به گزارش اقتصادآنلاین به نقل از شرق، در گفتوگو با سیدعلی موجانی، مؤلف کتاب بررسی مناسبات ایران و آمریکا، به این سؤالات پرداختیم.
در یک نگرش تاریخی به دوران ریاستجمهوری ترامپ برای آمریکا میتوان چه توصیفی را بیان کرد؟
وقتی ترامپ در کوران انتخابات ریاستجمهوری وارد شد، بسیاری او را نماینده یک تفکر خاص و غیرسیاسی برشمردند که صرفا در چارچوبهای حزب جمهوریخواه قرار میگرفت. عملکرد چهارساله او هم نشان داد وی بیش از آنکه نماینده یک گرایش سیاسی خاص باشد، متعلق به ذات و ماهیتی بود که در آن پرورش یافته بود. افراد مهمی حتی در همان حزب جمهوریخواه مثل مککین و رامنی نشان دادند ترامپ را یک جمهوریخواه نمیشمارند. از این جهت میتوان گفت «ترامپ» همانطور که یک برند تجاری تا پیش از انتخابات ریاستجمهوری بهشمار میآمد، امروز برای تاریخ سیاسی آمریکا نیز یک «برند» شده است. چهلوپنجمین رئیسجمهور آمریکا، آنچه را نشان داد که دیگران کوشش داشتند آن را پنهان کرده یا روتوششده به نمایش بگذارند. مرور تاریخ آمریکا نشان میدهد طی یک دوره یعنی زمان جنگهای داخلی ما شاهد دوقطبیشدن شدید سیاسی و اجتماعی در داخل آن سرزمین بودهایم. اکنون با گذشت بیش از یک قرن از آن رویداد، بار دیگر این جلوه از واقعیت اجتماعی آمریکا در انتخابات 2020 خود را به معرض نمایش گذاشته است. در یک جمله، ترامپ فصل متمایزی در تاریخ معاصر آمریکا رقم زده است.
در حوزه سیاست خارجی، ترامپ همچون سایر بخشهای اجرائی از شخصیتهای مختلفی برای پیشبرد دیدگاهها و نظرات خود استفاده کرد، تغییر وزیر خارجه یا مشاور امنیت ملی نمونه بارز این موارد است، آیا سیاست خارجی ترامپ را باید نمایش توقعات و تصورات احساسی رهبری دانست که همه ارکان اجرائی دولت آمریکا را در دوران زمامداریاش به بازی گرفته بود؟
به نظر میرسد برای درک عمیق سیاست خارجی ترامپ در این دوره چهارساله باید مطالعات پیوسته و همهجانبه در آینده نزدیک صورت پذیرد. ما نباید بر اساس تصویری که رسانهها ساختهاند به تحلیل تأثیر ترامپ در سیاست خارجی ایالات متحده در این چهار سال بپردازیم. سیاست خارجی ترامپ هم مثل هر رئیسجمهوری میکوشید برای خود میراثی بر جای بگذارد. نحوه واکنش و عمل وی در رابطه با کشور ما و اقداماتی که به کار بست، سایه سنگینی بر ذهن تحلیلگران ایرانی در رابطه با «عوارض سیاست خارجی دوران ترامپ» گذاشته است. من مایلم از واژه «عوارض» به جای «میراث» صحبت کنم. در واقع اگر قرار باشد به دور از احساسات ملی و میهنی و نفرت عمیقی که شخصیت ترامپ نزد جامعه ایرانیان و حتی خود بنده به دلایل متعدد همچون تحریمهای ظالمانه یا اقدام به ترور شهید سلیمانی بر جای نهاده به قضاوت عوارض سیاست خارجی ترامپ بنشینیم، درخواهیم یافت شاخصهای متعددی وجود دارد که حکایت از آن میکنند یا یک اتاق فکر در پس آنچه از این دوران برجای مانده، وجود داشته و اگر این را برخی نپذیرند لااقل به این معترف هستند که به نحوی کاملا تصادفی و چهبسا باورنکردنی این عوارض روی هم سوار شد و تغییرات و تحولاتی را رقم زد.
