خبرگزاری فارس- مریم آقانوری؛ حسین پسراسماعیل خان ایوبی، بچه محل امام رضا(ع)، گویا از همان بچگی درِخانه بازی و مهماننوازی را از امامش آموخته و حالا از کله صبح تا الله اکبر مغرب، درِ حیاطِ خانهاش باز است. تا هر که آمد، حسین آقا از همانجا روی تختش، گوشه اتاق پذیرایی، بفرمایید بگوید و حاج خانم به استقبالش برود. اما صفای وجود اهالی این خانه یک چیز دیگر است، آدمها را مسخ میکند و به سمت خود میکشد؛ مثل خانه پدربزرگ مادربزرگ ها.
مردی که با هر شات دوربینش مویی سپید کرده . عمرش و سلامتیاش وقف عکاسی خبری شده و در جوار امام خمینی رهبر کبیر انقلاب بودن را به حضور در کنار خانواده ترجیح داده. در آستانه روز خبرنگار مهمان خانه گرمش شدیم؛
خانواده ایوبی و خبرنگار فارس البرز
میخندد و میگوید: دخترم حرفهایم قدیمی شده و بارها گفتهام. به نظرت سوخت نشده؟!
مثل شاگردی که روبروی استاد دست و پایش را گم کرده، دستپاچه میگویم: نه حاج آقا. این چه حرفیه؟ حرفای کسی که فرصت عکاسی و حضور در کنار شخصیت بزرگی مثل امام خمینی (ره) را داشته، حتما برای مردم شیرین و شنیدنیه.
عکاسی را از کجا شروع کردید؟
از همان سن بچگی با دوربینهای آکوا و کُداک ۱۲۰ شروع کردم به عکس گرفتن. سال ۳۷ بعد از فوت پدرم در سن ده سالگی به تهران آمدیم. از عکاسی دست برنداشتم و عکس هایم را در عکاسی ارمغان چاپ می کردم. از همین طریق با حاج محمد اسدی صاحب عکاسی ارمغان رفیق شدم. حاجی دوربین گران قیمتی برایم در نظر گرفت که من بخرم. لابلای رفت وآمدها نکات عکاسی و حتی ظهور و چاپ عکس را هم به من یاد داد. همان وقتها برای شنا به استخر میرفتم و همانجا عکس هم میگرفتم.
۱۲ سالم بود که عکاس ورزشی شدم وعکسهایم از طریق دوستانی مثل آقای لطیفی در روزنامه کیهان چاپ شد و از همانجا پایم به کار با روزنامهها باز شد.
تا کلاس هفتم بیشتر درس نخواندم. قبل از انقلاب در بازار عباس آباد در قماشفروشی شاگردی میکردم. عکاسی هم همچنان ادامه داشت. خیلی از انقلابیها آن زمان بازاری بودند و بعد ها در جریان انقلاب یا دفاع مقدس شهید شدند.
چطور با امام خمینی(ره) آشنا شدید؟
اولین بار در جلسات مراسم ختم آیتالله بروجردی امام را دیدم.
قاب ماندگار حسین ایوبی عکاس امام خمینی با دست مجروح در سال ۵۹
در زمان انقلاب عضو کمیته استقبال بودم که در ۲۱ بهمن ۵۷ از ناحیه دست چپ تیر خوردم و مجروح شدم. در بیمارستان خیلیها به دیدنم آمدند. بعد از ترخیص همراه با نماینده امام، به خدمتشان مشرف شدم.
ماجرای مجروحیت و جانبازی چیست؟
حاج آقا در مورد جزییات مجروحیت نم پس نمیدهد؛ خانم پرندوش نقشینه، همسر آقای ایوبی، مهندس بازنشسته سازمان جغرافیا نیروهای مسلح است که ۵۲ سال از عمر زندگی مشترکش با آقای ایوبی میگذرد.
خانم نقشینه میگوید: ۲۱ بهمن ۵۷ آقای ایوبی از صبح بیرون رفته بود. شب شد و نیامد. حکومت نظامی بود ولامپها را خاموش کرده بودم. بچه ها را دور چراغ علاءالدین جمع کردم و خودم خواب به چشمانم نیامد و تا صبح نشستم. صبح همسایه روبرویی آمد و گفت: بختیار تسلیم شده. آقای ایوبی هم تیر خورده و بیمارستانه.
