خبرگزاری فارس ـ فرشته عسگری؛ پنج کارخانه اراک در پنج پنج 65 بمباران و با خاک یکسان شد، روز تلخی بود برای اراک و صنعت کشور، روز پرپر شدن کارگرانی که بیگناه در میان شعلههای آتش سوختند و آسمانی شدند.
تاریخ هیچگاه خاطره آن روز شوم را از یاد نخواهد برد، خاطره نالههایی که به آسمان برخواست، آرزوهایی که باد برد، حسرتهایی که بر دل ماند و اشکهایی که در چشمان برای همیشه یخ بست.
پنج پنج به اندازه تلخ و غم انگیز است که تاریخ، توان دوباره دیدن و شنیدن از آن را ندارد، پنج پنج حکایت درد و رنج یک شهر است، حکایت لبهای تشنه ۱۸۷ لاله به خون غلطیده اراک که در عملیات رمضان پرواز کردند و ۷۲ نفرشان همچون مادرشان زهرا سلاماللهعلیها گمنام بمانند و مردم ۷۲ قبر خالی را با ۷۲ دسته گل آراستند تا یادشان برای همیشه در خاطرهها بماند.
پنجِ پنج ۶۵ و بمباران پنج کارخانهِ شهرِ اراک و پنجِ پنج ۶۷ و پرپر شدن ۳۷ لاله در عملیات مرصاد، این روز را برای مردم دیار اراک به روز حماسه و مقاومت تبدیل کرد.
در روز حماسه و مقاومت اراک پنج کارخانه آلومینیوم سازی، هپکو، واگن پارس، ماشین سازی و آذرآب از سوی دشمنان بعثی مورد حمله هوایی قرار گرفتند و کارگران بیگناه این کارخانه ناجوانمردانه به خاک و خون کشیده شدند.
خسرو اسدپور یکی از شاهدان عینی حمله رژیم بعثی به کارخانههای اراک است، که آن زمان در بنیاد تعاون مشغول فعالیت بود، وی در گفتوگو با خبرنگار فارس از خاطره تلخ دفن شهدا و دست و پاهای قطع شده شناسایی نشده میگوید.
تقویم جیبیام را ورق زدم، نگاهم روی ۱۳۶۵/۵/۵ ماند، سه تا عدد پنج کنار هم لبخند را روی لبانم آورد، عقربههای ساعت ۹:۴۵ را نشان میداد، ناگهان صدای مهیبی همه جا را پر کرد، گوش تیز کردم، خودشان بودند، خودم را به پشت بام تعاون رساندم، به آسمان نگاه کردم، جنگندههای بعثی مانند باز شکاری در حرکت بودند، از پلهها پایین دویدم. در دل خدا خدا میکردم: شهید زیادی نداده باشیم، خدا کنه خانههای زیادی را آوار نکرده باشند.
بدون اینکه از کسی اجازهای بگیرم از تعاون بیرون زدم، سیل جمعیت سراسیمه با چشمان تَر به سمت کارخانهها سرازیر بود، هر کسی چیزی میگفت، همهمه زیادی به راه افتاده بود، یکی از دوستانم با موتور رسید. سوار شدم، صدای موتور میان سر و صدای مردم گم شد، ترافیک شدت گرفت. چشمهای زیادی نگران عزیزانشان بودند.
سر چرخاندم، ماشینهای روبه رو پر از مجروح بودند، مینیبوس و آمبولانس فرقی نداشت، باید مجروحها به بیمارستان میرسیدند، از لا به لای ماشینها به کارخانه آلومینیومسازی رسیدم.
دود غلیظی در آسمان نشسته بود، چشم، چشم را نمیدید، همه جا را خاک گرفته بود. بوی خون زد زیر دماغم، آوار روی سینه کارگران سنگینی میکرد، صدای ناله مجروحها بلند بود. مردم دست در دست هم مشغول کمک بودند. بعضیها میگفتند: تجمع نکنید شاید دوباره برگردن.
دوست داشتم بمانم اما تعاون را بدون اجازه رها کرده بودم، دلم را در کارخانه جا گذاشتم و برگشتم، نالهی مادرها در سرم آونگ میزد، به اتاقم برگشتم، آقای مرادی فرماندهام به تعاون آمد و گفت: خودتان را به گلزار شهدا برسانید.
