شهیدی که از دست فرح جایزه گرفت | ماجرای متحول شدن بعد از دیدار با امام

همشهری آنلاین یکشنبه 02 مهر 1402 - 15:19
روزگاری پهلوان نامی پایتخت بود. نامش نقل محافل و بر سر زبان ها می گشت. روزی نبود که درباره او مطلبی در روزنامه و مجله درج نشود.

همشهری آنلاین:گروه خانواده-مژگان مهرابی:برای خودش ارج و قربی داشت. نه برای بازوبند طلایی که روی بازویش می درخشید و نه برای تبحرش در ورزش باستانی. تواضع و مهربانی اش باعث شده بود در دل مردم کوچه و خیابان جا خوش کند. او را پهلوان سعید صدا می کردند. پهلوانی که نه هیکل درشت و بدنی فربه داشت و نه سبیل تابدیده. وقتی داخل گود می چرخید و رجز می خواند، صدای زیرش دلبری می کرد. پا زدن، کباده و میل زدن را خوب می دانست این را از پدرش حاج علی اکبر قصاب به ارث گرفته بود. از نگاه تحسین آمیز مردم خوشحال می شد و این خوشحالی تا زمانی ادامه یافت که امام را در قم دید. نگاه نافذ و کلام گیرای رهبر با دل او چنان کرد که عشق به بازوبند طلا را برای همیشه بوسید و کنار گذاشت. پهلوان سعید بعد از این تحول در مسیر دیگری گام برداشت. با شروع جنگ در کنار دیگر برادرانش راهی جبهه شد و بازوبند دیگری را از آن خود کرد. بازوبندی از جنس رشادت. مردانه جنگید و در عملیات بدر به درجه رفیع شهادت نائل شد. یک سال بعد از برادرش محمد. به مناسبت هفته دفاع مقدس با «فاطمه کاشانی» مادر شهیدان سعید و محمد طوقانی گفت و گو می کنیم.

از سعید غافل نشو!

لبخند از روی لبهایش محو نمی شود، این مادر سرشار از انرژی است و دیدنش هر آدم خسته و کسلی را به وجد می آورد. سرد و گرم چشیده روزگار است اما ردی از نگرانی یا غصه در چهره اش دیده نمی شود. خانه باصفایی دارد. عکس پسرها را هم داخل دکور سالن پذیرایی گذاشته و به قول خودش هر بار دل تنگ شان می شود با آن ها حرف می زند. صمیمی و خودمانی صحبت می کند. از خودش می گوید که اوقات بیکاری اش را با همسایه ها سپری می کند و از خاطرات دوران جوانی اش که با چه سختی 8 کودک قد و نیم قد را بزرگ کرده است. لحن مهربانش آدم را به یاد مادربزرگ های قصه ها می اندازد. 2 تصویر روی دکور سالن پذیرایی قرار دارد. شهیدان سعید و محمد طوقانی. چقدرجوان و کم سن به نظر می آیند به خصوص سعید. دستش را به سوی عکس سعید اشاره می گیرد و می گوید:« روزی پهلوان کوچولوی پایتخت لقب داشت. با جثه ریزش چه کارها را نمی کرد. حرکاتش دیدنی بود. مخصوصا وقتی رجز می خواند دلم مالش می رفت. چه زیبا جملات را بیان می کرد.» این را می گوید و می خندد. سپس ادامه می دهد:«خدابیامرز همسرم حاج علی اکبر، پهلوانی بود برای خودش. زورخانه شیرخدا می رفت الان اسم زورخانه شهید فهمیده شده است. هر بار هم که زورخانه می رفت سعید همراهش می رفت. خیلی کم سن بود. شاید 3- 4 سال. وقتی به خانه برمی گشت هر چه در زورخانه دیده بود تقلید می کرد. شعبان جعفری که به او شعبان بی مخ می گفتند مسئول زورخانه بود. یک بار به پدر سعید گفته بود این بچه استعداد عجیبی دارد و از او غافل نشو.»  

300 چرخ در 3 دقیقه

چشمان مادر از بیان خاطره ها برق می زند. برق شعف. از این درباره سعید دوست داشتنی اش حرف می زند. الحق که دوست داشتنی هم هست. چهره معصومش با لبخندی به لب دارد. او ادامه می دهد:«یک روز وقتی که حاج آقا و سعید در زورخانه تمرین می کردند یکی از مسئولان آن زمان سرزده به زورخانه می آید. سعید هم داخل گود مشغول چرخیدن بوده و آن مسئول می بیند که پسر بچه ای 4-5 ساله چند دقیقه می چرخد. شاهکاری می کند سعید من. فردای آن روز تیتر روزنامه زدند «300 چرخ در 3 دقیقه شاهکار سعید در گود زورخانه» مادر گفته اش را ناتمام می گذارد و از داخل کمد آلبوم خانوادگی شان را می آورد و یکی یکی عکس ها را نشان می دهد. عکس هایی که برای هر کدام شان دنیایی حرف برای گفتن دارد. با اشتیاق درباره آن ها صحبت می کند. یکی از تصویرها سعید 5 ساله با لباس باستانی، زانو زده و  2 دستش را ضربدری روی پایش قرار داده است. یک عکس هم هست که بازوبند پهلوانی را به او هدیه می دهند. مادر می گوید:«بازوبندش طلا بود. فرح دیبا به او هدیه داد. در جشن هنر طوس. جمع ورزشکارها بودند و حرکات ورزشی انجام می دادند. سعید هم چرخ می زند و بعد از آن شعبان جعفری دست او را می گیرد و نزد دیبا می برد. او هم نامش را می پرسد و سعید هم خودش را معرفی می کند.»

