خبرگزاری فارس-همدان، سولماز عنایتی: حلال و حرام، همان میراث پاک پدر در چهرهاش نشسته بود؛ از صد فرسخی هم که به پستش میخوردی درمی یافتی که اهل حلال است و دور از حرام.
نشست و برخاست، خورد و خوراک و آمد و شدش همه عجین با حلال بود، سخت هم کار میکرد از همان روزهای نوجوانی ولی کار با حساب دقیقه و ثانیه، کمک خرج خانه بود و با مناسبات دنیوی میانهای نداشت انگار بیشتر از سن و سالش میفهمید و میدانست.
حلال و حرامش مختص رزق نبود گاهی درگیر حلال و حرام آهنگهای موبایل میشد و در پی کشفش سوال پشت سوال میکرد، مطالعه که هیچ، از کتب مذهبی تا مفاهیم دینی را میخواند و شوق یادگیری در چشمانش سوسو میزد.
کار و بار روزگارش توفیر داشت، یک دل نه! صد دل در گرو گفتههای خدا گذاشته بود از ریزترین جزییات تا بزرگترین کلیات انگار بنا کرده بود بنده خاص خدا باشد و یکهتاز. از نماز اول وقت بگیر تا شرکت در مراسم اعتکاف، از مأخوذ به حیایی تا تهذیب نفس، ید طولایی داشت برای خوب دیدن و خوب بودن و بهتر شدن.
اسماعیل را میگویم همان جوانی که سید نورانی در عالم خواب نوید آمدنش را به مادرش میدهد و نامش را سفارش میکند، سیدی که او را امانت میداند.
اسماعیل روز عید قربان سال ۶۵ متولد میشود با نامی که یک سال قبل در گوش مادرش زمزمه شد، اسماعیل از همان اولِ اول عالمش عالم دیگری بود و در عین شیطنت رفتار و کردارش با بقیه بچههای اهل فامیل و محل فرق میکرد.
نگین حلقه جمع دوستان
تا بچگی به نوجوانیاش پیوند خورد و نگین حلقه جمع دوستان و فامیل شد، خوش و بش و مهربانیاش یک طرف ادب و نزاکت و رعایت شئونات طرف دیگر.
نوجوانی اسماعیل دروازهای بود برای پای ثابت شدن مسجد و هیات و جلسات قرآن، او پا به رکاب هیات و مسجد و صف اول نماز بود تا جایی که بنده نظرکرده خدا و نور چشم والدینش شد. از یک سو دل همسن و سالانش را میبرد و از آن سمت خانواده خاطرخواه مرام و منش و رفتارش بودند؛ اسماعیل حال و هوای دیگری داشت، مثلا دستمزد و حقوقش را به حساب پدرش واریز میکرد و حرف روی حرف مادرش نمیآورد.
نهی از منکر پر شالش بود
امر به معرو ف و نهی از منکر هم پر شالش بود، گاهی با زبان خوش دمی با رفتار غیر مستقیم و بار بعدی با استدلال و استناد خلاصه هر چه از دستش بر میآمد انجام اما بیتفاوت نمیگذشت.
القصه نوجوانی اسماعیل دیوار به دیوار تحصیل و کار و هیات و مهمتر از همه مسجد گذشت، پای چهار رکن اصلی زندگیاش؛ کار را عار نمیدانست و از کارگری تا دستفروشی در کارنامهاش ردیف شده بود، تحصیل هم واجب میدانست و هیات و مسجد را صفای دلش.
آنقدر پاگیر نماز اول وقت بود که در هنرستان به وقت اذان اجازه میگرفت و نماز اول وقت را به کلاس درس ترجیح میداد؛ هرچند درسش خوب و فوت و فن کار فنی را بلد بود گهگداری هم از ابداع و اختراع حرف میزد و طرحهای ناخن گیر خودکار و کیسه هوا موتورسیکلت را در سر پرورانده بود.
اما سودایش چیزی دیگری بود و تقدیرش جای دیگر؛ تا بحث استخدامی در نیروی انتظامی جرقه ذهنش شد. پیش از ثبت نام تابستان سال ۸۵ سفر مشهد قسمت دلش شد و درست ورودی بابالجواد برات خواسته بود آن هم به واسطه همین شغل.
قضا در برابر خواسته اسماعیل سپر انداخت و بعد از دوره آموزشی و تقسیمبندی، زاهدان سهم او شد؛ خدمت اسماعیل ۲۰ ساله با دورههای آموزشی تکمیلی و تخصصی آغاز شد. گام بعدی یگان ویژه قرارگاه و قدم دوم یگان تکاوری ۱۱۲ حمزه سیدالشهدا در منطقه مرزی لار بود.
