داستان کوتاه خواندنی از فاطمه اکبری پویانی | زندگی بن‌بست ندارد

همشهری آنلاین دوشنبه 30 مرداد 1402 - 12:54
آیا آنها هم سن بارداری‌شان با میزان بارداری من هم اندازه بوده؟ لابد! پس چرا این‌طوری لباس پوشیده بودند چرا این‌طوری راه می‌رفتند اصلاً چرا همسرانشان همراهشان بودند خوش به حالشان! خانمی که صندلی پشت ما بود آن‌قدر برای شوهرش ادا و اطوار درآورد که دلم می‌خواست سرش داد بزنم!

به گزارش همشهری آنلاین، آیا آنها هم سن بارداری‌شان با میزان بارداری من هم اندازه بوده؟ لابد! پس چرا این‌طوری لباس پوشیده بودند چرا این‌طوری راه می‌رفتند اصلاً چرا همسرانشان همراهشان بودند خوش به حالشان! خانمی که صندلی پشت ما بود آن‌قدر برای شوهرش ادا و اطوار درآورد که دلم می‌خواست سرش داد بزنم! اصلاً دلم می‌خواست سر همه داد بزنم دلم از گرسنگی مالش می‌رفت. رفته بودم توی نخ رفتار عجیب خانم‌ها!
دینگ دینگ. پیامک گوشی داشت دیوانه‌ام می‌کرد. می‌دانستم تهدیدهای علی بود راضی نبود که بیایم. می‌گفت:
«ما که قرار نیست این یک تکه گوشت را نگه داریم پس چرا خرج غربالگری کنیم؟»
تا صبح بیدار بودم و دست و پای عروسک جا می‌انداختم. دم صبح بعد از اینکه پیامک زدم به پری خانم که سفارش را تحویل بگیرد خوابم برد. حالا علی نگران پولی بود که خودم برایش زحمت کشیده بودم. توی افکارم غرق بودم که آنیتا گوشه مانتوم را کشید:
«مامان حواست کجاست؟ چند بار صدات زدم هواپیما کی حرکت می‌کنه؟»
با تعجب نگاهش کردم هیچ وقت آنیتا این‌قدر شبیه علی نبود که الان!
یا اینکه از اول بوده! چشم‌هایش که شکل من بود پس چرا نگاهش مرا برد به ده سال قبل؟ مژه‌های من این‌قدر بلند نیست. این مژه‌های علی است که آمده روی چشم‌های من که شده چشم آنیتا. لابد این نخودی توی دلم هم یک چیزش شبیه علی می‌شود. پس چرا علی تکه‌گوشت صدایش می‌زند. پوست آنیتا نه به سفیدی پوست من شد، نه به سیاهی علی! راستی پوست نخودی‌مان هم سبزه می‌شود؟ هیچ کدام از ما الان آمادگی پذیرش دوباره مسئولیت را نداریم؛ اما حالا نخودی هست، او دارد در دل من نفس می‌کشد؛ می‌خوابد؛ بیدار می‌شود؛ شاید خواب هم ببیند صدای ما را می‌شنود حتی فریادهای «سقطش کن سقطش کن» علی را. هزار بار به علی گفتم هر آن‌کس که دندان دهد، نان دهد. حالا قیمت پوشک بچه را توی سر من می‌زند چه سخت است که نمی‌دانم آرمان صدایش کنم یا آرمیتا خدایا سالم باشد؛ دختر و پسرش چه فرق می‌کند. آنیتا دوباره پرسید:
«مامان می‌گم کی پرواز می‌کنیم؟»
گفتم:
«پرواز کجا بود آنیتا وسط آزمایشگاه؟»
از تعجب چشم‌هایش گرد شد دیگر حرفی نزد و روی صندلی مچاله شد. راست می‌گفت چقدر این صندلی‌ها به صندلی فرودگاه می‌ماند. راستی آنیتا از کجا باید می‌فهمید اینجا کجاست. این چند روز هر پله که بالا رفتم این طفل معصوم همراهم بود. با مترو و تاکسی از این طرف شهر گز می‌کردیم آن طرف شهر بی‌آنکه بداند کجا می‌رویم چه بد مادری شده‌ام من!
آنیتا دستش را مقابل صورتش گرفته و بلندبلند شعر می‌خواند: «بابا در این دست انگشت شست است؛ آن دیگری هست انگشت خواهر؛ آن‌که نشسته پهلوی مادر...»