جرز خوانی پهلوان نامی پایتخت در میدان جنگ/شهیدان محمد و سعید طوقانی، ورزشکارهایی که نامشان تا ابد جاودانه است

با دیدن امام (ره) متحول شد

مادر نمی گذارد که از روی عکسی که سعید بازوبند هدیه گرفته عکسی گرفته شود می گوید که پسرش راضی به این کار نیست و دلیلش را هم بازگو می کند:«سعید به بازوبندش خیلی ذوق نشان می داد. خوب خردسال بود و برایش اهمیت داشت که توانسته موفقیتی کسب کند. این اشتقیاق تا قبل از دیدار با امام بود. بعد از آن زندگی اش به گونه دیگری تغییر کرد. انقلابی در او شده بود که آخرش شد شهادت.» اما در بین عکس های قدیمی خش افتاده، عکس دیگری هم هست. ملاقات ورزشکارها با امام در قم. در بین افراد تنومند پسر بچه ای است که جلوی همه نشسته است. مادر تعریف می کند: «وقتی ورزشکارها به دیدار امام می روند. سعید به حساب بچه بودنش سریعتر وارد اتاق امام می شود. امام هم کسی که امور کارها را به دست داشته می پرسد، این پسر کیست و او هم معرفی می کند پهلوان نامی کشور است.» حضور در آن محفل و صحبت های امام کار خودش را می کند و مسیر زندگی این پهلوان کوچک را تغییر می دهد. مادر ادامه می دهد: «او از گذشته ورزشی او خود همیشه اظهار ناراحتی می کرد که چرا بازوبند گرفته است. هر جا هم عنوان می کردند ناراحت می شد. خودش را سرزنش می کرد. وقتی هم که جنگ شد برادرهای بزرگترش به جبهه رفتند. محمدم سال 62 عملیات والفجر یک شهید شد. حمید و علی هم در جبهه بودند. او هم پافشاری کرد که من هم می خواهم بروم. »

جرز خوانی پهلوان نامی پایتخت در میدان جنگ/شهیدان محمد و سعید طوقانی، ورزشکارهایی که نامشان تا ابد جاودانه است

13 سال چشم انتظاری

فروردین 63 بود که سعید برای رفتن به جبهه اقدام کرد. اجازه رفتن به او نمی دادند. سنش کم بود. برای همین با دستکاری شناسنامه، سنش را بیشتر کرد. ورودش به جبهه یعنی پا گذاشتنش به مرحله دیگری از زندگی. او روحیه بشاشی داشت و همین رزمنده ها را به وجد می آورد. اولین کاری که کرد ورزش باستانی را با جدیت بیشتری در آن جا دنبال کرد و کار را تاجایی پیش برد که فرمانده پادگان دوکوهه را تشویق به ساخت زورخانه در آن جا کرد. مادر می گوید:« کسانی که او را نمی شناختند با این پیشنهادش مخالفت کردند که این جا جبهه جنگ است و از این حرف ها. اما بالاخره او موفق شد. کسی باورش نمی شد که یک نوجوان 15 ساله باستانی کار زبده ای باشد. برای پهلوان بودن سنش کم بود.» مادر به زمان پرواز سعید اشاره می کند و این که در 22 اسفند ماه سال 63 و در عملیات بدر به شهادت می رسد. می گوید: «کسانی که از آن معرکه برگشتند تعریف می کردند رزمنده ها در محاصره تانک های عراقی قرار گرفته بودند. دشمن بعثی با عبود رزمنده ها از خاکریز اول آن ها را تیرباران می کنند. تیر به پهلو و شکم سعید می خورد. عباس دائم الحضور که همیشه برای سعید ضرب می گرفت هم دقایقی بعد از او به شهادت رسد. پیکر سعید من بعد از 13 سال به دستم رسید. 13 سال چشم انتظاری.»  

محمدم هم ورزشکار بود

صحبت از محمد به میان می آید. دلاور دیگری که این روزها فقط عکسی از او به یادگار مانده است. او هم ورزشکار بوده مثل برادرش. چهره اش بزرگتر از سعید به نظر می آید. مادر می گوید:«محمدم متولد 42 بود. اردیبهشت 62 هم به شهادت رسید. چهره دلربایی داشت. خوش لباس هم بود. خوش تیپ می کرد و دل من ضعف می رفت.» این را می گوید و لبخند می زند. ادامه می دهد:« محمدم هم ورزشکار بود. با پدرشان تمرین می کردند. او هم پهلوانی بود برای خودش. هیکل تنومندی داشت. اما جسور هم بود. ترسی به دل راه نمی داد. او همان اوایل جنگ به جبهه رفت. فرمانده گردان بود. من که آن جا نبودم اما دوستانش می گفتند در عملیات والفجر یک، از زمین و آسمان آتش می بارید. محمد با 17 نیروی دیگر به قلب دشمن می زند. در ارتفاعات فکه محاصره می شوند و خیلی از نیروها به شهادت می رسند. می گفتند آن جا رزمنده ها را زنده به گور می کردند. پیکر محمد هم بعد از 11 سال به دستم رسید.»  

منبع خبر "همشهری آنلاین" است و موتور جستجوگر خبر تیترآنلاین در قبال محتوای آن هیچ مسئولیتی ندارد. (ادامه)
با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت تیترآنلاین مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویری است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هرگونه محتوای خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.