خبرگزاری فارس؛ نیشابور، فاطمه قاسمی: در گمان هیچ ایرانی نبود، موصل شهری بزرگ و مشهور و از پایگاههای جهان اسلام در عراق، محل اسارت آزادگانی شود که جوانمردانه و باعظمت اسارت رژیم بعث را تحمل کردند و سرافراز به وطن بازگشتند. امروز ۲۶ مرداد به بهانه سالروز بازگشت آزادگان به وطن به دیدار غلامحسین فخریان میروم. آزادهای که دوران ۷ سال اسارتش در اردوگاهی در شهر موصل گذشت.
فخریان میگوید: در همه سالهای اسارت، تصویری که ما از آزادی در ذهنمان داشتیم این بود که یک روز، رزمندگان ما از در و دیوار به داخل اردوگاه میآیند و آزادمان میکنند. این آرزو با ما بود تا زمانی که خبر پذیرش قطعنامه ۵۹۸ را شنیدیم. بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ تا آزادی ما بیشتر از ۲ سال طول کشید. یادم میآید عصر یک روز چهارشنبه بود. من و دوستانم در گوشهای از محوطه اردوگاه نشسته بودیم که رادیوی اردوگاه این خبر را پخش کرد: از روز جمعه اولین گروه اسرا مبادله میشوند. با شنیدن خبر مبادله اسرا، اردوگاه جان گرفت. گویی روح به تن خسته و زخمی بچهها برگشت. من چطور برایتان تعریف کنم که آن لحظه و آن ساعت چه حالی داشتیم؟ همان شب، بعثیها ما ۱۸۰۰ نفر اسیر اردوگاه موصل را از روی شماره صلیب سرخ جدا کردند و گفتند باید به ترتیب شماره یکجا باشید. چون هر روز فقط ۱۰۰۰ اسیر مبادله میشود به همین خاطر ما به دو گروه تقسیم شدیم. من جزو گروه ۱۰۰۰ نفر اول شدم.
فردای آن روز حدود ساعت ۲ بعداز ظهر بود که اعلام کردند اولین گروه ساعت ۵ عصر از اردوگاه خارج میشوند. فخریان به اینجای صحبت که میرسد سکوت میکند و زل میزند به ساعت دیواری نسبتا بزرگ روی دیوار، چنان محو ساعت میشود که گویی چیز باارزشی درون ساعت روی دیوار، نهفته است.
ثانیه هایی که نمی گذشت
آزاده سرافراز بعد از گذشت چند دقیقه سرش را به طرفم برمیگرداند و میگوید: آن روز، ساعت طور دیگری شده بود. انگار ثانیه شمار ساعت کهنه و رنگ و رو رفته اردوگاه از کار افتاده بود آن روز ثانیهها نمیگذشت گویی ثانیه شمار ساعت اردوگاه را حتی اگر با تریلی هم میکشیدند خیال جابجایی نداشت نمیدانم بالاخره به هر جان کندنی بود ساعت ۵ شد و من بعد از گذراندن ۶سال و نیم اسارت به همراه ۹۹۹ نفر از دوستانم از اردوگاه بیرون آمدم. با نگرانی و دلهره برای آخرین بار به دیوارهای بلند اردوگاه موصل نگاه کردم و سوار اتوبوس شدم اما هنوز باور آزادی برایم سخت بود. با دوستانم میگفتیم زمانی آزاد میشویم که به دست برادران ایرانی بیفتیم.
اسرای ایرانی با ظاهری خسته اما...
نمیدانم چقدر طول کشید تا به مرز خسروی رسیدیم. اما بعثیها کل مسیر موصل تا مرز ایران را با آنکه میدانستند این آخرین ساعات حضور ما در عراق است اما باز هم از فراهم کردن حتی یک رفاه نسبی دریغ کردند. بیآب و غذا ما را به مرز رساندند. به مرز که رسیدیم ۵ ساعتی تا مبادله طول کشید. در زمان مبادله با دیدن سرو وضع اسرای عراقی در ایران خیلی تعجب کردیم. این طرف مرز، داخل خاک عراق ما اسرای ایرانی بودیم با صورتهای خسته و نزار، لباسهای نظامی نیمه آستین و قرآنی که عراقیها به ما هدیه داده بودند. آن طرف مرز داخل خاک ایران اسرای عراقی بودند با ظاهری آراسته و مرتب، همه کت و شلوار پوشیده با چمدانی نو که داخلش هدایای ایرانی بود.