آقای ایوبی و همسر ایشان
۳ دختر و یک پسر داریم که آنوقتها پسرم ۳ ماهه بود. بچه ها را سپردیم به دخترهای همسایه و با خانم همسایه رفتیم بیمارستان. پشت سرهم مجروح میآوردند و جای سوزن انداختن نبود. با هر زحمتی بود خودم را به یکی از پرستارها رساندم؛
- میگن همسرم حسین ایوبی مجروح شده؟
گفت؛ بله همینجاست حالش خوبه
گفتم: آخه اینطوری که من باورم نمیشه. مگه یه امضایی چیزی ازش بیاری. بنده خدا رفت و امضا آورد. خیالم راحت شد و برگشتم خونه پیش بچهها.
از همان موقع اما سمت چپ بدنش تقریبا کار افتاد. سال بعد هم برای جراحی رفت آلمان. زمان رحلت احمدآقا یادگار امام، پلاتین داخل دستش شکست. بازهم برای درمان به خارج از کشور رفت. بخشی از استخوان دستش از بین رفته و دیگرقابل درمان نیست. دست چپش از بالا تا پایین حرکت ندارد و حتی توتن پوشیدن لباسهایش را هم ندارد.
آقای ایوبی حالا توضیحات همسرش را تایید میکند.
- زمان تدفین احمدآقا با فشار جمعیت لای در آهنی ماندم و استخوان دستم شکست. دکتر ها گفتند، با همین شرایط دستت رو بردار و برو وگرنه هرجایی بری دستت رو دو دستی میذارن کف دستت.
من دوباربرای جراحی دستم به آلمان رفتم و به خرج خودم بود و هیچ خرجی بر عهده دولت نگذاشتم.
شما عکاس ویژه امام بودید، برای سایت ایشان یا سازمان و نهاد خاصی عکاسی میکردید؟
من عکاس خصوصی امام نبودم و هیچ کس حق ندارد خودش را عکاس امام معرفی کند. امام عکاس خصوصی نداشت. هر کسی میآمد راحت وارد میشد و عکسش را میگرفت. تا زمانی هم که بمبگذاریها، ترورها و دو دستگی ها نبود، هیچ محدودیتی برای نزدیک شدن به امام وجود نداشت.
بغضی به گلویش چنگ انداخته و صدایش را میلرزاند اما نمیگذارد اشکها سرازیر شوند.
من بخاطر دل خودم عکس گرفتم و همه هزینه عکاسی راهم خودم دادهام. من بخاطر دل خودم انقلابی و جانباز شدم و اگر لازم باشد برای انقلاب مقابل بچههای خودم هم میایستم.
نه فقط من، همه آنها که با امام بودند و با امام عهد بستند بر سر عهدشان ماندهاند. به فرمایش امام" انقلابی بودن و انقلابی ماندن مهم است."
رفتار امام با شما و خبرنگاران چطور بود؟
- هر وقت که وارد می شدیم، امام در مقابل ما یک حرکتی از احترام نشان می دادند؛ کمی نیم خیز میشدند و ما را خجالت زده میکردند. حالا مسوولان آنقدر سرشان شلوغ است که به کارهایشان هم نمی رسند!
آهی میکشد و میگوید: دخترم عزت و احترام ها دیگر از بین رفته.
از عکسهای قدیمی امام چیزی دارید؟
فقط یک عکس قاب شده روی دیوار را نشان میدهد که مربوط به سال ۵۹ پس از جراحی دست و بتزگشت از آلمان است.
- من همه عکسها و چند جعبه بزرگ پر از فیلم، تمام لوازم و تجهیزات عکاسی و حتی دوربین اهدایی حضرت امام را به بنیاد حفظ آثار و ارزشهای دفاع مقدس هدیه کردم تا به یادگار بماند.
ماجرای دوربین اهدایی حضرت امام(ره) چیست؟
میخندد و می گوید: هیچی دوربینم گم شد. حضرت آقا با تعجب پرسیدند: "آقای ایوبی چرا نشستی عکس نمیگیری؟"
خوب چی می گفتم ؟! میگفتم کسی شیطنت کرده دوربینمو برداشته ؟! گفتم؛ آقا دوربینم گم شده. یه جایی جا گذاشتم یادم رفته بردارم.
ایشان همان موقع دستور دادند که یک دوربین به من بدهند. برکتش این بود که خودشان دوربین را به گردنم انداختند و گفتند:
سلاح تبلیغات برنده تر از سلاح جنگ است
هزینه عکس و فیلمها را که خودتان میدادید، عضو نهاد یا سازمانی هم که نبودید، پس هزینه زندگی از کجا تامین میشد؟
- عکسهایم را میفروختم. من عکس رایگان به کسی ندادم. حتی حضرت امام و احمدآقا هم پول عکس هایشان را که از من میخواستند بگیرم را پرداخت میکردند.
