقای کوندرا شما کمونیست هستید؟ آقای کوندرا شما لیبرال هستید؟ آقای کوندرا شما چپ هستید یا راست؟ وی می گوید در پاسخ به همه این پرسش ها گفته است که او یک رمان نویس است. در آن دوران جوی تسلط داشت که شما یا باید بلشویک باشید یا کاپیتالیست! نقد کوندرا به جرج اورول این است که در حال نقد بلشویک هاست و به عنوان یک رمان نویس در حال کشف جدیدی نیست! در حالی که رمان میتواند چیزی را کشف کند که سیاست، الهیات، تاریخ و ... نمیتوانند داشته باشد. وی همین نقد را به گوستاو یانوش هم دارد. یانوش کتابی درباره گفتگو با کافکا دارد و کوندرا میگوید خطری که امثال یانوش برای کافکا داشتند این بود که میخواستند کافکا را به عنوان یک قدیس ذیل تاریخ الهیات بگنجانند در حالی که کافکا هیچکدام از اینها نیست. بزرگترین تبعید این است که رماننویس از تاریخ رمان خارج شود و به عنوان ادامه دهنده راه دنکیشوت و کافکا وارد تاریخ رسمی شوید که تانکهای روسی به خیابانهای پراگ آوردند! وی میگوید وقتی نویسنده ای من را در نوشتههای خود کنار تولستوی و داستایوفسکی قرار داده وحشت کردم و احساس کردم که همانطور که چک را از مادرش که اروپا بود جدا کردند و ذیل شوروری بردند احساس کردم که من را هم در حال بردن ذیل روسها هستند که من این تبعید را دوست نداشتم!! وی میگوید که پراگ محل زندگی کافکا بوده است و خیانت اروپای غربی به پراگ خیانت به رمان است چون بزرگترین اختراع اروپا، رمان است و پس زدن پراگ به معنای پس زدن رمان نویسانی بزرگی مانند کافکا است. وی البته در رمان «مهمانی خداحافظی» از زبان شخصیت رمان یعنی یاکوب میگوید که سیاست، آزمایشگاه کوچکی برای انجام تجربیات رمان روی انسانهاست چون در واقع در شرایط بحرانی انسانها وجوه اگزیستانسیالیستی خود را بیشتر آشکار میکنند.
کوندرا در مورد رابطه فلسفه و رمان هم همین را میگوید و فلسفه را هم به قول نیچه نوعی تفکر آزمایشی (experimental thinking) برای رمان میداند. وی در رمان « بار هستی» که با نظریه بازگشت جاودان نیچه شروع می شود به همین نکته به نوعی اشاره میکند. در نگاه وی فیلسوفانی مانند ارسطو و هایدگر به نوعی بازیگران عرصه رمان هستند. وی در واقع رابطه روایت و نظریه را تغییر میدهد. در واقع تا قبل از نیچه، روایت بود که باید خود را با نظریه هماهنگ میکرد. مثلاً افلاطون یا ارسطو نظریات خود را بر روایاتی که بیان میکردند تحمیل میکردند و در نیچه برعکس میشود که لیوتار هم در کتاب وضعیت پست مدرن به این موضوع اشاره میکند. وی میگوید خود نظریه ها هم نوعی روایت هستند که ما روایت بودن آنها را فراموش کرده ایم. به قول نیچه حتی مفاهیم هم استعاره هایی هستند که ما استعاره بودنشان را فراموش کرده ایم. بنابراین نظریه ها دیگر خودشان شکلی از روایت هستند. از لحاظ تاریخ فلسفه هم می بینیم که فلسفه به معنای متافیزیکی خود کنار میرود و خود را با روایت پیوند میزند. در اگزیستانسیالیسم، فیلسوف ها معمولاً رمان نویس می شوند. این موضوع برمی گردد به اینکه اساساً مفهوم سوژه هم عوض شده است. اگر همانطور که نیچه میگوید سوژه چیزی جز فرایند شدن و صیرورت نیست و جوهر و ذات نیست و مفهوم becoming برbeing تقدم دارد، کوندرا سوژهی دائماً در حال شدن را هم در رمان می بینید. در نتیجه اگر اگزیستانسیالیستهایی مانند سارتر میگویند انسان چیزی نیست بلکه میخواهد بشود، بهترین جا برای نشان دادن چنین سوژه ای، در رمان است و علت ستایش تولستوی توسط کوندرا هم همین است که در شخصیتهای وی مفهوم شدن به نهایت خود میرسد.