آیا نمونهها و نشانههایی را میتوان در این زمینه مطرح کرد؟
دقیقا؛ میتوان مصداقهای فراوانی را مورد اشاره قرار داد. در یک نمونه کاملا مرتبط با جمهوری اسلامی ایران یعنی موضوع هستهای، سیاست ترامپ از آغاز با تمرکز بر بیان خسارتباربودن توافق برجام برای ایالات متحده آمریکا بود. برخلاف اوباما که گفتمانش متمرکز بر ضرورت کاهش تهدیدات ناشی از برنامه هستهای صلحآمیز جمهوری اسلامی ایران برای امنیت جهانی بود، ترامپ به مسئله امنیت جهانی در قیاس با اوباما کمتر توجه نشان داد. آنچه بیش از همه و بهویژه در دوسالونیم آخر دوران ترامپ خود را به نمایش گذاشت، رویکرد وی برای «جانمایی» تازه از تهدید برساخته تروریسم با مصداق مشخص جمهوری اسلامی ایران بود. کافی است مروری بر شرایط جهانی در دوران این دو رئیسجمهور داشته باشیم. در زمان اوباما، مسئله هستهای جمهوری اسلامی ایران و کرهشمالی یک سوژه بینالملل بود و ایالات متحده میکوشید در نقش رهبری جهان با اعمال سیاستهای تحریمی و بهکارگیری ابزار دیپلماتیک این دو مسئله نابرابر را همتراز نشان داده و آن را مدیریت کند. از این جهت فضای ناامنی ناشی از دستیابی کشورها به تسلیحات غیرمتعارف با محوریت کرهشمالی و انتساب آن با ادعای ابعاد احتمالی نظامی برنامه هستهای ایران، زمینهای شد تا بهعنوان نگرانی در افکار عمومی جهانی تزریق شود.
برخلاف آن سیاست، ترامپ وقتی به قدرت رسید، در رابطه با مسئله ایران به میزانی بیشتر از آنکه به ابعاد اتمیشدن توجه نشان دهد، به ناعادلانهبودن توافق برجام از جنبه اقتصادی و تجاری پرداخت. مشابه این سیاست را در رابطه با کرهشمالی نیز به کار بست؛ کوشید تهدید اتمی کرهشمالی را که اتفاقا واقعی بود، کماهمیت نشان داده و با اقدامات و تکاپوی فراوان توانست خط تماسی برقرار کند. «عارضه» اقدام وی در برقراری خط تماس آن شد ارتباط با کرهشمالی آن احساس نگرانی و ترس جهانی در رابطه با قدرت اتمی کرهشمالی را فروریخت و از این جهت افکار عمومی مسئله صلح و امنیت جهانی در شرق آسیا را کمتر از گذشته دنبال میکرد. برخلاف مسیر گفتوگو با کرهشمالی که تقریبا روان پیش رفت، مسیر دیگری که او در ذهن داشت، عزیمت به سوی ایران بود؛ اما تعامل بر سر پرونده هستهای ایران اساسا نتیجهبخش نبود. وقتی این ناکامی حاصل شد، ترامپ و وزیر خارجه تازهاش، پمپئو، تصمیم گرفتند مسئله ایران را از بُعدی کاملا متفاوت در صدر تهدیدات امنیت جهانی قرار دهند. مقطع زمانی این تصمیم از آن جهت مهم است که کاخ سفید یک تصمیم راهبردی مهم دیگر را نیز همزمان در رابطه با منطقه آسیای غربی گرفته بود؛ «برقراری خط تماس با طالبان». کافی است به این مسئله از این منظر توجه نشان داد، وقتی کاخ سفید با بخشی از جنبشهای متهم به اقدامات تروریستی که برخی از رهبران آن در فهرست تحریمهای شورای امنیت قرار داشتند وارد مذاکره میشود، باید مستمسکی در برابر بخشی از جامعه سیاسی و افکار عمومی آمریکا که این تماس را در رسانهها گفتوگو با تروریستها مینامیدند، داشته باشد. حتی کتاب بولتون نشان داد میزان مخالفت در روند مذاکره با طالبان تنها در سطح نخبگان سیاسی نماند، بلکه رشحاتی از این انزجار درون حلقه اطرافیان ترامپ هم وجود داشت. در آن شرایط، یعنی از قریب به دو سال پیش که اندیشه مذاکره با طالبان مراحل اجرائی خود را آشکار کرد، سیاست کاخ سفید بر این قرار گرفت تا جایگزینی