گوشی را بی‌صدا می‌کنم و می‌روم پشت پیشخوان تا اطلاعاتم را بگویم. مسئول آزمایشگاه تأکید می‌کند که چون سونوگرافی نرفته‌ام، نمی‌تواند برایم پرونده تشکیل بدهد. فکر نمی‌کنم پولم به اندازه هر دوتا باشد. گوشی را در می‌آورم که به علی خبر بدهم. سی و هفت تماس بی پاسخ؟ دمش گرم چه همتی دارد شوهر مهربان من! واقعاً مهربان بود؛ ولی نه این سال‌ها. قبل از تولد آنیتا عالی بود. آن روزها من خام و بی‌تجربه بودم. خیال می‌کردم روزمرگی‌های زندگی‌های دیگران لابد شامل حال من هم می‌شود. لابد یک سال بعد از خرید جهیزیه قدم به قدم با یک شکم بزرگ خیابان بهار را گز می‌کنیم؛ دنبال لحاف‌تشک صورتی یا آبی! اولین بار که علی گفت:
«چرا اصلاً بچه‌دار بشویم؟»
انگار آب یخ روی صورتم ریختند. مشکلات فلسفی‌اش برای بچه‌دارشدن جدی‌تر از عزم من بود. سوادم و البته توانم به مباحثی که پیش می‌کشید نمی‌رسید. پنج سال گاهی به نرمی، گاهی به دعوا و درشتی، گاهی هم به وساطت خانواده‌ها و گاه به طی طریق پله‌های مرکز مشاوره طی شد. آخر هم نتوانستم او را راضی کنم. دست آخر به توصیه مادرشوهرم عمل کردم که الان آنیتا کنارم نشسته است که بگو قرص خوردم و نخور و تمام! دیر با مسافرکوچولویمان کنار آمد؛ ولی بالاخره کنار آمد؛ اما این‌بار سوار خر شیطان شده است و پایین نمی‌آید که نمی‌آید و هربار تکرار مکررات که چرا موجود دیگری را به این دنیای پرفریب بیاوریم؟ که مگر خودمان به کجا رسیدیم که حالا بچه‌مان بخواهد برسد و اگر قرار است پرفسورحسابی تربیت کنیم یا سربار جامعه، به هرحال آنیتا بس است برایمان!
 اشتباه کردم. همان روزها که گل مورد علاقه‌مان را چک می‌کردیم و از تفاهم زیادمان ذوق می‌کردیم باید از گل‌های زندگی آینده‌مان هم حرف می‌زدیم. آنیتا می‌گوید:
«آی مامان دستم درد گرفت.»
دستش را می‌بوسم.
می‌رویم ساختمان پزشکانی که نبش کوچه است اسمم را به مسئول سونوگرافی می‌گویم نوبت گرفته بودم؛ ولی فکر نمی‌کردم که باید امروز برگه را به آزمایشگاه ببرم. زمان آنیتا این‌جوری نبود. هرچند که تنهایی امروزم تکراری است. دوباره از ساختمان بیرون می‌رویم و زنجیر را از گردنم باز می‌کنم. چه خوب که امروز نرخ طلا بالاتر رفته است. زنجیر سبک بود؛ ولی هزینه‌های امروز را تأمین می‌کرد. آن روزها خانم دکتر خودش توی مطب سونوگرافی می‌کرد. یادم هست تمام مدت سونوگرافی دختر جوانی کنار دستگاه التماس می‌کرد که خانم دکتر بچه‌اش را سقط کند. می‌گفت مجرد است و دعوای ناموسی راه می‌افتد و خانم دکتر قبول نمی‌کرد. تا اینکه یکی از مریض‌های توی سالن به او قرص معرفی کرد و نشانی جایی را به خانم جوان داد.
 چند باری شاهد التماس‌های خانم‌هایی بودم که به سقط اصرار داشتند و خانم دکتر قبول نمی‌کرد. همین شد که میان این همه پزشک، همین دکتر را انتخاب کردم. برایم مهم بود که چه آدمی بچه‌ام را به دنیا می‌آورد. آنیتا اول دست او را لمس کرد و بعد از او من که مادر بودم پوست قرمز کرکی دخترم را لمس کردم.
دکتر سونوگرافی تأکید کرد که آنیتا بیرون باشد. گفتم کسی را نداشتم بچه را پیش او بگذارم. پرسید:
«پدرش کجاست؟»
کمی فکر کردم و گفتم:
«سه هفته پیش عمرش را به شما داد.»