دوشکاچی تک تیرانداز
در دوران فعالیت ایثار و صبر عجیبش حیرت همگان را برانگیخته بود، بنبست برایش معنا و مفهوم نداشت راهی پیدا میکرد و ماموریتها را به نحو احسن انجام میداد گویی با مشکلات و سرما و گرمای طاقتفرسا حتی کمبودها سازگاری غریبی داشت انگار نه انگار که سختی و دشواری پهلو به پهلوی کارش خانه کرده بود.
با همت بلند کار یاد میگرفت و خلاقانه روزهایش را چوب خط میزد تا جایی که بعد از مدت کوتاهی دوشکاچی یگان شد و بیشتر از شلیک رگبار تک تیر، تیراندازی میکرد، اصلا همه جوره کارش درست بود.
بعد از دوشکا نوبت به تیربار گرینوف رسید، در آن هم خبره شد و کاربلد، با جان و دل کار را به آغوش میکشید و به استقبال تازهها میرفت. ماموریتها را شجاعانه از سر میگذراند و بی هول و واهمه در کمین، شب تا صبح نگهبانی میداد و غر نمیزد.
ریشههای اسماعیل
اخلاقش در سختیها زبانزد بود حتی زبانزد اشرار؛ اسماعیل اگر از اشرار به اسارت میگرفت با اعتقادش با اسرا رفتار میکرد یعنی با مدارا بیتوهین و بیآزار و اذیت، به گمانم ریشههای اسماعیل حسابی در مکتب اسلام رشد کرده و جاگیر پاگیر شده بود.
شوخطبعی هم او از خصایص خوب دیگرش بود یک گُل نه صد گُل خنده روی لب داشت و با قوس خنده از کجا تا کجا پا به دل آدمها از دوست و همکار میآمد و دل میداد و دل میخرید.
شوخی میکرد اما دل شکستن در کارش نبود، به آه پشت سر عجیب باور داشت و در شوخیهای گاه و بیگاهش، بایدها و نبایدها تا دلت بخواهد ساری و جاری بود.
وقتی عبدالمالک ریگی مجروح میشود
تحرکات اشرار زیاد شده بود و ماموریت پشت ماموریت برقرار بود از کمینهای پس و پیش تا شبنخوابیهای پشت هم ولی اسماعیل با خنده خستگی را خسته میکرد و باتری ته کشیده همکار را شارژ.
تا زنگ آخرین ماموریت که صبح ۱۷ اسفندماه در بحبوحه سرما و یخبندان نواختن گرفت؛ ماموریتی که در پی ورود افراد مسلح از سمت پاکستان به خاک ایران کلید خورد و درگیری شدت گرفت. میان این درگیری نیروهای خودی با نیروهای گروه وهابیت عبدالمالک ریگی با جان و دل میجنگیدند.
تیرها مثل فشفشه بین دو سمت رد و بدل میشد و شیرمردان ایرانی کم نمیگذاشتند اسماعیل با تیربار گرینوف و بعد از آن هم با دوشکا کلی از اشرار را به درک واصل کرد و یک دم هم نفس تازه نمیکرد.
سنگ تمام گذاشت، انگار یک ضرب آهنگ تیربار دوشکا تپه و دره حوالی زاهدان را پر کرده بود و لحظهای آرام نمیگرفت. دوشکای ما حریف سلاحهای خارجی و پیشرفته طرف مقابل شده بود و نمیشود و نمیتوانم، توی کتش نمیرفت.
او، یونس جانشین عبدالمالک ریگی را تلف و خود عبدالمالک را هم زخمی کرده بود اما در بحبوحه ضرب آهنگ تیربار اسماعیل و سلاحهای آنچنانی اشرار، یکهو صدای دوشکا قطع شد، رقص دستان اسماعیل چه شد؟
روزی آن روز اسماعیل
انگار که غوغای شوق بالا گرفت بود و میان تخس روزی آن روز، اصابت دو تیر به پا و چند ترکش به پهلو سهمش شده بود؛ گلولههای دوزمانهای که قشنگ مثل نارنجک عمل میکرد.
با هزار ضرب و زور اسماعیل و یکی دو زخمی دیگر را از معرکه نجات میدهند و بِلِ باریکی جاده را سر میگیرند تا بیمارستان مقصد شود. هیچ کدام از همراهان و دوستان اسماعیل احتمال خطر جدی را نمیدادند و زخمها به نظرشان کاری نبود.
اما نظر اسماعیل چیزی دیگری بود؛ در جواب تکاپوی پرستاران گفته بود «زیاد زحمت نکشید، من برای شهادت آمدهام!». اوضاعش وخیم نبود اما یکی دو روز بعد احوالش رو به وخامت رفت و سطح هوشیاریاش پایین آمد.