را برای مفهوم تروریسم برسازد؛ آن زمان بود که ایران به عنوان هدف، «نشانهگذاری» و «جانمایی» شد. از آن زمان در ادبیات ترامپ مسئله هستهای ایران و تهدید برساخته ناشی از اتمی ایران کمرنگتر از آنچه پیش از این آمریکاییها از آن به عنوان غیرواقع تهدیدات تروریستی جلوه میدادند، به نمایش درآمد. اظهارات وزیر دفاع کنونی دولتی بایدن در جلسه گفتوگو با سنا نشان میدهد استمرار این ادبیات بر ذهن مخاطبان خاص، نمایندگان سنا، بیش از موضوع هستهای تأثیر گذاشته و فرد پیشنهادی همسان با آنها ایران را ذیل اینگونه تهدیدات میانگارد. البته این را نیز نباید مورد غفلت قرار داد که دو دهه تبلیغ ناروا درباره برنامه اتمی جمهوری اسلامی ایران که به قول دکتر ظریف زمینه امنیتیسازی کشور را رقم زده بود، با توافق برجام آسیبی سخت را تجربه میکرد و اساس آن سازه فرو ریخته بود. از اینرو افکار عمومی جامعه جهانی پس از برجام دیگر نمیتوانستند ایران را کشوری مسئول و متعهد، صاحب صلاحیت و پاسخگو ندانند و اتهام وارد کنند. آن زمان به این صفات این اطلاق نیز افزوده شده بود که ایران خواهان دفاع از کیان خود و حقوقش در امر دستیابی به توانایی و فناوریهای پیشرفته است و در این مسیر نشان داده مخل امنیت بینالملل نیست.
بنابراین، پس از آنکه ابزار اتمیشدن ایران با توافق بر سر برنامه برجام کماثر شد، ترامپ با نمایش تهدیدات تروریستی از سوی ایران، زمینه مشروعیت تماس خود با طالبان را که در افکار عمومی آمریکا و غرب یک شعبه تروریستی شناخته میشدند، فراهم کرد؟
بله، این اتهام تازه که ترامپ به آن ابعاد بسیاری بخشید، با تروریستینامیدن نیروی قدس و نیز خود سپاه پاسداران انقلاب اسلامی آغاز شد، اما در همین دو بخش محدود نماند و تا آخرین لحظات، حضور وی و کارگروهش در کاخ سفید با درج اسامی تازه در فهرست سازمانهای تروریستی آمریکا که هم شامل افراد و هم نیروهای مقاومت در منطقه آسیای غربی بود، ادامه یافت. آخرین نمونه هم افزودن دولت کنونی حوثیهای یمن بود. به هر میزان نورافکن تبلیغاتی کاخ سفید متوجه این بخش از نیروهای مقاومت و تثبیتکننده صلح و امنیت در آسیای غربی که در مقابله با داعش کارنامه روشنی داشتند، میشد، میزان پرتوافکنی رسانهها و افکار عمومی نسبت به سلسله توافقات در حال انجام با طالبان به خاموشی میگرایید. از اینرو نمیتوان این شرایط را ناشی از تصادف و همپوشانی نیروهای عملکننده در حوزه سیاست خارجی آمریکا دانست و به این قائل نشد که یک طراحی و مدیریت منسجم در پشت این عوارض وجود نداشته باشد. اتفاقا به نظر میرسد سیاست آمریکا بر این مستولی شده بود تا پشت چهره کارتونی ساختهشده از ترامپ، بولتون، پمپئو و سایر حلقه پیرامونی این رئیسجمهور، چنین احساسی را ایجاد کند که مجموعهای از آشفتگیها و عدم هماهنگی در هسته مرکزی قدرت هست که سبب سیاستهای نامتقارن شده است. این جلوه، بر جدیگرفتن مسائل پرده میانداخت که خود عارضههای تازهای ایجاد میکرد. آن هیاهوی بهظاهر برساختهشده مانع از آن شد تا به سرعت در رابطه با اغراض و اهدافی که دنبال میشده است، تحقیق و توجهی فراگیر صورت پذیرد. بنابراین بیجهت نیست که به لحاظ میدانی امروز در رابطه با منطقه ما، افکار عمومی غرب در تعیین معیار مفهومی تروریسم، دچار سردرگمی شدهاند. آمریکاییها تابلویی را از کاشی خانه طالبان کندند و بر سردر جایی دیگر نصب کردند.