دلش برایم سوخت. دیگر چیزی نگفت. زمان آنیتا خیلی بیشتر غرغر می‌کرد هرچند که نخودی از آنیتا پرجنب وجوش‌تر است، بی‌آنکه حواله‌ام کند به کاکائو و شیرینی‌جات که فعالیتش بیشتر بشود، همین‌طور برای خودش توی دل من شیطنت می‌کند. چطور توانستم به دروغ بگویم عشق زندگی‌ام مرده است؟ اما عشق زندگی من چطور توانسته از سه هفته قبل زندگی را برایم جهنم بکند که نخودی را بکش؟
خانم دکتر عجیب ساکت است. شاید او هم دارد به سرنوشت نخودی فکر می‌کند. هرچند که از زاویه‌ای دیگر! یک‌دفعه انگاری برق دستگاه او را گرفته باشد تکان می‌خورد. آنیتا آرام و معصوم کنار چوب‌لباسی ایستاده است. خانم دکتر از دور برای آنیتا بوس می‌فرستد. آنیتا گوشه لبش را می‌گزد که یعنی عیب است. دکتر می‌خندد. همین‌طور که زل زده به صفحه مانیتور می‌گوید:
«دلت نمی‌خواد نی‌نی سالم توی دل مامان رو ببینی؟ داری آبجی می‌شی‌ها! اتاقت رو خلوت کن که قراره حسابی توش با نی‌نی بازی کنی.» آنیتا از خوشحالی جیغ کشید. خانم دکتر جوگیر شد و دکمه‌ای را فشار داد و گفت:
«اینم صدای قلبش!»
گرومپ گرومپ قلب نخودی انگار برف شادی روی قلب من بود. آنیتا می‌خندید و من گریه می‌کردم. البته که هردویمان به شادی. علی! خوابش را ببینی که بگذارم مویی از سر نخودی کم ‌بشود. دکتر با منشی حرف می‌زند و عددها و اصطلاحاتی می‌گوید و منشی تیک‌تیک دکمه‌های صفحه‌کلید را می‌زند. از اتاق بیرون می‌رویم و منتظر می‌مانیم تا جواب چاپ‌شده را تحویل بگیریم. کمی بعد دوباره پله‌های ساختمان آزمایشگاه را بالا می‌رویم. چند دقیقه بعد اسمم را صدا می‌زنند که برای نمونه‌گیری بروم. آنیتا دل دیدنش را ندارد. توی سالن انتظار منتظرم می‌ماند. زمان آنیتا دو هفته طول می‌کشید تا جوابش را بدهند. این بار گفتند که عصر جواب را تحویل بگیرم. گوشی را چک می‌کنم. بیست و هفت پیام از علی رسیده است. تماس‌های بی‌پاسخ هم سرجهازی من! من که بیکارم و همه پیام‌ها را به یاد عاشقانه‌های ده سال قبل می‌خوانم. انگار مخاطب حرف‌هایش من نیستم. با خودش حرف می‌زند. بیشتر با دل خودش طرف است تا من! چند پیام اول به تهدید است و حرف‌هایی که اگر آنیتا خواندن بلد بود فاتحه تربیتش را باید می‌خواندیم. آنیتا می‌پرسد:
«مامان‌جونم بابا چی نوشته؟»
می‌گویم:
«نوشته که مرا دوست دارد.»
چقدر دروغ می‌گویم امروز! چه بد مادری شده‌ام من! چند پیام بعدی نبش قبر خاطرات تولد آنیتاست. دوباره آنیتا می‌پرسد:
«حوصله‌ام سر رفته بابا چی نوشته؟»
می‌گویم:
«نوشته آنیتا را دوست دارم؛ دلم برایش تنگ شده.»
دروغ گفتم؛ ولی وجدانم درد نگرفت. این بار می‌دانم که الان یک خنده آنیتا را با دنیا عوض نمی‌کند! بقیه پیام‌ها را می‌خوانم شبیه مقاله‌نویس‌های روزنامه‌ها از وضع اقتصادی گلایه می‌کند و دل آدم را خالی می‌کند. نوشتم:
«علی صدای قلبش رو شنیدم! عکس سونوگرافی رو می‌فرستم چک کن!»
 همان لحظه که عکس را می‌فرستم، پیامم تیک دوم را می‌خورد. جوابی نمی‌دهد، دلم می‌خواهد همین الان یک ساندویچ و نوشابه بخورم. آنیتا سرش را گذاشته روی پای من و خوابش برده است. من هم چشم‌هایم را می‌بندم به اندازه همه عمرم خسته‌ام. پول توی کارتم فقط کفاف بلیت مترو را می‌دهد. انگشتان دستم را لای موهای آنیتا می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم و فکر می‌کنم ...
حس کردم کسی روی انگشت حلقه‌ام ضربه زد. چشم‌هایم را باز می‌کنم. ده سال است که عاشق این قامت رعنا شده‌ام. علی کیسه ساندویچ را جلوی صورتم می‌گیرد و می‌گوید:
«گفتم شاید مثل زمان آنیتا دلت همبرگر بخواد گوجه هم نداره فقط خیارشور با کلی پنیر.»
آنیتا چشم‌هایش را باز می‌کند و می‌گوید:
«بابا من رو صدا زدی؟ کی اومدی؟»
دهانم را کنار گوش آنیتا می‌گیرم و می‌گویم
«این دفعه گفت که هم آنیتا رو دوست دارم، هم نی‌نی نخودی رو.»

منبع خبر "همشهری آنلاین" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.