وقتی بوی حسین(ع) موکبی را بهشتی می‌کند

خبرگزاری فارس جمعه 10 شهریور 1402 - 17:54

خبرگزاری فارس -همدان، سولماز عنایتی: درست میان هول ولای دنیا، صدا و تصویر و کار خبری فراخوانده شدم؛ آری فراخوانده شدم تا قلم و قدمی بزنم میان وادی روزمرگی‌های ریز و درشت از برای عشق. به راه شدم و هنوز مابین همان دغدغه‌های دنیوی غرقه بودم و دم از این و آن می‌زدم تا شاید این درست شود و آن یکی افتتاح و دیگری اصلاح.

تمام مسیر نمی‌دانم چند دقیقه‌ای به گپ‌وگفت کارشناسانه و صدالبته خبرنگارانه گذشت تا مقصد با آغوشی باز پذیرایم شد، مقصدی که با تمام مقاصد خبری فرق داشت و توفیرش به اندازه یک قران و دوزار نبود.

مقصدی مزین به پرچم‌های برافراشته و اجاق‌های برافروخته و اراده به خدمت رسیده؛ حیران مقصد و آدم‌های مقصدِ چند صد متریِ بیابانی شدم. آری حیران شدم و هاج و واج آمد و شدها را به تماشا نشستم، آمدهایی که رفتنشان حال و هوایی دیگر داشت.

التهاب ثانیه‌ها از دقیقه هم گذر کرده بود و من کماکان حیرانِ مقصد بودم؛ میان بیابان‌های خارج از شهر پیچیده در گرداب طوفان و باد به سرعت نشسته، آمد و شدهایی سوای تمام رفتن‌ها و آمدن‌ها که بر تن لحظه و دقیقه خاطره به جا می‌گذاشت، خاطره‌ای عجین با دلدادگی یا هر چیزی که اسمش را نمی‌دانم.

گوشه بیابان، نه! گوشه‌ای از بهشت ساعت زندگی بازایستاده بود و خیره خیره حالی را سیر می‌کرد که تکرارش به سال و تنها یک دهه است. راستش نفس‌ها، ذکرها، توسل‌ها حتی خندیدن‌ها و به اشک افتادن‌ها رازگونه بود و ردی از چهار حرف عاشقی داشت.

آری موکب خون خدا، موکب ذبیح اعظم و روح هستی را می‌گویم؛ دیگر تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

حدیث دلباختن خواندم و نفسِ گره شده در گلویم را فروخوردم و دست به کار قلم زدن دیوار به دیوار موکبی از جنس و ملزومات بهشتی و آدم‌های بهشتی‌تر شدم، راستش گیر و گرفتار چند سال است موکب راه افتاده و چرا خدمت می‌کنید؟ نشدم.

قصه نان، عشق و موکب

یک راست بی‌معرفی و سوال و جواب خیره شدم به چشم‌هایی که سودای گفتن داشتند و یک دل سیر گوش می‌خواستند برای شنیده شدن، بی‌حرف زل زدم به چشم‌های پسربچه‌هایی که وظیفه تخس کردن نان بر دوششان بود. عجیب وظیفه‌ای بود لقمه‌ای نان دست زائر از راه آمدهِ گرسنه و تشنه دادن.

یکی نان را برش می‌داد و دیگری نان نصف شده را با دستکش یکبار مصرف تحویل زائران، چشم‌های من هم میان رفت و آمدهای دستشان بازی می‌خورد. عقربه‌ها هم که ایستاده بودند و هیچ عجله‌ای نبود.

خودم را حد واسط زائران در صف گنجاندم  و ماموریت خیره شدن و خواندن از چشم‌ها را شروع کردم، چشم یکی‌شان پشت شیشه‌های عینک پنهان شده بود و خیال قایم باشک به سرش زده بود ولی من منتهی علیه رد نور منعکس شده را گرفتم و به مردمک‌های خجالتی رسیدم و عشق به حسین را خواندم.

بی‌قراری از برای حسین و خاندان حسین را خواندم، پسرک نحیف بود با جثه ریز و عینکی درشت. اما بر خلاف جثه‌اش توانش برای خدمت به زوار حسین(ع) سخت به توان رسیده بود؛ بی‌کلام و واژه دانستم دلش در گرو جاده و سینهِ خاک است و مرهمش برکت لقمه نان و دستان بازی خورده.

چشم به دیگری سپردم، نه خجالتی در کار بود و نه عینکی؛ انگار حرف‌ها داشت از آن حرف‌های قلنبه سلمبه که «ما چه کاره هستیم عنایت خود آقاست»، یا مثلا «روز و شب را چوب خط می‌زنم تا یک دهه نوکری کنم برای امام حسین(ع)، کاش قبول کند».