دست از پا نمیشناختم، در را قفل کردم و به همراه یکی از دوستان خود را به گلزار رساندم، خلوت بود. به سه اتاقکی که کنار بهشت زهرا ساخته شده بود، رسیدم. غسالخانه منتظر شهدای کارخانهها بود. خبر رسید: بعثیها برگشتهاند و مردم را به رگبار بستهاند.
یکی یکی شهدا آمدند، چهرههایشان زیر خاک و خون پنهان بود اما آرم کارخانهها دیده میشد، از پنج کارخانه اراک شهید آمد، مشغول آمادهسازی شهدا برای غسل و کفن شدم، ذکر گفتم و باریدم.
یکی یکی شهدا آمدند، چهرههایشان زیر خاک و خون پنهان بود اما آرم کارخانهها دیده میشد، از پنج کارخانه اراک شهید آمد
تعداد شهدا بالا رفت، فرصت کوتاه بود، چند گروه شدیم، فرصت پاک کردن عرق از پیشانی را نداشتم. شهید بعدی بغض را در گلویم فشرد، جوان بود و همهی شکمش بیرون ریخته بود، نفس عمیقی کشیدم. صدایم لرزید اما گفتم: شهدایی که امکان غسل ندارند، تیمم بدهید.
بغضم را قورت دادم و گرم کار شدم، صدای آه و ناله از بیرون اتاقک بلند شد، نیروهای انتظامی مردم را کنترل کردند. خانوادههای داغدار یکی پس از دیگری رسیدند، تجربه جبههام به دادم رسید. فکری به سرم زد.
شهدایی که هویت مشخصی دارند را در یک اتاق بگذاریم و مجهولها را در اتاق دیگر، اینطور زودتر شناسایی میشوند، همین هم شد، مجهولها یکی یکی شناسایی شدند. آب بر رویشان ریخته شد و کفن شدند.
برای هزارمین بار داغی مرداد و گرمای کار بر سرم تیغ کشید، چند ساعتی میشد که عرق ریزان مشغول آماده سازی شهدا برای غسل و کفن بودم، چشمهایم بی صدا میباریدند. کاش میتوانستم به گوشهای پناه ببرم و در کنج خلوتی برای همشهریهایم اشک شوم. اما امکان پذیر نبود.
آفتاب غروب کرد. ما هنوز هم گرم کار بودیم، بوی خون تا ته ریهام میرفت، خاک از سر و صورت شهدا میشستم، شب رسید. خنکای هوا آرام در محیط پیچید، شمارش شهدا از دستم خارج شد. شهید روی شهید چیدم، اتاق پر شده بود. اذان صبح که در گلزار پهن شد، کار ما هم تمام شد.
نگاهم روی اعضای بدن جا مانده شهدا دوخته شد، اطرافم پر از دست و پا، انگشت و... بود، اعضای جا ماندهای که نمیدانستم تکلیفشان چیست؟ پا سست کردم، بند دلم پاره شد. بغضم ترکید، صدای گریهام میان گریه عزیز از دست دادهها گم شد. کسی گفت: یک قبر خالی بکنیم و اعضای جا مانده را در آن دفن کنیم، رویش بزنیم شهید گمنام.
نگاهم روی اعضای بدن جا مانده شهدا دوخته شد، اطرافم پر از دست و پا، انگشت و... بود، اعضای جا ماندهای که نمیدانستم تکلیفشان چیست؟
فکر بدی نبود. اعضا جمع شدند، شهداب شهرهای اطراف را انتقال دادم، خودم را به سیل جمعیت رساندم، برخلاف همیشه که شهدا از میدان شهدا تشییع میشدند; اینبار دلهره بمباران بعثیها اجازه این کار را نداد.
تشییع از خود گلزار شهدا شروع شد، شاید تا آن روز گلزار چنین جمعیتی به خودش ندیده بود، هم قدم مردم شدم. شهدا روی دستها به پرواز در آمدند، هر کدام در قبر خود جای گرفتند، اعمال انجام شد، خاکها ریخته شد، داغها جیغ شدند و در گلزار شهدا پیچیدند.
روی زمین نشستم، اشک شدم و فکرم کنار اعضای بدن قطعه قطعه شده شهدای کارخانههای شهرم اراک جا ماند.
پایان پیام/