خبرگزاری فارس البرز-مریم آقانوری؛همیشه میدیدمش. در بیشتر مراسمهای رسمی شهر حضور داشت. به سختی راه میرفت اما همیشه یک قاب عکس، محکم چسبانده بود به طاق سینهاش. پسربچه ای با موهای پرپشتِ مشکی که سایبان چشمهایش شده و با اعتماد به نفس عجیبی دستش را روی ماشه یک اسلحه دو برابر خودش گذاشته، در دل قاب عکس جا خوش کرده بود. تشخیص نسبتشان با هم سخت نبود. پسر فقط خال درشت روی چانه مادر را نداشت.
آخرِمراسم بود. آن جلو ایستاده بودم تا خوش و بشهای مسؤولان تمام شود و بتوانم با میهمان ویژه مراسم مصاحبه بگیرم. با او که هنوز تنها با قاب عکس عزیزکردهاش روی ردیف اول صندلیهای مهمانان مراسم نشسته بود تا بچههای بنیاد برسند و راهی خانهاش کنند، چشم در چشم شدم و سلام دادم. با همان خونگرمی خاص جنوبیها سلام را علیک میدهد و احوالپرسی جانانهای هم تنگش میزند؛ آنقدر که ناخودآگاه به سمت مغناطیس مادرانهاش جذب میشوی تا دستش را بفشاری و جواب محبتش را بدهی. اما اینبار نمیخواستم فرصت مصاحبه از دستم در برود. میخواستم احوالپرسی را از دور جمع و جور کنم که با سر اشاره داد، بیا !
بهنام محمدی کوچکترین شهید هشت سال دفاع مقدس
جلو رفتم. در حین احوالپرسی دستم را لنگر کرد و از صندلی کنده شد. بچههای بنیاد شهید رسیدند و خواستند خودشان همراهیاش کنند، اما همچنان دستم را محکم گرفته بود و با خودش میبرد. قاب عکس را هم با دست دیگر دوخته بود به تنش و حاضر نمیشد حتی زحمت بردنش را با کسی شریک شود. همه ذوقش را چاشنی لهجه شیرین جنوبیاش کرد و گفت:
- می دونی رهبرم تأیید کرده بچم کوچیکترین شهیده؟!
بدون آنکه منتظر جوابم بماند دوباره گفت: ها! رهبر تایید کِرد بهنامِ من از همه کوچیکتره.
مانده بودم در جواب چه بگویم؟! بچههای بنیاد شهید به دادم رسیدند و مادر را با همان عکسِ پاره تنش از من جدا کردند. پیگیر صِحت گفتههایش هم نشدم. آخر همه «بهنام محمدی» را میشناسند؛ شهید دانشآموز؛ بچهای ۱۲-۱۳ ساله که از ۳۱ شهریور تا ۲۸ مهر ۵۹، زمان شهادتش، همان وقتی که خرمشهر با دستان خالی جوانانش، در مقابل دشمن مقاومت کرد و خونینشهر شد، همدوش «محمد جهان آرا» و همرزمانش مردانه جنگید. همان پسرک ریزنقشِ استخوانی که بارها تنهایی برای شناسایی مواضع دشمن رفت و از دستشان فرار کرد. همه میشناسند عکس خاصش با همان اسلحه چند برابر خودش را. روی در و دیوار شهر هست. مادرش را هم همینطور. اصلا بارها مسؤولان حضور خانواده این شهید در استان البرز و فردیس را مغتنم دانستهاند.
مادر است دیگر
یکی دوسالی از این ماجرا میگذرد. چندروز پیش یکی از همکارانِ عکاس در روز سالمند برای بازدید از آسایشگاه کهریزک میرود و با یکی از مددجویان خانم مواجه میشود که بسیار گرم احوالپرسی میکند؛ به گفته پرسنل آسایشگاه او مادر شهید بهنام محمدی راد است که کمی آلزایمر دارد و گاهی هوای خانه خواهر به سرش میزند.
تنهایی و داغ جگرگوشه با او چه کرده که سر به فراموشی دنیا گذاشته؟ به قول خودش که در یکی از مصاحبههایش گفته؛ «من یک مادرم دلم می سوزد. برای مادر داغ فرزند تازه است حتی اگر صد سال هم بگذرد باز هم داغش تازه است. در راه خدا دادمش.افتخار هم میکنم اما مادرم دیگر.»
