پدری که بند پوتینهایش را محکم بسته بود اما گوشش به آواز گریههای اَسراء بود، اَسراء ناراحت بود اما دوست نداشت پدرش را با اشک بدرقه کند، خداحافظیاش در نگاه به چشمان پدر و غلطتیدن قطره اشکی بر روی گونه خلاصه شد و چه سخت است وداع با پدری که نمیداند آیا بار دیگر او را ملاقات خواهد کرد یا نه؟ پدری که هر روز دعای "اَللّهُمَّ ارْزُقْنا تَوْفِیقَ الشَّهادَةِ" را زمزمه میکرد و تمام عشقش وصال به خالق خویش بود.
شهید سردار عباس عبدالهی در ۲۱ دی ماه ۱۳۴۸ در شهرستان مرند چشم به جهان گشود، از سن ۱۵ سالگی به جبهههای حق علیه باطل اعزام میشد. شهید عبدالهی فرمانده گردان صابرین تیپ امام زمان لشکر ۳۱ عاشورای سپاه پاسداران و یکی از بهترین راویان ۸سال دفاع مقدس در کاروانهای راهیان نور بود، وی قهرمان ورزشهای رزمی جودو، چتر بازی و تیراندازی بود و دورههای چتر بازی و راپل را به صورت حرفهای سپری کرده بود. معتقد بود هنگام ظهور منجی عالم بشریت به چنین سربازهایی نیاز است که به نوعی همه فن حریف باشند، وی شهادت را با التماس از خدا گرفت و سرانجام در ۲۳ بهمن ماه ۱۳۹۳ در سوریه برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهر وی اسیر گروه تکفیریها شد و مرقد نمادین این شهید جاویدالاثر، در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز کنار سایر شهدای مدافع حرم واقع شده است.
پای صبحتها و دلتنگیهای خانم فاطمه موسایی فرعی، همسر شهید عبدالهی مینشینم تا با مروری بر دفتر شیرین خاطرات، از عشق و دلتنگیها سخن بگوید.
«هر دو از توابع شهرستان مرند بودیم، برادرم و حاج عباس، دوست صمیمی بودند، رفت و آمد خانوادگی داشتیم اما حاج عباس عین بردارم بود سرانجام این رفتوآمدها این بود که از من خوشش بیاید، در سن ۱۶ سالگی در سال ۱۳۶۹ زندگی ساده و به دور از حاشیه خود را شروع کردیم، ۹ماه نامزدی با دلتنگی گذشت و تمام این مدت در بانه مشغول فعالیت بودند، بهمن ماه همان سال زندگی دونفرهی خود را زیر یک سقف شروع کردیم ثمرهی این عشق امیر، زهرا و اسراء است.
رمضان سال ۹۳ قبل از اعزام به سوریه به مدت یک ماه در کربلا بود، وقتی آمد گفت اینهمه مدت نبودم برای جبران نبودنم تصمیم گرفتم دسته جمعی برویم شمال، مسافرتی که بهترین خاطرات و دلخوشیها را داشت، روز آخر سردار نوعی اقدم زنگ زد که برای اعزام به سوریه باید آماده باشی، حاج عباس آنچنان از عمق وجودش خوشحال شد که قابل وصف نیست؛ اما حال ما با شنیدن این خبر چندان تعریفی نداشت.
زمانی که تصمیم گرفتیم با حاج عباس تقدیرمان یکی شود و ازدواج کنیم میدانستم نظامی است و رفت و آمد زیاد دارد اما با اینهمه قبول کردم سمت و سویه دلهایمان یکی باشد با رفتنش به سوریه مخالف بودم این ماجرا را با زهرا و اسرا در میان گذاشتم تا بتوانند پدرشان را منصرف کنند.
با گریه و التماس سعی بر منصرف کردن پدرشان داشتند اما حاج عباس گفت مگر میشود من اینجا باشم و حرم حضرت زینب و رقیه(س) بدون دفاع بماند.
نمیخواهم بی پدر باشم...
اسراء بغل پدرش بود، رو به پدرش اینگونه گفت "بابا نمیخواهم بدون پدر باشم"، حاج عباس گفت: اسراء تو دوست داری من روی تخت بیماری بمیرم؟ دخترم شهادت قسمت هر کس نمیشود این جمله را به یادگار از من داشته باش.