آیا نمونههای دیگری درباره سایر مسائل بینالملل هم میتوان برشمرد تا این فرضیه را تقویت کرد که سیاست خارجی ترامپ خروجی مدیریتشده یک اندیشه یا جمعبست عوارضی بود که امروز بار سنگینی را بر گُرده جهانی گذاشته است؟
برای نمونه، فشار به آلمان در رابطه با ناتو، صرفا نباید باجگیری از سوی ترامپ معنا شود، بلکه روند تحولات دو سال اخیر نشان داد به همان میزانی که کوشش میشد درخصوص ناتو به آلمان فشار وارد آید، سعی میشد در ارتباط و همکاریهای نظامی ناتو در اشکال مانورهای متعدد و جابهجایی نیروهای آمریکایی مستقر در اروپا، زمینه ارتباط و تبادل با اروپای مرکزی به مصداق نمونه خاص لهستان برقرار شود. تأثیر این بازی پیچیده و چندلایه سبب ساخت یک «پلکان بحران» شد: 1. هر میزان که لهستان مورد توجه قرار میگرفت، رفتار واگرایانه کشورهای اروپای مرکزی نسبت به اتحادیه اروپایی تقویت میشد. 2. به همان میزانی که مسیر همکاری میان اروپای مرکزی به صورت مستقیم با آمریکا تسطیح میشد، حساسیت روسیه نسبت به تحولات مرزهای اروپاییاش افزایش مییافت. 3. هر گام و حرکت از ناحیه روسیه پیرامون مسائلی که در مرزهای اروپایاش به ابتکار مستقل اما مورد حمایت آمریکا توسط کشورهایی مثل لهستان با ابتکاراتی همچون کنفرانس ورشو روی میداد، عوارض و بحرانهای تازهای را سرریز روابط روسیه و اروپا میکرد. 4. هر مقدار مشکلات امنیتی میان اروپای مرکزی و روسیه قوت میگرفت، به همان میزان هم افکار عمومی اروپا به مسائل حقوقبشری داخل روسیه توجه نشان میدادند. نتیجه صعود از این پلکان چه بود؟ همه میدانستند که اروپا با مرکزیت آلمان و فرانسه نمیخواهد در زمین ترامپ بازی کند، اما نتیجه عملی نه اسباب استقلال اروپا را رقم میزد و نه برای روسیه این اطمینان را ایجاد کرده بود. برخلاف انتظاری که برلین، پاریس و برخی پایتختهای دیگر اروپایی داشتند که تنش با روسیه را در شرایط ترامپ تخفیف دهند، بیاعتمادی و بحران میان آنها تداوم مییافت. مجموعه این شرایط سبب شد اتحادیه زیر فشار ترامپ، حساسیت روسیه، واگرایی کشورهای اروپای شرقی و بیثباتیهای اجتماعی مثل جنبش جلیقهزردها یا تنشهای ایجادشده با مهاجران تازهوارد و حتی تحت تأثیر روند خروج انگلستان، در افق غروب خود را شاهد باشد. از آنسو، ترامپ کاملا همسو و همراه با خواست بخشی از جامعه انگلستان، مسیر خروج از اتحادیه را به آنها توصیه میکرد؛ قدرت فدرال آلمان را با اظهارنظرها و اقدامات سفیر اعزامیاش به برلین، سخت و بیرحمانه به چالش میگرفت؛ در رابطه با شرایط اجتماعی فرانسه، پاریس را میآزرد و خود را مراد جنبش جلیقهزردها برمیشمرد؛ سیاست ضدمهاجرتی خود را به رخ اروپاییهای ناراضی از پذیرش موج مهاجران مسلمان میکشید و خاطرنشان میکرد آلمانیها به خاطر پذیرش مهاجران از دولتشان رویگردان شدهاند و بدینگونه راستهای افراطی اروپا را به صحنه کشاند و در برخی نمونهها به دولت رساند. این عوارض تأثیرات مهلکی بر همه شئون گذاشت و «عوارضی» ساخت که در مسیر زمان «میراث ترامپ» را شکل خواهند داد.
