برترینها: چندی پیش کلیپی از مرگ ناگهانی یک فوتبالیست در حین بازی در اینستاگرام وایرال شد که واکنشهای زیادی در پی داشت.
پای پست یکی از صفحاتی که این کلیپ را گذاشته بود، کلی کامنت دیدیم که مردم و کاربران از ناگهانهایی که گفتند که تا ابد در ذهنشان مانده، مرگهایی که هیچوقت فراموش نخواهند کرد، لحظات آخری آن عزیزی که از دست دادند، ثانیهای بعد چه میگذرد؟ نمیدانیم و این ندانستن دریچه فقدان است، با این مطلب غمگین همراه باشید
ارشیا همان ابتدا در واکنش به این ویدئو نوشت: بهترین مرگ همین بود زیر بارون کنار دوستات در حال بازی فوتبال توی چمن. کلی تماشاگر هم دارن نگات میکنن و با خنده
مریم که عکس یک پسر جوان را در پروفایلش گذاشته بود نوشت: داداشی منم که عکسش پروفایلمه گفت مامان من میخوابم بیدارم کن برم سرکار و تو خواب روحش پر کشید. مامانم که دق کرد و فوت کرد بابامم دیگه خودشو نمیشناسه شوک شده و منم با دیدن لبخند روی عکسش روزی صدبار میخوام که دیگه نباشم محو شم و لبخندشو نبینم و برم پیشش
امیر نوشت: دختر منم پرستار بود جان ده نفر را نجات داده بود ولی با استرس و فشار کاری و نهایتا با ایست قلبی درگذشت
رژیا هم از داغ برادر گفت: داداشم روز قبل فوتش داشت با من و مامانم صحبت میکرد و منو واسه آیندهم نصیحت میکرد نگران بود انگار و بهش الهام شده بود قراره فردایی نباشه. یادمه تازه رفته بودم کلاس اول راهنمایی. زمستان سال 1381 برادرم امید رو از دست دادیم. مادرم بیمار شد و قدرت تکلمش رو از دست داد همه چی از هم پاشید، حتی برای بهبود حال مادر از شیراز به اصفهان نقل مکان کردیم ولی همه چی بدتر شد و دیگه هم به شهرمون برنگشتیم هیچ وقت اون صحنههارو فراموش نمیکنم هیچوقت
داریوش از یک روز تلخ در کودکیاش نوشت: 12 ساعت قبل از اینکه پدرم فوت کنه بهم پول داد گفت برو مدرسه خرج کن بعدم رفت باغمون اونجا کار داشت گفتن غذا خورد و خوابید ولی دیگه بیدار نشد آخرین حرفی که بهم زد گفت مراقب خودت باش بعدم یه بوق زد و رفت و من موندم و یه دنیا حسرت و دلتنگی و خیلی یهویی و بدون دلیل ایست قلبی تو سن 39سالگی
مینا از آخرین مکالمه تلفنی با خواهرش نوشت: نهم اردیبهشت با خواهرم تلفنی صحبت کردم طبق معمول گفتیم خندیدیم و خداحافظی کردیم دو روز بعدش ساعت ۱۰ صبح من توی اتاق خوابش روی جسدش ضجه میزدم و هر لحظه منتظر بودم قلبم از درد منفجر بشه ولی نشد و من هنوز زندهام ولی خواهرم با دستای خودش به زندگیش خاتمه داد و من هنوز ناباورانه به خندههاش فکر میکنم و باورم نمیشه همش دروغ بود و دیگه نخواست کنارم بمونه ....
سهیلا هم گفت: آخرین نگاه مادرمو وقتی داشت میرفت بیمارستان برای عمل رو یادم نمیره . رفت ته کوچه و برگشت و به من ۱۳ ساله و برادر ۱۰ ساله م که دست همو گرفته بودیم، یک نگاه پر از نگرانی و دلواپسی کرد ورفت و دیگه برنگشت
زری افسوس خورد و نوشت: باردار بودم و خیلی میخوابیدم پدرم زنگ زد خوابم میاومد گفتم قطع کن فردا خودم بهت زنگ میزنم صبح فردا تصادف کرد و آسمانی شد و من تا مدتها به موبایلش زنگ میزدم که شاید معجزهای بشه و صداشو بشنوم خدا رحمتش کنه خیلی مهربون بود
فرح هم در انتها کمی متفاوتتر از بقیه از دلتنگیاش گفت: کامنتارو خوندم اشکم سرازیر شد اما من برعکس همه ده ساله که پدرمو از دست دادم تا زمانی که زنده بود حسابی بغلش کردم بوسش کردم چلوندمش غرق در عشقش بودم و هرگز یادم نمیره که آخرین حموم هم خودم بردمش آخرین آب میوه رو خودم براش درست کردم نمیگم دلتنگش نیستم بسیار زیاد دلتنگشم ولی افسوس نمیخورم چون انقدر بوسیدمش که تا آخر عمر بسه م باشه بابا جونم برام بهترین بودی