من ثروتمندترین مرد کرجم. شاید هم ثروتمندترین مرد ایران. همه کرج مرا می شناسند. پدر خانمم و فامیل ها ساکن کرج بودند و ما هم آمدیم. ۴۵-۶ سال هست که اینجا در همین خانه زندگی میکنیم.
درِ خونه ما از صبح بازه. مردم خوبن. همسایه ها خوبن. بهمون سر میزنن. یه زنگ میزنند و خودشان میان تو.
من ثروتمندترین مرد کرجم. میدونی چرا؟! چون سر کوچه که وایمیستم ماشین جلوی پای من ترمز میکنه. چون مغازه میرم مغازه دار جلو پام بلند میشه. اینا ثروته. دوست داشتن مردم ثروته، ثروتمندت می کنه. عشق بهشون میدی همون عشق به خودت برمی گرده.
دخترم محبت بین مردم کم شده. ترویج محبت در جامعه بکنید. من اینکارو نکردم. به زن و بچم محبت نکردم، هیچ وقت نبودم. شما محبت بکنید. به پدرو مادرتون محبت کنید. سر می زنید بهشون؟ یا دریغ از یک سر زدن؟!
در جامعه امروز هم شمر هست هم امام حسین(ع). در دولت اسلامی از گذشته تا حالا معدود افرادی بودهاند که فکر منافع خودشان بودند و اعمالشان مردم را بدبین کرد. خدا این بدبینی را از مردم دور کند.
امروز شیاطین بیشتر شدهاند و هم از صنف ما خیلی ها گمراه میشوند. آن وقتها هم روزنامه هایی بودند که زیر بلیط افرادی میرفتند و زمان انتخابات عکس هایشان را بزرگ میزدند. شما تا می توانید و توان دارید سرتان رو جلوی پول خم نکنید. بگذارید پول سرش را جلوی شما خم کند.
من همه جا حضور داشتم؛ آنقدر که برخی دوستان میگفتند مثل شیطان همهجا هستی! اما عکسم هیچ جایی نیست. اگر خبرنگار و عکاس اصول حرفهای و انسانیت را رعایت کند، همه جا ، جا دارد. در این کار یک وقتهایی باید کور، کر و لال باشی. باید هوشمندانه قدم برداری.
بهترین عکسی که از امام گرفتید را یادتان هست؟
- لبخند امام را دیدهاید؟ آن عکس را من گرفتم. عکاسی میتواند مدعی گرفتن عکس بشود که فیلمش را داشته باشد.
از عشق تا وداع
خاطره ای از امام بگویید که تا به حال جایی نگفته اید.
خاطره زیاد است اما شاید خط قرمزهایی وجود داشته باشد که من از آنها بیخبرم. بنابراین نمی توتنم چیز خاصی اما این را می دانم؛ انسانیت به معنای واقعی در وجود حضرت امام خمینی و خانواده گرامیشان موج میزد. انسانهای بسیار خوبی که هیچ وقت از هیچکدامشان یک حرف نامربوط نشنیدیم. در مصاحبهای گفتم جنتلمن اما بعدها دیدم جنتلمن کلمه مناسبی نیست.
حضرت امام بسیار خانواده دوست و مردم دوست بودند. بچه های شهدا را مثل نوههای خودشان دوست داشتند. سخنرانی که تمام میشد بالای حسینیه" بچه باران" بود.
خاطرات آقای ایوبی عکاس امامخمینی«ره»
شعرهای امام دیدی؟ چه معجزه ای داشت؟ دیدی همه از بزرگ و کوچک میخواندند؛
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
امام شخصیتی بسیار دوست داشتنی بودند که حتی دوری چند روزهشان را نمی توانستم تحمل کنم. یادم هست چند روزی کسالت داشتند و من ندیده بودمشان. آن چند روز اصلا خانه نرفتم. فقط یک شب که یکی از بچههایم کسالت داشت آقای طباطبایی مرا به زور سوار ماشین کرد وخانه برد.
شب رحلت امام چه کردید؟
آن شب رحلت حضرت امام در بیمارستان نبودم. ساعت۷ صبح که اخبارگو خبر رحلت را پخش کرد....
سرش را تکان می دهد....بغض جسورانه از دستش در میرود و میدود به کنج حلقش. چشمانش از مروارید اشک برق میزند.
- یخ را تا حالا توی ماهیتابه گذاشتی؟ من گذاشتم. یخ را که توی ماهیتابه میگذاری، همه وجودش مثل یک کله قند شروع میکنه به باز شدن. همینجوری مثل همین یخ، همه وجودم رفت توی خاک. همه وجووودم رفت توی خاک...
پایان پیام/