غرقه بودم میان جسارت چشم‌هایی که حسابی دلداده بودند که صدایی تلاقی نگاهمان را درهم شکست؛ صدا از سوی زنی جوان بود با چادری منجوق باران و به قول امروزی‌ها صندلی به نوک پا انداخته، این بار گوش تیز کردم تا راز دست‌های خواب رفته زیر بار سنگین آن همه نان را بدانم.

چند قدمی دور شدم تا جایم به زن جوان برسد، او قدم جای قدم‌هایم گذاشت و کیسه پروپیمان نان لواش را به پسرها داد و رفت. بی‌هیچ حرف و کلام و صدایی، انگار باز هم چشم‌ها دست به کار شدند تا سِر دلش را بخوانند؛ حرف حسابش اما گلایه بود از نرفتن و جاماندن و چاره خدمت یافتن.

هنوز قصه نان، عشق و موکب تمام نشده بود که ماشینی با سرعت هزار بین آدم‌ها ویراژ داد و درست رخ در رخ پسربچه‌ها ایستاد و مردی مشکی‌پوش کوهی از نان را بسته به بسته خالی کرد؛ چنان تند و تیز  خم و راست می‌شد که مجالی نبود برای تلاقی نگاه‌ها.

هرچند خواندن هم نداشت؛ عاشقی بود که رقم و قدمش را جانانه خرج جانان می‌کند و حالی بدون وصف بر جانش می‌نشاند و امروز را به فردا وصله می‌کند تا دوباره بیاید و کوهی از نان بیاورد و حال کند.

اسفند دودکنِ آقای امام حسین(ع)

دل کندن از نان و روایت‌های پس پرده برکت نان راحت نبود اما میان گوشه بهشت و شعله‌های زبانه کشیده عشق، دیدنی بسیار است؛ راه کج کردم تا سوژه‌ای دیگر قاب نگاهم را برباید و خواندن از نو شروع شود که در همسایگی بیابان، باد شدید لحظه‌ای کمانه کرد و آدم و عالم را در هم پیچید.

هرچند اختلالی نبود در خدمت‌رسانی به قبیله عشق؛ از قبیله گفتم و یک اتوبوس زائر سرازیر شد به سمت مهربانی، ورود زائران همانا و دود به آسمان رسیده اسفند همانا. پیرمردی با موهای جو گندمی و صورتی پر چین و چروک و تکه کارتنی که منقل را آتش کرده بود. پس و پیش اسفند مهمان ذغال می‌کرد و سمت زوار فوت.

چنان ساده و بی‌آلایش نذر اسفند کرده بود و با ذوق و صلوات اسفند دود می‌کرد و فوتی از اعماق جانش نثار ذغال که به وجد می‌آمدی از دیدنش؛ فی‌الفور چشمانم آهنگ خواندن کوک کرد، درست روبروی حاجی ایستادم تا حال و حالتش را از بَر کنم.

به حرف آمد و گفت «اسفند دودکن آقام»، لبش قوس گرفت انگار حال خوش از ته دلش فوران کرد و ریخت میان صورتش؛ مصداق عینی «رنگ رخساره خبر می‌دهد از سِر درون» بود.

بهت زدهِ احوالش بودم که دوباره گفت «برای این زائرا هر کاری می‌کنم ولی اسفند دودکنی یه چیز دیگست»؛ باز خنده از بنا گوش در رفته‌ای حواله اسفند و ذغال و منقلش کرد و تکه کارتن را چپ و راست و دودی آنچنانی فضا را پر.

از حسنات خبرنگاری دیدن و سودای خریدن حال خوش است؛ حال حاجی دوش به دوش زائران از بهشت برگشته خریدنی بود اما قیمت نداشت و لابد اگر هم داشت زمین و زمینیان از عهده قیمتش برنمی‌آیند.

تار موی نظر کرده

گیر و دار قیمتِ حال حاجی بودم و کمی دورتر غبطه روز و روزگارش را می‌خوردم که کنجی از کنج بهشت بساط سلمانی در تیرراس نگاهم نشست، به قول قدیمی‌ترها سلمانی آقایان به راه شده و پیش‌بندی یکسره به تن زوار نشسته بود.

با همان فرمانِ دیدن و خواندن و یک دل سیر اربعینی شدن نزدیک‌تر رفتم و تاب خوردن قیچی در دستان آقای آرایشگر با صفت جوانی را نظاره‌گر شدم. عقربه‌ها هنوز هم ایستاده و مثل من حیران همین کنج مانده بودند، یعنی من بودم و عقربه‌های از حرکت وامانده و سیلی از عشاق که از راه و جاده و سینه خاک وامانده‌اند.

همه تن حواس بودم پی کار آرایشگری؛ آن هم به واسطه جوانی با سر و ریخت امروزی و موهای فکل شده و مشتری‌های پروپاقرص بساط سلمانی. پی صحنه سلمانی و چند نفری که پشت به پشت هم صف شده بودند و انتظار را این پا و آن پا می‌کردند تا نوبتشان سر برسد.