قهرمان ها آمدند
به جز اینها تبادل اسرای ما با اسرای عراقی یک تفاوت بسیار مهم داشت، استقبالی که از ما شد با استقبال اسرای عراق زمین تا آسمان فرق داشت. ما مثل قهرمانان وارد خاک وطن شدیم مردم برای ما سنگ تمام گذاشتند. زنی جوان طفل شیرخوارش را از آغوشش جدا کرد و به طرف دستان ما گرفت تا دست ما به طفل بخورد برای تبرک، اینکه میگویم را باید میدیدید. زن و مرد، پیر و جوان از هر طرف میآمدند و جلوی ماشینها را میگرفتند تا ابراز محبت کنند. اما اسرای عراقی خیلی ساده از مرز ایران عبور کردند و وارد خاک عراق شدند. هیچ کس به دید قهرمان به آن ها نگاه نکرد حتی نظامیهای عراقی هم هیچ احترامی برای نیروهای خودشان قائل نشدند.
امکانات اسرای ایرانی و عراقی قابل قیاس نبود
آزاده نیشابوری ادامه میدهد: مدتی بعد از آزادی، به اردوگاه اسرای عراقی رفتیم. امکانات اسرای عراقی در اردوگاههای ایران و نوع زندگیشان هیچ جوره با ما قابل مقایسه نبود. اسرای عراقی بهترین امکانات ورزشی و درمانی را داشتند. امکاناتی خوب در کنار رفتار انسانی و اسلامی. البته ما امروز بازتاب رفتار اسلامی و انسانی را به وضوح در سفر به عراق میبینیم. یک زمانی عراقیها با چه وضعیتی ما را به کربلا بردند. امروز چطور از زائران ما پذیرایی میکنند؟!
بگذارید دنیا بداند با ما چه کردند
می پرسم در زمان اسارت تان به کربلا هم رفتید؟ می گوید: بعد از پذیرفتن قطعنامه ۵۹۸ دستور داده شد که اسرای ایرانی را به سفر عتبات عالیات ببرید. در ارودگاه ما هم بعثیها به مدیران اردوگاه اعلام کردند که میخواهیم شما را به کربلا ببریم. مدیران اردوگاه بعد از صحبت و همفکری به این نتیجه رسیدند هدف صدام از تدارک سفر با توجه به موقعیت کنونی که نه در حال جنگ و نه صلح هستیم بهرهبرداری سیاسی است. برای همین تصمیم بر نرفتن شد. در حالی که ما از زمانی که پا به جبهه گذاشتیم خودمان را مسافر کربلا میدانستیم و عاشق و شیدای کربلا بودیم اما صلاح در نرفتن بود. مدیران اردوگاه به بعثیها اعلام کردند ما کربلا نمیآییم اما بعثیها گفتند دستور است. حتی شده با زور باید شما را ببریم. از همان روز بعثیها شروع کردند به اینکه هر روز گروهی از ما را با اتوبوس از اردوگاه موصل به کربلا میبردند. روز سوم نوبت گروهی شد که من هم در آن بودم. قبل از حرکت مدیر اردوگاه گفت حالا که مجبور به رفتن شدید حواستان باشد فیلمهای تبلیغی عراقیها را خراب کنید! جلوی دوربین خبرنگارها حقیقت را نشان دهید.
خودتان را مثل الان، قوی و پرنشاط نشان ندهید. بگذارید دوربینهای خبرنگاران به دنیا نشان دهد، بعثیها چه کردند با ما! هنوز مدیر اردوگاه صحبت میکرد که بعثیها ما را به طرف اتوبوس بردند هم اینکه سوار شدیم یکی از بعثیها باتومی که در دست داشت را به دیوارههای اتوبوس کوبید و فریاد زد ۲ گروه قبل از شما به جای زیارت، سینهخیز رفتند! وای به حالتان اگر شما این کار را تکرار کنید!
سینه خیز تا ضریح
وقتی که میپرسم: ماجرای سینهخیز چیست؟ فخریان لبخند میزند و میگوید شکیبا باشید برایتان تعریف میکنم: بالاخره بعد از کلی هشدار و خط و نشان اتوبوس راه افتاد و ما بعد از گذشت چند ساعت به نجف رسیدیم. حرم حضرت علی(ع) در آن زمان با حرم الان کاملا متفاوت بود. ضریح حرم از داخل خیابان کاملا مشخص بود. بعد از این که اتوبوس در نزدیکترین مکان به حرم توقف کرد بعثیها سریع از اتوبوس خارج شدند و به خاطر اینکه بچهها سینهخیر نروند بچهها را یکی یکی پیاده کردند و داخل حرم بردند. همین که بعثیها از اتوبوس دور شدند من و بقیه بچهها به سرعت از اتوبوس خارج شدیم روی زمین دراز کشیدیم و سینهخیز به سمت صحن حرم امام علی(ع) رفتیم. مسیر کوتاه تا رسیدن به صحن حرم امام علی(ع) بسیار کثیف بود. پر از خاک و مدفوع کبوتر، با چنین وضعیتی همه سینهخیز به حرم رفتیم و گفتیم آقا ما به عشق شما آمدیم، به خاطر پسر شما، ما با صورتهایمان صحن شما را تمیز میکنیم. در حال ذکر دعا و زیارت بودیم که بعثیها به زور ما را به اتوبوس برگرداندند و اتوبوس با سرعت به طرف کربلا راه افتاد تا رسیدن به کربلا بعثیها هزار بار خط و نشان کشیدند که حساب سینهخیز رفتن در نجف را در موصل از شما پس میگیریم. حواستان باشد در کربلا خطایی از شما سر نزند. میان عتاب و خطاب، فحش و بدو بیراه بعثیها به کربلا رسیدیم و در بینالحرمین قبل از زیارت حرم امام حسین(ع) همه بچهها دور حرم حضرت ابولفضل(ع) جمع شدند. هنوز بعثیها دور ما پراکنده نشده بودند که یکی از بچهها از بین جمعیت فریاد کشید "ابولفضل علمدار، خمینی را نگهدار"
به یکباره بینالحرمین پر شد از بانگ "ابولفضل علمدار، خمینی را نگهدار" نمیدانید چه غوغایی به پا شد، هیچ کدام از بچهها نگفت " یا ابولفضل آزادیام را میخواهم" همه یکصدا، از ته دل سلامتی امام را خواستند و اوج عشقشان را به امام خمینی (ره) نشان دادند.