گفت عزم جدی برای رفتن دارم پس با دلخوشی راهیم کنید، امیر علاوه بر رابطهی پدر و پسری با پدر خود رفیق بود، گفت مادر تو هر چقدر هم اصرار کنی پدر از تصمیم خود منصرف نمیشود با دلخوشی قبول کن تا با خیالی آسوده عازم شود، بعد از قبول کردن من گفت که به شماها قول میدهم فقط برای آموزش میروم کار دیگری انجام نمیدهم.
۴۸ روز در سوریه ماند، در این مدت هرازگاهی به صورت تلفنی جویای احوالمان میشد، پشت تلفن به هیچ عنوان اسم حضرت زینب و رقیه(س) را بر زبان نمیآورد آنها را خواهر بزرگ و کوچک خطاب میکرد. بعد بازگشت قول داده بود ۱۵ روز کنارمان باشد اما بعد از سه روز برای عملیات مهمی باید دوباره برمیگشت، اجازه نمیدادم که برود گفتم تو را برای خودم نمیخواهم فقط بمان با بچههایت باش به آنها رسیدگی کن بعد هر کجا دوست داشتی میتوانی بروی گفت "بچههای من پناه ابدی دارند" تو نگران نباش.
موقع رفتنش شب چله بود برای اینکه از دلمان در بیاورد گفت بروید هر چه دوست دارید بخرید اما قبول نکردیم موقع رفتنش که رسید گفت که نمیخواهد راهیم کنید خودم میروم، برای اسرای ۹ ساله خیلی سخت بود بی قراریهایش طاقت فرسا بود و گریهاش لحظهای بند نمیآمد.
رفت؛ ولی قول داده بود زود برگردد، بعد از یک و نیم ماه زنگ زد و گفت که خواهرم طلبتان کرده و باید بیایید سوریه؛ قبول نکردم گفتم ما بیایم فقط تو را میبینیم اما اگر تو بیایی اینجا همه مشتاق و چشم انتظارند تا تو را ببینند مثل اینکه بین چند خانواده فقط اسم ما در آمده بود با پدر حاج عباس راهی سوریه شدیم پنج بهمن رفتیم نهم برگشتیم آن زمان در سوریه جنگ بود دل نگران عباس بودم تا اینکه خودش از در وارد شد لحظهی از در وارد شدنش بهترین لحظات من بود.
وصیتنامهای که دیگر برنگشت
وصیت نامش را نوشته بود باز و بسته میکرد و میگفت "چقدر هم مفصل نوشتم کاش همه مثل من وصیت نامه مینوشتند" اصرار داشت تا بخوانم اما با خود عهد بسته بودم که نخوانم، گفت بخوان چیزهایی نوشتم که به نفع توست، هر کاری کرد اما وصیت نامه را نخواندم، اما الان پشیمانم که چرا نخواندم چون بعد شهادت همهی وسایلش برگشت اما کیفی که در آن وصیت نامه بود دیگر برنگشت.
با اصرار زهرا و اسراء تا مرز لبنان رفتیم اما با دیدن تیراندازیها برگشتیم سر راهمان به پمپ بنزینی رفتیم که حاج عباس با کارکنان آنجا ترکی حرف زد. امیر گفت پدر اینها همشهری خودمان هستند؟ گفت اینجا به همه ترکی یاد دادم، اسراء داخل ماشین زیاد حرف میزد از تمام اتفاقاتی که در نبود پدرش اتفاق افتاده بود برایش تعریف کرد، امیر گفت اسراء پر حرفی نکن سرم درد کرد، پدرش گفت اگر تو ناراحت میشوی با دستمال کاغذی گوشهایت را ببند تا چیزی نشنوی اما بگذار دخترم حرف بزند، همهی عکسهای خانوادگیمان که در سوریه گرفته بودیم دست داعش ماند.
وقتی به سوریه اعزام شد زهرا خواستگار داشت ولی من اجازه ندادم که ازدواج کند، گفتم زهرا کاری از دستش بر نمیآید پدرش گفت پس امیر با من، زهرا با تو، تا وقتی هستم نمیگذارم امیر مرتکب گناه شود، پس مقدمات ازدواجش را فراهم میکنم تو هر وقت دوست داشتی و اجازه دادی زهرا را هم راهی خانه بخت میکنیم، با اینکه با ازدواج امیر به خاطر دانشگاه و نداشتن شغل درست و حسابی مخالفت کردم اما پدرش گفت تا من هستم شما غصهی اینجور چیزارو نخور تا جان در بدن دارم پشتتان هستم.