پی نشستن مشتری بعدی و سکان‌داری آرایشگر، اما در بحبوحه دیدن و صحنه چیدن و کیفور شدن؛ جوان امروزی موهای چیده شده مشتری قبلی را با ظرافت جمع کرد و داخل نایلونی ریخت و مجدد دست به کار شد، جمع کردن موهای چیده شده به دو، سه مشتری هم رسید و این چه رازی داشت؟ نمی‌دانم.

چشم‌هایم پاپی چشم‌های آرایشگر جوان بود تا بلکه ِسر دلش فاش شود ولی کارگر نیفتاد؛ کار آرایشگری ایجاب می‌کرد چشم‌هایش رو به سوی پایین باشد و خیره به مشتری. بی‌معطلی دست به دامن کلام شدم و پرسیدم «چرا موهای روی زمین را جمع می‌کنی؟»، طفره رفت و گفت «بماند»، دست بردار نبودم و جوری دیگر سوال شدم تا بلکه جوابی باشد برای راز باز کردن.

چالش پرسش و پاسخ، داغ داغ شده بود و آقای آرایشگر چاره نداشت جز پاسخ «موها رو جمع می‌کنم و نگه می‌دارم، گرد پای زوار کوی حسین هم ماندی است اینکه موی زائران است».

حالش از حال حاجی اسفند دودکن خریدنی‌تر بود حتی از مردمک‌های خجالتی پسر بچه هم، راستش کنج بهشت با نام موکب اباعبدالله همه  احوال‌ خریدنی است. از نذر نان تا نذر اسفند، از نذر تار مویی تا نذر سیب‌زمینی‌کبابی.

بخشی از محصول نه! همه زندگیم فدای زائر حسین

قرعه این بار به نام کشاورز و محصولش بود؛ همان که دلش قُرق حسین(ع)  بوده و هست و از برای حسین کاشت و داشت و برداشت را پیشه‌اش کرده؛ رقم سن و سالش را نمی‌دانم خیلی هم توفیر نداشت که چند ساله بود. بیشتر پاپی نذرش بودم، نذری که از زمین کشاورزی یک راست به دست زائر اباعبدالله می‌رسد.

تلنگری زدم به چشم‌هایم تا دریابند کشاورز و بذرهای به محصول رسیده را، پهلو به پهلوی آتش زبانه کشیده ایستادم و خواندن را از سر گرفتم، خواندن غوغای دل کشاورزی که دیربازی است به عشق آقای امام حسین محصول می‌کارد و درو می‌کند و بذر به بار نشسته را خوراک زوار از راه رسیده، عجیب حالی دارد.

سیب‌زمینی‌های کبابی هم که به گمانم سَر در آسمان داشتند از برای این روزی، غرق در کبابی شدن و بوی خوش سیب‌زمینی‌ها بودم که جمله‌ای از چشم‌های آقای کشاورزی آویزان شد «همه زندگیم نذر آقام حسین(ع)، بخشی از محصول که نه! همه عمر و زندگیم فدای زائر حسین(ع)».

جمله از دل برآمده‌اش چنان بر دلم نشسته بود که هوای خدمت سودای سرم شد، لابد خدمت من می‌شد نذر خبر و قلم و موکب به موکب چرخیدن و وصف حال عشاق نوشتن.

افسون نام حسین(ع) تا کجاها که نمی‌رود از تار مویی گرفته تا خبر و تصویری، از قلمی و رقمی تا موقوفه‌ای، دقیقا موقوفه‌ای که وقف امام حسین شده و این موکب بیابان نشین عَلَم، واقفی که بی‌نام  و نشان وقف حسین(ع) شده و ردی از او در میان نبود که نبود.

سربازِ فرماندهی چون حسین(ع)

ولی پایان بخش مقصد خاص خبریم در ۱۰ کیلومتری همدان و بعد از آن ورودی شهر، شاهکار یکی از ماموران نیروی انتظامی بود؛ شاهکاری که باز هم چشم می‌خواهد برای جمع شدن سیل اشک و خواندن یک بغل ادارات و برکاتی که تن به تن بین اهالی شهر می‌پیچد.

حکایت آخرین تیر عاشقی این مقال، پلیسی بود که بیشتر از کنترل امور جاده در ورودی همدان، سلام نظامی با چاشنی عرض ارادت نثار زوار آقای امام حسین می‌کند و  این می‌شود سربازی برای فرماندهی چون حسین.

آقای پلیس، هر بار که خودورها از کنارش عبور می‌کنند ذوق از وجودش سر می‌رود و برای سلامتشان دست به دل آسمان می‌کشد و این یعنی عاشقی‌های امام حسینی همه رقمه است.

یعنی، هیچ آدابی و تــرتیبی مـجو/ هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو.

پایان پیام/89033/

منبع خبر "خبرگزاری فارس" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.