در کل همهچیز همونجوری بود که دلم میخواست و چیزی کم نداشتم تا اینکه شب چهارم اتفاق عجیبی افتاد که باعث شد همون روز وسایلمرو جمع کنم و از اون خونه برم بیرون. اون روز رو هم مثل روزهای قبل، توی طبیعت گذرونده بودم. وقتی برگشتم خونه حسابی احساس خستگی میکردم.
چون دو سه ساعتی کوهنوردی کرده بودم و غذایی درست و حسابی هم همراه خودم نبرده بودم ساعت حدود هشت شب بود که نیمرویی برای خودم درست کردم و بعد از اینکه غذام رو خوردم کمی کنار شومینه نشستم و نیمساعت بعد رفتم سمت تختخوابم و بدن خستهام رو انداختم روی تخت. طولی نکشید که پلکهام سنگین شد و خوابم برد اما یکدفعه با صدای وحشتناک بلندی از خواب پریدم و به محض اینکه چشمهام رو باز کردم متوجه شدم که صدای در اتاق بوده که بسته شده. خیلی تعجب کردم چون تمام پنجرهها بسته بود و بادی توی اتاق وزیده نمیشد که بخواد در رو به اون شدت بکوبه به چارچوب.
بعد از اینکه نگاهی به اطراف کردم دوباره رفتم سمت تخت و دراز کشیدم. فراموش کرده بودم که چراغ اتاق رو خاموش کنم، اما از طرفی به شدت تنبلیم میاومد که از روی تخت بلند بشم و برم سمت در تا چراغ رو خاموش کنم.هنوز دراز کشیده بودم که یکدفعه چراغ اتاق خود به خود خاموش شد و باعث وحشتم شد. اما از اونجایی که آدم خرافاتی نیستم با خودم فکر کردم که حتما لامپ اتاق سوخته. اما همون لحظه دوباره چراغ روشن شد و بلافاصله بعد از روشن شدن اتاق یکسری از وسایلم که روی میز گذاشته بودمشون پرت شدن روی زمین و چند ثانیه که گذشت دوباره در اتاق با شدت کوبیده شد به چارچوب و من هم بدون اینکه فکر کنم دویدم و اون در رو باز کردم و از خونه خارج شدم. حتی جرات نمیکردم که تنهایی برم داخل و وسایلم رو با خودم بیارم بیرون.
یک راست رفتم سمت خونه مردی که اون کلبه رو ازش اجاره کرده بودم و جریان رو براش تعریف کردم. اون هم جوری وانمود میکرد که انگار اتفاقی نیفتاده و خیالاتی شدم. به هر حال با هم برگشتیم سمت خونه و من ازش خواهش کردم که با هم وارد بشیم تا من وسایلم رو جمع و جور کنم و کرایه اون چندشب رو بهش بدم و از اونجا برم. اما وقتی وارد خونه شدیم دیگه هیچ چیز عجیب و غریبی اتفاق نیفتاد و همه چیز عادی به نظر میرسید، تا اینکه وقتی وارد اتاق شدم چشمم افتاد به مار سیاهرنگ بزرگی که روی تختخواب چمبره زده بود و من رو نگاه میکرد. اون لحظه وجود اون مار سمی خطرناک رو هم گذاشتم به حساب شوم بودن اون خونه. اما چند روز بعد که داشتم به جریان اون شب فکر میکردم احساس کردم که روحی از وجود اون مار باخبر بوده و با ترسوندن من باعث شده که از دست اون مار نجات پیدا کنم و از اون خونه برم. برای ورود به کانال تلگرام ما کلیک کنید.