در راه برگشت از سوریه تنها خانمهایی که در فرودگاه بودند ما بودیم برای همین زود از گیت عبور کردیم اسراء بعد اینکه عبور کردیم شروع به گریه کرد با هیچ چیز نمیتوانستیم آرامش کنیم فقط یک بند گفت "من بابام رو میخوام" مگه بابام قول نداده بود با ما برمیگرده پس چی شد؟.
ناگفتههای سر به مُهر شهید
اسراء راست میگفت قول داده بود که با ما برگردد ولی تصمیمش عوض شد اما گفت پسرم برای راهیان نور برنامهای ترتیب نده باهم بریم راهیان نور، ناگفتههای زیادی از شهدا دارم که باید بازگو کنم، حرفای شنیدنی که هیچکس از شنیدنش سیر نمیشود اما ناگفتههای خودشم هم سر به مُهر ماند.
موقع سوار شدن به هواپیما به پدر حاج عباس گفتم پدر، حاجی به تو چیزی نگفت، گفت نه فقط اینبار پسرم خداحافظی عجیبی با من کرد انگار برای آخرین بار است که همدیگر را میدیدیم.
پنجشنبه ۲۲بهمن ۹۳ برای راهپیمایی به مرند رفتیم فردای آن روز با برادرم که خودش جانباز ۷۰درصد است به نماز جمعه رفتیم، گفت فاطمه دلم خیلی گرفته دلتنگ عباس هستم چرا اینقدر ما را اذیت میکند، گفتم نمیدانم بالاخره هر چه باشد دوست توست؛ گفت اینبار نمیگذارم حاج عباس تنهایمان بگذارد برادرم به دلیل جانبازیش یک طرف بدنش بی حس شده بود اکنون میگوید خواهر بعد شهادت حاج عباس کل بدنم بی حس شده چرا که علاقه و وابستگی برادرم به سردار مثال زدنی بود.
وارد مسجد که شدیم چهره آشنایی ندیدم، هر بار نیم ساعت طول میکشید تا با دوست و آشنا سلام و احوالپرسی کنم، سه روز بود که خبری از سردار نبود بعد از نماز داخل ماشین، دوست برادرم زنگ زد بعد آن تماس برادرم دیگر حال خوشی نداشت بعد اینکه وارد خانه شدیم امیر گفت، مامان نگران نباش فقط پدرم کمی زخمی شده بشقابهای در دستم با شنیدن این خبر تیکه تیکه شدند.
صبح آن روز امیر قرار بود برود دانشگاه به من گفت مامان خانه را تمیز کن شاید از اداره برای دلجویی بیایند گفتم برای زخمی شدن نمیآیند نکند اتفاق دیگری افتاده؟ گفت نه فقط زخمی شده، وقتی از دانشگاه برگشت پشت سر هم تلفنش زنگ میزد وقتی پرسیدم چیزی شده گفت نه مادر برای دانشگاه ثبت نام میکنم، اما من یک مادرم رنگ رخسارش خبر میداد که از درون در چه حالیاست ناگهان امیر حالش بد شد مثل اینکه فیلمی که داعشیها را که بالای سر پدرش بودند، دیده بود، گفتم امیر نگو که خانه خراب شدیم گفت تو برای همه چیز خودت را آماده کن، در خلوت خودم گفتم نباید کاری کنم که دشمن شاد شود اما مگر چنین چیزی امکان داشت!.
پیکری که اسیر داعش شد...
ساعت ۱۰صبح همان روز خبر شهادتش را دادند بعد ۱۰روز قرار شد پیکر شهید را با گرفتن تانک، چند فروند هواپیما، چندین هزار دلار مبادله کنند، امیر گفت درست است ما بی پدر شدیم اما نمیخواهیم با دادن این تجهیزات بچههای دیگری نیز طعم بی پدر شدن را بچشند، اما اسراء میگفت میخواهم خودم چشمهای پدر را ببندم...