مشخصا این موضوع در اروپا مصداقی دارد؟
همین موضوع تنشهای اجتماعی که در اروپا شدت پیدا کرده و به یقین پردامنه خواهند شد، مثالی روشن است. فراموش نباید کرد اروپا در سال 2014 تصمیم بزرگی برای پذیرش خیل گسترده پناهجویان و مهاجران گرفت و با هزینهای سنگین و برنامهریزی متمرکز مصمم شد تا این نیروی فعال و جوان را در بدنه اقتصاد به کار گیرد. در آن زمان اروپا خود را ناجی پناهجویان و مهاجران نشان میداد، وقتی ترامپ پس از دو سال از این رویداد به ترتیب سیاستهای خود در زمینه مهاجرت را علنی و آشکار کرد، تأثیر مستقیم آن روی افکار عمومی آن بخش از جامعه سنتگرای اروپایی، بسیار روشن بود: آیا اروپا نیز چند سال بعد باید از این سیاستها پیروی کند؟ دیوار بکشد؟ مهاجران را اخراج کند؟ و...؛ جامعه اروپا وقتی پشتش لرزید که مشکلاتی را که ترامپ در جامعه آمریکا با بزرگنمایی سیاست ضدمهاجرتی جلوه میداد، مشاهده کرد و همزمان طیفهای راست اروپایی از این فرصت بهره بردند. بنابراین تنشهای اجتماعی از این زمان در برابر موج پناهجویان و مهاجران تازهوارد آغاز شد و واکنشهای قهری و سلبی مهاجرانی که خود را رهاشده میدیدند نیز بر دامنه بحران افزود. گزاف نیست اگر گفته شود عارضه سیاستهای مهاجرتی ترامپ بود که اسباب عدم موفقیت در روند مهاجرپذیری و ادغام اجتماعی اروپا را فراهم آورده و بحرانی ساخته که تبعات آن در پایان نسل دوم این موج از مهاجرتها یعنی چند دهه آینده شاید فروکش کند.
البته وقتی ما این مصادیق را بیان میکنیم از یک مجموعه فعل و انفعالها در جامعه غربی صحبت میکنیم که الزاما جهانی نیست. ماهیت ذاتی دو سوی آتلانتیک این تأثیرپذیریها را سبب میشود. بنابراین شاید سخت باشد ابعاد جهانی به آنها داد.
مثالهای غیراروپایی هم هست. در یک نمونه دیگر، به همان دامنهای که ترامپ در صحنه اقتصادی و بازرگانی در جدال با چین گام برداشت، در صحنه دیپلماتیک نیز اقداماتش با هدف تضعیف موقعیت سنتی چین بود؛ مثال روشن آن خارجکردن انحصار گفتوگو با کرهشمالی از طریق چین.
در میان کشورهای منطقه خلیج فارس، هم از آنها باج گرفت و اسلحه فروخت، هم تهدید ایران را برای آنها بزرگ نشان داد و هم آشکارا یادآور شد آمریکا وظیفه دفاع و حمایت از آنها را ندارد و ترس را میان آنها ترویج داد. به روایت برخی تحلیلگران یک نظام سلسلهمراتب فئودالی را احیا کرد. به باور من راهحل را پیش پای آنها گذاشت؛ «عادیسازی رابطه با اسرائیل». نوعی دوگانگی در سیاست خارجی آمریکا در رابطه با ترکیه هم قابل اشاره است؛ هم جنگنده اف35 به ترکیه نداد و آنکارا را که در ناتو شریک استراتژیکش بود، به سوی مسکو راند، هم گفت عادلانه نیست هواپیما نفروشیم، هم ترکیه را برای خرید موشک اس400 از روسیه تحریم کرد، هم ترکیه را شریک راهبردی خواند و هم اقتصادش را به نابودی تهدید کرد، هم درباره حضور ترکیه برای حمایت از خلیفه حفتر در لیبی هشدار داد و هم با حفتر، متحد ترکیه تلفنی صحبت کرد و نقش او را در مقابله با تروریسم و ایمنسازی منابع نفت لیبی ستود، در سوریه وقتی ترکیه نیروهای خود را اعزام کرد، اولتیماتوم را با روشنکردن چراغ قرمز داد و یک هفته بعد چراغ را برای آنکارا سبز کرد و گفت درگیری ترکیه با سوریه مشکل ما نیست. با همین تحرکات ترکیه را در مکانیسم آستانه با روسیه همراه کرد و تبعاتی را در مسیر تثبیت حاکمیت سوریه رقم زد و هم در شرایط تحریم که ترکیه میتوانست نقش مؤثری ایفا کند، جرئت و جسارت آنها را بلااثر کرد. مشابه همین موارد را میتوان در روابط با برخی دیگر از کشورها نیز بازگفت.