بدنش عفونت کرد و کلیههایش از کار افتاد و همه نیروهای یگان تکاور ۱۱۲ حمزه دست به دعا شدند، انگار که شمارش معکوس شروع شده باشد؛ هنوز هم رد خنده روی لبهای خشک شدهاش عیان بود حتی با نفسهای به شماره افتاده.
و آخر سر، نفسهای تک و توک و ضربان یکی در میان اسماعیل حول و حوش ساعت ۱۰ شب ایستاد و یار خوشخنده یگان تکاوری ۱۱۲ حمزه به دیدار آسمانیان شتافت و آرزوی دیرینهاش رنگ واقعیت گرفت.
شهیدی که بعد از شهادت چشم باز کرد
تک تک همکاران و دوستانش وداع پیکر سرد و پارچه پیچ شده اسماعیل را سر گرفتند وداعی تلخی در کمال ناباوری. هیبتی که یکی دو روز قبل دشمن را هلاک میکرد پیکر بیجان شده بود.
نوبت به فرمانده که رسید، لب بر پیشانی اسماعیل گذاشت و بوسهبارانش کرد انگار که بنا داشت یک تشکر جانانه بدرقه راهش تا آن بالاها کند و دستمریزادی حواله اسماعیل و عرشنشینان دهد، اسماعیل هم پیغام را گرفت و چشم باز کرد و گوشه لبهای از شوق افتادهاش قوسی از خنده نشاند.
این آخرین حضور اسماعیل، شهید راه دفاع این مرز و بوم نبود، بعد از آن خانواده و فک و فامیل و رفقای جینگش به دور از او اما حاضر در کنارشان زیست بدون اسماعیل اما با اسماعیل را تجربه کردند.
زیستی با حضور معنوی و مدام این شهید راه دفاع؛ حضوری که در بزنگاههای تنهایی، بیماری، آوار غم و غصه پررنگتر و «پیغام من هستم» میشد.
زندگی حلالوار اسماعیل بار دیگر با وقفه ۲۲ ساله و مجدد خواب مادر معنای جدید پیدا میکند و تسکین آلام فراق میشود؛ خوابی که جایگاه رفیع اسماعیل سینه به سینه آسمان را نشان میدهد.
کوچه از اول هم به نام اسماعیل بود
خاطرهگویی از اسماعیل قصه هزار و یک شب است، یکی دو مورد از آن همه خاطره ناب سهم چشمان شما؛ یکی از رفقای اسماعیل نقل میکند: «هرچه به زمان شهادت نزدیک میشد بیشتر از شهادت صحبت میکرد شاید هم بهش الهام شده بود این اواخر تند تند عکس میگرفت.
میگفت این عکس رو نگه دار برای اعلامیه میگفتم اعلامیه چیه؟ میگفت برای وقتی که شهید شدم. نام کوچهشان مهدیه بود میگفت یه روز میرسه که اسم این کوچه بشه شهید «اسماعیل سریشی» آخرش هم همین طور شد الان اسم کوچه به اسم شهید سریشی تغییر پیدا کرد.»
خاطره دیگر: «خیلی اهل منبر و روضه بود از بین روضهها ارادت ویژهای به روضه آقا قمربنیهاشم و روضه خانم حضرت زهرا داشت، تو مسائل هیات هم خالصانه کار میکرد یه چفیه میبست دور کمرش و میرفت بالای داربست دستش هم زخمی میشد آخ نمیگفت.
ارادتش هم به آقا امام رضا هم معروف بود، آخرین اردوی مشهد را فراموش نمیکنم من بیشتر با اسماعیل میرفتم زیارت بیشتر هم از در بابالجواد وارد میشدیم و همانجا مینشستیم زیارت میخواندیم و تو حال خودمان بودیم.
اسماعیل میگفت آقا خیلی کریمه هرچی بخوایم دست رد نمیزنه، گفتم از آقا چی میخوای، با اصرار دوباره گفتم خب چرا نمیگی که از آقا چی میخوای؟
روز آخر بعد از زیارت با حالت خاصی عاشقانه با آقا حرف میزد و اشک میریخت، برام سوال شد چرا این طوری اشک میریزه و ناله میکنه!؟ خیلی حسودیم شد، خدایا اسماعیل از آقا چی میخواد؟
بعد از کلی اصرار گفت من از آقا فقط شهادت خواستم دارم استخدام میشم نیروی انتظامی، ایشاالله همون جا هم شهید میشم راستش من حرفش رو جدی نگرفتم. حتی توی دلم خندیدم! آخه الان و شهادت؟ چطوری؟ مگه میشه!؟»
اما شد، شهید «اسماعیل سریشی» جوان غیور همدانی در تاریخ ۲۲ اسفندماه سال ۸۷ با لباس خدمت و رقص تیربارش در درگیری با اشرار وابسته به وهابیت جاودانه شد.
پایان پیام/89033/