بعثیها با چشمان به خون نشسته غضبناک و خشمگین مدام با حرکات سرو صورت نشان میدادند که در اردوگاه چه چیزی در انتظارمان است. با این همه ما لحظهای از آرمانهایمان دست برنداشتیم.
مادرم پیر شده بود...
وقتی که میپرسم بازگشت به وطن چطور بود، برایم تعریف میکند: شبی که وارد فرودگاه مشهد شدم شب عجیبی بود از شدت ازدحام جمعیتی که برای استقبال آمده بودند احساس خفگی میکردم اما چیزی که آن شب خیلی جلب توجه میکرد جیغهای کوتاهی بود که از گوشه و کنار به گوش میرسید. خواهران و مادرانی که با دیدن عزیزانشان جیغ میکشیدند و بیهوش میشدند. اطراف ما پر بود از این صداها. بالاخره در میان جمعیت چشمم به چند تایی از اقوام و بستگان افتاد. خیلی خوشحال شدم اما با دیدن پیرزنی که دستانش را دور گردنم انداخت و گفت جان دلم، پسرم! همه آن خوشحالی رنگ باخت باورم نمیشد،
بانویی که تنگ مرا در آغوش کشیده مادر من است. ناخودآگاه پسش زدم و گفتم :تو مادر من نیستی، مادر من آنقدر شکسته نبود، آنقدر پژمرده نبود. من وقتی به اسارت رفته بودم ۱۸ ساله بودم و حالا فقط ۲۵ سال داشتم. باور کردنش نه سخت که محال بود. رنج انتظار و صبوری مادرم را اینگونه پیر کرده بود. بعد از مادرم چشمم به پسرم افتاد با آنکه پسرم در زمان اسارتم به دنیا آمده بود اما پدر و پسر همدیگر را میشناختیم با عکسهایی که در سالهای اسارت در نامهها میفرستادیم پسرم را در آغوش کشیدم و یک دل سیر بویش کردم پسرم دیگر از من دور نشد تا زمانی که به نیشابور و خانه رسیدم در خانه مردم به طور گروهی به دیدارم میآمدند. میان این رفت و آمدها پسرم دوست داشت بیاید پیش من بیتابی میکرد پسرم را که نزد من آوردند محکم بغلم کرد و در آغوشم نشست. بوسیدمش و به برادرانم گفتم ببریدش و دیگر بچه را پیش من نیاورید.
نمی خواهم دل بچه های شهدا بشکند
بچه را که بیرون بردند یکی از برادرانم گفت این بچه سالها حسرت دیدنت را داشته چرا او را پس میزنی؟ فخریان به اینجای صحبت که میرسد بغضش میترکد. دیگر سیل اشک امانش نمیدهد، میان هقهق گریههایش برایم میگوید به برادرم گفتم ممکن است در میان این جمعیت بچههای شهدا باشند. آنها غصهشان میشود پسرم را که در آغوشم ببینند شاید آرزو کنند کاش پدر ما هم اسیر بود و امروز برمیگشت. نمیخواهم دل بچههای شهدا بشکند.
آزاده سرافراز، آهی میکشد و با حسرت میگوید: یادم میآید در دوران اسارت یکی از دوستانم میگفت روزی میرسد که از اینجا میرویم و حسرت یک ساعت اینجا را میکشیم. دوستم درست میگفت. من از زندگی بعد از اسارتم راضی نیستم. هرگز نتوانستیم دوستی، ایثار و مردانگی که در بین اسرا در اسارت حاکم بود را تجربه کنیم. گویی در غربت اردوگاه موصل خدا را میدیدیم.
پایان پیام/