با این تفاصیل برمیگردم به سخن اول، عوارضی که ترامپ در چهار سال اخیر رقم زد بعضا اثرات ماندگاری دارند که حاصل جمع آنها در آینده «میراث ترامپ» را تبیین میکند. چرا چنین شده است؛ چون ترامپ ناباورانه از ادامه رهبری حذف شد. او این مسیرها و سیاستها را دنبال میکرد تا در دوره دوم نتیجه بگیرد، حالا حذف شده اما عوارض این سیاستها بههرحال یک نتیجهای را میسازد که شاید طابق النعلبالنعل همانی که طراحی شده نباشد اما یقینا میراث ترامپ نام خواهد گرفت. برای اوباما میتوان گفت برجام میراث دوره او بوده است یا برای ریگان جنگ ستارگان، پروندههایی که سرانجامی یافت اما به نظر میرسد میراث سیاست خارجی ترامپ به همان دلیلی که برشمردم در حال «تکوین» است و سایه سختش را بر دولت بایدن و چهبسا پس از او نیز بر جای میگذارد.
درخصوص سیاست ترامپ درباره برجام هم توافق روشنی میان تحلیلگران نیست، برخی معتقدند برای ترامپ جزئیات توافق برجام مهم نبوده است بلکه تمایل داشته آنچه اتفاق افتاده به نام او ثبت شود. برخی دیگر نیز معتقدند او با تضعیف برجام درصدد بود مسیر مذاکره برای تفاهمی دیگر را که شامل موضوعات متنوع میشود، فراهم آورد. در میان این دوگانه کدام کفه از وزن بیشتری برخوردار است؟
سیاست ترامپ در رابطه با برجام از همان ابتدا واردآوردن این اِشکال به آن بود که سهم تجاری و اقتصادی آمریکا در چنین تفاهمی نادیده گرفته شده است. اشاره او به خرید هواپیما از ایرباس و نادیدهانگاشتن بویینگ در آستانه ورود به کاخ ریاستجمهوری عمق این تفکر را نشان میدهد. ترامپ نه برجامخوان بود و نه وقوفی بهلحاظ دانش و جزئیات مسئله داشت. او برجام را یک نقطه قوت در کارنامه شخص اوباما و دیپلماسی اروپا میدید. ازاینرو در مسیر سیاست خود که یکی از اهدافش نشاندادن ناکارآمدی اروپا در حلوفصل منازعات جهانی یا همان چندجانبهگراییای بود که قدرت آمریکا را تعدیل میکرد و دیگری بیاعتبارکردن میراث اوباما گام برمیداشت؛ بنابراین برجام در دو سال اول تا قبل از پیوستن بولتون که در عناد با ایران مو سفید کرده بود، چه بسا برایش بهانه بود اما از سال دوم به بعد شرایط عوض شد. در دوران نخست ریاستجمهوری ترامپ تا قبل از آوریل 2018 که جناح بولتون – پمپئو به او پیوستند، برجام کارت بازیاش بود اما بعد ورق برگشت. او در مسیر اجرای تعهدات برجامی آمریکا درحالی پیش رفت که از اعتراض و ایجاد اشکالاتی در نحوه اجرا با تحریمهای تازه و امنیتیسازی ایران تردید به خود راه نداد؛ اما وقتی که از برجام خارج شد، نمایش قدرت سیاسی ترامپ با اعزام هیئتها و تهدید بانکهای اروپایی و بنگاههای تجاری ـ اقتصادی که مصداق آن در عملیات سفیر آن کشور در آلمان به رسانهها کشیده شد، یک هدف را مد نظر قرار میداد و آن چیزی نبود مگر فرسودگی اقتصاد و توان ملی ایران همزمان با نمایش ناکارآمدی ساختارها و الگوهای اقتصادی دیگر شرکای برجامی بهویژه اروپا و سپس روسیه و چین.
آیا میتوان گفت تأثیر این عوارض به فروپاشی برجام منتهی شده و ترامپ در اجرای سیاست خود موفق بوده است؟
اصولا باید توجه داشت برجام یک برنامه همکاری مشترک چند کشور برای حلوفصل یک موضوع یا مقوله جهانی بوده است. این برنامه با درایت ارکان عالی نظام در آن مقطع بهگونهای نوشته شد که هیچ تعهدی از ناحیه هیچیک از طرفها که واجد تبعات حقوقی باشد، ما را به حصار الزامات گرفتار نکند. حتی مکانیسم ماشه نیز به لطایفالحیلی زمانبر شد تا شوک ناگهانی وارد نکند و هم در مسیر زمانی قابلیت مذاکره از میان نرود. اینگونه سازوکارهای خاص و کاملا متفاوت دامنه عمل و اقدامات طرفهای مشارکتکننده در این برنامه را تعریف کرده است. یک قطعنامه شورای امنیت هم در استقبال از این برنامه و همراهی از آن صادر شده است که طرفهای اصلی مشارکتکننده در این برنامه یعنی جمهوری اسلامی ایران و 1+5 با صدور بیانیههای خود پس از قطعنامه اشکالاتی نسبت به بخشهایی از این قطعنامه شورای امنیت وارد آوردهاند که تضمین اقدامات دفاعی کشور را به دنبال آورد؛ ازاینرو بود که بدون واهمه آزمایشهای موشکی خود را با فراغ بال انجام داد.