شهید عبدالهی در طب سنتی و حجامت که از مادر خود به ارث برده بود ماهر بود، راپل، چتربازی و جهتیابی از دیگر حرفههایی بود که به صورت تخصصی یاد گرفته بود و معتقد بود امام زمان (عج) به داشتن چنین سربازهای توانمندی نیاز دارد، این آچار به دست بودن را به نیروهای خود یاد میداد که در یک حرفه متمرکز نشوید همهی حرفهها را به صورت تخصصی یاد بگیرید و سعی کنید برای خود کسی باشید.
در تمام دورههایی که برگزار میکرد به قدری شوخ طبع بود که هیچ کس دوست نداشت آن دوره تمام شود هیچکس دوست نداشت با سردار خداحافظی کند، به قدری برایشان سخت بود که انگار بچهای را از مادرش جدا میکردند، به نماز اول وقت اهمیت ویژهای قائل بود دوست داشت در بدترین لحظات هم نماز اول وقت خود را فراموش نکند.
بازی کردن در دو نقش پدر و مادر خیلی سخت است، شاید بسیاری از مواقع کلافه میشوم ولی کم نمیآورم با بیتابیها و دلتنگیهای شبانه اسراء دلتنگ میشوم و سعی میکنم بی قراریش را التیام بخشم اما هیچ وقت نمیتوانم مهر و محبت پدری را جبران کنم، سهم من از اینهمه دلتنگی عکس روی دیوار است که با آن عکس حرف میزنم، غر میزنم و بعد آن غر زدن دیگر حاج عباس برای تداعی خاطرات به خوابم نمیآید.»
از اَسراء، کوچکترین عضو خانواده می خواهیم تا او هم از پدرش بگوید اما او دفتری از دلتنگیها را ورق میزند و با دل نوشتهای، عشق و علاقهی خود را تقدیم پدر میکند.
« دیدار یار غایب، دانی چه ذوق دارد/ ابری که در بیابان بر تشنهای ببارد
سعدی راست میگوید؛ مثلا تصور کن تو ناگهان بیایی من تو را ببینم، تو را در آغوش بکشم انگار بیابان چند سالهی دلم بارانی شده دگر، نه؟
شاید این خیالات و رویا بافیها فقط حسرت دل من و تمام دخترانی است که کوه دماوند خود را از دست دادهاند.
ولی خودمانیم... چرا زود رهایم کردی چرا حالا که به حضور و پشتیبانیت نیاز دارم رفتی؟ میدانی من هر روز چند بار خیال بودن تو را تصور میکنم شوخیهایت را...نوازشت را...بوسیدنت را...صدایت را.
و هر بار یاد دیدار آخرمان در فرودگار میافتم، یاد خودم که بیطاقت اشک میریختم یاد لبخند زیبایت، یاد آخرین آغوش گرمت.
شوخی که نبود من آگاه شده بودم که دیگر نخواهی بود، راستی بابا... زخمهایت کابوس هر روز و شب من است، خوب شده دگر نه؟ دگر درد نداری که؟ وقتی زدنت خیلی درد داشتی؟
بشکند دستشان، بشکند دستی که مرا بی تو گذاشت، بشکند دهنی که به پیکر نازنینت با پیروزی لبخند زد، بشکند قلبشان که فکری به شکستن دل ما نکردند.
گاهی اوقات کودک وار میخواهمت تا دست بکشی روی سرم، نوازشم کنی، اصلا توبیخم کنی ولی باشی؛ انقدر باشی که جبران شود تمام بیخوابیها و بی قراریهای آخر شبم؛ آنقدر باشی که جبران شود تنهایی غصه خوردنهای مادرم به دور از چشم ما، آنقدر باشی تا برادر و خواهرم حسرتی نداشته باشند.
ابر بهار من پنج سال می شود که خواستار بازگشت پیکرت بودم تا ببوسمت تا ببویمت، ولی بعد فوت و دفن پدربزرگ دیگر بازگشتت را نمیخواهم چون دیدم چه دردی دارد آخرین دیدار!
من حاضرم باز منتظر باشم و تو باز نیایی ولی این جرقهی شوق آخرین دیدار در دلم خاموش نشود.
"افتخار ابدی من دوستت خواهم داشت تا آخرین لحظهی جانم".
"یک دختر و آرزوی لبخند که نیست"
"یک مرد چونان کوه دماوند که نیست"
"یک مادر گریان که به دختر میگفت؛ بابای تو زنده است، هر چند که نیست".»
انتهای پیام