کوندرا میگوید که وقتی روسها وارد پراگ شدند و آن را تسخیر کردند اولین کاری که کردند این بود که سگها را کشتند. وی میگوید که هیچ تاریخ نویسی به این موضوع اشاره نکرده است در حالی که از لحاظ انسانی این موضوع خیلی مهم است شلیک به سگها به دلیل دیگربودگی است چنین کسی بعدها به انسانهای متفاوت با خود هم شلیک خواهد کرد.
از دید کوندرا در خیابان های پراگ داستانهای خرد عاشقانه ای در جریان بود که به ناگاه تانکهای روسی وارد خیابان شدند و این داستانها را از خیابان بیرون راندند و تبدیل به راهپیمایی و رژه در اتوبان کردند.
دانیالی ادامه داد: در فصل چهارم کتاب به مفهوم پیرنگ پرداختم به این دلیل که کوندرا میگوید رمان از همان زمان دنکیشوت عادت داشت از پی رنگ خارج شود و رمان های بزرگ به پی رنگ تن نمیدهند. مهاجر کسی است که از پی رنگ بیرون زده است و داستان اصلی را که تاریخ برای او تعریف کرده است پس زده است و به کورهراه ها رفته است. انسان در بزرگراه ها و مسیرهای شناخته شده به کشف جدید نمیرسد و فقط در کوره راه ها هست که میتوان به شگفتی ها و کشف های جدید نایل شد.
دانیالی در پاسخ به این سوال که چر کوندرا نسبت به مفهوم خانه هیچ نوستالژی ندارد گفت: اودیسه هومر یا اولیس هومر به جهان ارسطویی تعلق دارد که جهان جوهر و ثبات است. اولیس بعد از سفر 20 ساله خود هنوز در زیر درخت گردو خوابش می برد و هنوز معشوق او منتظرش هست. در واقعه اولیس به جوهر اصلی خود که در زمان زایل نمی شود بازگشت. ولی در دوران مدرن چیزی به نام جوهر نداریم. شخصیت رمان «بیخبری» بعد از بازگشت از سفر می فهمد که شهرداری قبر شوهرش را خراب کرده است و تغییرات زیادی ایجاد شده است. ما در جهان تغییر هستیم و اگر کسی مدت زیادی به خانه خود نرود بعد از بازگشت، تفاوت های زیادی را خواهد دید. جهان مدرن جهان بی حافظه و تغییرات زیاد است. بنابراین کسی منتظر مهاجر نمی ماند و مهاجر مانند مرده است و همانطور که کسی منتظر مرده نمی ماند منتظر مهاجر هم نمیماند.
کوندرا در پاسخ به این سوال که چرا برنمی گردی به چک، میگوید که به چی برگردم؟ چیزی نمانده است. از دید کوندرا اساساً بازگشت ممکن نیست. برای مثال اگر بخواهید همراه دوستی که 20 سال پیش با هم در مدرسه بودید به مدرسه خود بازگردید بعد از رفتن به مکان مدرسه می بینید که مدرسه به کلی تغییر کرده است و مثلاً به پاساژ تبدیل شده است.
وی در پاسخ به پرسشی که چرا کوندرا نوبل نگرفت گفت بسیاری از کسانی که نوبل ادبیات گرفتند در بین مردم شناخته شده نیستند ولی کوندرا شناخته شده است دلیلش این است که رمان برای کوندرا یک ژانر ادبی نیست بلکه یک فراژانر است و مرتب از هستی شناسی رمان صحبت میکند. خیلی عجیب است که در کشور ما با گذاشتن چند کارگاه داستان نویسی دنبال این هستند که افراد رمان نویس شوند. در حالی که فهم چیستی رمان به نوعی فهم چیستی مدرنیته است.
ارسطو در کتاب خود میگوید که باید از آوردن حوادث فرعی در رمان جلوگیری کرد ولی سوال این است که اولاً اینکه از کجا میشود فهمید که یک اتفاق، اصلی است یا فرعی؟ خیلی از اوقات ما بعد از سالها زندگی میفهمیم که یک موضوع کم اهمیت چقدر در زندگی ما مهم بوده است. نقدی که کوندرا به زندگینامهنویسان هم هم دارد همین است که از کجا میتوان فهمید که کدام اتفاق باعث شد که ژان والژان تبدیل به ژان والژان شود؟ و نمیتوان زندگی یک فرد را تنها با اتکا به برخی از اتفاقات مهم توصیف کرد و از وی شناخت پیدا کرد.