با اینهمه یکی از طرفهای این برنامه یعنی آمریکا فقط از برنامه خارج نشد بلکه بر سایر طرفها چه متحدان و شرکای خودش و چه طرف اصلی، ایران و حتی چه دیگرانی که در برنامه نبودند، فشار سنگینی وارد آورد اما موفق به فروپاشی آن نشد. هدف او مقابله با ذات برنامه همکاریِ مشترکی بود که توانست به حلوفصل یک موضوع یا مقوله جهانی تا وقتی دیگران پایبندی نشان دهد، بینجامد. بیجهت نبود که ترامپ پیوسته آدرس کاخ سفید و خط تلفن روی میز خود را بهعنوان ملجأیی برای پایانبخشیدن به شرایطی که ساخته بود، میداد. این اقدام بهقدری اشتباه محاسباتی داشت که سبب شد او در حسرت هرگونه تماس تا دقایق آخر بماند. در این شرایط مجموعهای از فشارهای سنگین رسانهای و تبلیغاتی و اقدامات غیرانسانی در وضع تحریمهای ظالمانه و تعیین عقوبتهایی سنگین برای هر فرد حقیقی و حقوقی که مایل بود در مسیر حلوفصل مسائل جهانی روند این برنامه را دنبال کند، وارد آورد اما این فشار بیسابقه و سنگین که با خباثت کامل دنبال شد، نتوانست چارچوب این برنامه و بنیان قطعنامه شورای امنیت را بگسلد. یقین است که یک قالب برنامهای امروز در برابر ما وجود دارد که ضعفها و اشکالات آن نیز قابل مطالعه است اما نبود چنین قالبی دو نتیجه را میتوانست در پی داشته باشد؛ یا سبب میشد ایران خارج از موضوع هستهای در رابطه با همه مسائلی که آمریکا و کشورهای دیگر میتوانستند در سیاهه درخواستهای خود بگنجانند، به مذاکره کشانده شود یا آنکه با نشاندادن شرایط حادّ امنیتی و عدم موفقیت در هر فرایند مذاکراتی، ایران را هدف ائتلافهای جمعی قرار میدادند که نمونه آن را ما در رابطه با عملیات نظامی علیه برخی از کشورها شاهد بودهایم؛ این نتایج هم با خردمندی در تصمیمات و تذکرات به موقع رهبری، هوشمندی دیپلماسی و مقاومت و ایستادگی ملت ایران جواب نداد.
با توجه به مجموعه تحلیل ارائهشده، به نظر شما تأثیر عوارض دوران ترامپ چه خواهد بود؟
اجازه بدهید با یک مثال موضوع را دنبال کنیم. وقتی که سیاست ترامپ در ارتباط با طالبان کلید خورد، بسیاری به دلیل روابط گذشته میان پاکستان و طالبان این ارزیابی را داشتند که لابی پاکستان در کاخ سفید تقویت شده و این پاکستان است که نقش محوری در فرایندها را عهدهدار خواهد شد. نمونه مشابه این وضعیت را ما در موضوع عادیسازی روابط کشورهای عربی با رژیم صهیونیستی شاهد بودیم. بهصورت سنتی ارتباط میان رژیم صهیونیستی با کشورهای عربی از ناحیه مصر دنبال میشد. به باور برخی از صاحبنظران آمریکا سیاست سختگیری را درباره پاکستان و مصر در پیش گرفت؛ اما در نگاه من حتی اگر با این سیاست هم آغاز شد، نتیجه بهگونهای دیگر رقم خورد. اینک در شرایطی که خط تبادل مستقیم میان طالبان و آمریکا برقرار شد و در شرایطی که رژیم صهیونیستی بهصورت مستقیم با برخی از کشورهای عرب و مسلمان ارتباط آشکار برقرار کرد، ما چه تأثیری را میتوانیم برای این کشورهای منطقه مثل پاکستان یا مصر که در تنظیم این تناسبات نقش داشتهاند، قائل شویم؟ در حقیقت نکته همین است که تأثیر عوارض عملیات دیپلماسی سختگیرانه در دوران ترامپ کماهمیت نیست. از نگاهی که به موضوع دارم؛ «تهیشدن ظرفیت استراتژیک و منطقهای» کشورهایی مثل مصر یا پاکستان در نقشی که در چند دهه اخیر بازی کردهاند، به معلقشدن آنها خواهد انجامید؛ بنابراین لااقل درباره منطقه، شاهد خواهیم شد، منطقه ما در مسیر اتحادهای پیوسته اما سست، مقطعی و ناپایدار میان کشورها و نیروهای منطقهای لااقل در پنج تا 10 سال آینده حرکت میکند. حاصلجمع این شرایط افزایش سطح ناپایداری خواهد بود. اینکه چه قوهای تأثیرگذار بر تحولات منطقهای میشوند، در مؤلفههایی خود را نشان خواهند داد که برای عموم هم آشنا و هم ناآشناست. در تشریح این جمله باید گفت وقتی جنبشهای سیاسی اخوانی با ریشههای فکری سلفی درآمیختهاند، تحلیلگران منطقه با پدیدههای تازهای روبهرو شدند که هم بهلحاظ تبارشناسی با ذات آن آشنا و هم در تحلیلِ حاصلجمعِ تنیدگی میان آنها دچار ناآگاهی و کمدانشی بودند. بیجهت نیست که در آخرین سلسله از تحریمهای ایالات متحده در دوران ترامپ در هفته آخر ما شاهد تحریم شاخههای اخوانی مصر و بدنههایی از جریانهای سیاسیای بودیم که متهم به ارتباط با داعش در شبهجزیره سینا شده بودند. این پدیده، یعنی تحریم علیه بخشی از جامعه و واقعیت مصر به افزایش قدرت دولت مصر نخواهد انجامید و مشکلات درونی و تازهای را برای اقتصاد ضعیف آن کشور و ثبات اجتماعی و امنیت ملی آن بهدنبال خواهد آورد. در آن روی سکه این شرایط تهیسازی به کشورهای عرب منطقه که با اسرائیل وارد مصالحه شدند هم تسری پیدا خواهد کرد. توافقات امروز آنها واکنشهای درونی سختی را در آینده این کشورها رقم میزند، هم موقعیت منطقهای و هم عربی – اسلامی آنها را تضعیف میکند و مشروعیت بَرساخته قدرتهای خاندانی حاکم را به چالشی سخت میگیرد. این سخن از کجا قابل اثبات است: شناسایی دوفاکتوی اسرائیل از سوی دولت پهلوی. هر سیاستی که با ذات و ساخت باور جوامع تناسب نداشته باشد، محکوم به فناست، مگر برای آن دههها فرهنگسازی شده باشد. سکوت عمیق جوامعی که شاهد توافقات پنهانی دولتهای خود بودند، بهشدت قابلتأمل است. اینگونه نمایشها موفق نبوده است. باز برای مثال به نمایش بازی فوتبال ایران و اسرائیل در زمان رژیم گذشته توجه کنید؛ تظاهرات و شعارهای پس از بازی نشان مهم شکست آن نمایش و از همه مهمتر زمزمه اجتماعی شکست سیاست شناسایی دوفاکتوی شاه بود که حتی از دید ساواک در گزارشهایی که به همت مرکز اسناد وزارت اطلاعات انتشاریافته هم پنهان نمانده بود. مسئله فقط میزان زمانی است که ملتها در برابر این نمایشها تاب میآورند که آن نیز طولانی نخواهد بود. در یک جمله؛ منطقه ما با چالشی بهمراتب بزرگتر از دوران پس از جنگ اول در موضوع مشروعیت خاندانهای حکومتگر و دولتهای نظامی روبهرو خواهد شد. حتی تصور اینکه اسرائیل از این اقدامات حاصلی برگیرد، اندک است. مثال روشن؛ خود روابط مصر و اسرائیل از کمپ دیوید به بعد است. دولت مصر هیچگاه نتوانست در برابر واقعیت غزه چشم فروبندد و مانع تبادلات اجتماعی میان این منطقه شود، بهطوریکه امروز سینا ناآرامترین جغرافیا در تقسیمات کشوری مصر است.