حق به گردنهای انقلاب
مغزم سوت میکشد. مثل اسفند روی آتش میشوم. میدانم شرایط نگهداری بیمار آلزایمری سخت است. اما مگر میشود مادر شهید در آسایشگاه سالمندان باشد؟! آن همآسایشگاه کهریزک؟! مگر نگفتیم یک ملت فرزندِ مادر شهید است و تنها نیست؟! مگر تاکید رهبری این نبود که خانوادهها، پدران و مادران شهدا، همه بر گردن انقلاب حق دارند؟ جواب حقشان این است؟ اینطور بیکس و تنها در آسایشگاه؟! اصلا مگر مادر شهید حقوق ندارد که حقوقش صرف گرفتن یک پرستار در خانه باشد و حداقل شان و جایگاه مادر شهید حفظ شود؟ ....به گفته یکی از فرزندان شهدا، پدرو مادر شهدا حق پرستاری دارند و درصورت نیاز برای آنها پرستار هم به کار گرفته میشود. هزاران فکر میکنم و راه به جایی نمیبرم. به خودم بدو بیراه میگویم که چرا تا حالا سراغی از این مادر نگرفتم.
پیگیر ماجرا می شوم؛ تقریبا یک هفته هر روز با رئیس بنیاد شهید فردیس تماس میگیرم اما موفق نمیشوم. باید شرایط خانواده شهید و مادر شهید را بدانم. آخر چرا آسایشگاه ؟!
چرا آسایشگاه سالمندان ؟!
در نهایت با آقای رمضانی مدیر روابط عمومی اداره کل بنیاد شهید و امور ایثارگران البرز در مورد وضعیت مادر شهید بهنام محمدی همصحبت میشوم. میگوید:
- دو بچه این مادر خارج از کشور هستند. ظاهرا فامیلی هم ندارد جز یک خواهر یا همسایه که قبلا به او سر میزده و گاهی کنارش میمانده. با آلزایمر مادر و اینکه گاهی خواهرش را هم فراموش میکرده و شاکی از حضورش میشده، امکان حضور او هم نیست.
از سال گذشته درگیر بیماری آلزایمر مادر شهید بزرگوار هستیم. مادر را مدتی در بیمارستان امام خمینی کرج بستری کردیم. اما خودش قبول ندارد که بیمار است. آنجا نماند و مدام بهانه خانهاش را میگرفت. مجبور شدیم دوباره او را به خانه بردیم. مددکاران در هفته چند روز به مادر سر میزدند و خانه را تمیز میکردند و کارهایش را انجام میدادند. اما مادر با توجه به آلزایمر و نداشتن کنترل مزاج، اوضاع خوبی برای تنها ماندن نداشت. کسی را بالای سرش گذاشتیم اما بازهم شاکی بود که این کیه و چرا اینجاست؟ به یک آسایشگاه بردیم باز هم نماند و دوباره به خانه برگرداندیم.
امام جمعه یکی از شهرهای خوزستان گفت که بفرستید اینجا ما از ایشان نگهداری میکنیم. اما بعد از یک هفته راهیاش کردند. گفتند شرایطش طوری نیست که بتواند تنهایی زندگی کند. آخر مادر گفت که اگر یک جای خوب برایم پیدا کنید، می روم. جاهای مختلف بردیم اما نماند. در نهایت کهریزک بردیم که فعلا آنجا با شرایط موجود کنار آمده، راضی و راحت است.
این مادر هزینه پرستاری هم دارد و میشود برایش پرستار گرفت. اما کسی را کنارش نمیپذیرد.ضمن اینکه نمی دانیم پرستار در خانه چه رفتاری با او دارد یا مراقبتش چگونه است؟!
اما در کهریزک خیلی هوایش را دارند. مددکاران ما هفته ای یکبار آنجا سرمیزنند. حداقل خیالمان راحت است که تنها نیست و مراقبش هستند همه هم دوستش دارند و میدانند مادر شهید بهنام محمدی است و بیشتر هوایش را دارند!
راهکاری برای مراقبت از والدینِ سالمندِ شهدا
رمضانی میگوید: اغلب پدر و مادران شهدا سنشان بالا رفته و گاهی شرایط خاصی دارند که خانوادهها و بچهها امکان نگهداری آنها را ندارند. برای نگهداری جانبازان و والدین سالمند شهدا که امکان نگهداری آنها در خانه نیست، در حال ساخت یک مرکز توانبخشی در سه راه عظیمه هستیم اما در شرایط کمبود بودجه، تکمیل آن سالها طول میکشد.
بنابراین تا آماده شدن مرکز توانبخشی بنیاد شهید، یک طرح جایگزین را پیگیری می کنیم. در کهریزک سووییت هایی دو طبقه و شبیه خانه وجود دارد. در حال رایزنی هستیم که از طریق توافق با این مرکز و انعقاد قرارداد، بخشی از آن را به والدین شهدا اختصاص دهیم تا با حفظ جایگاهشان در این مراکز و تحت مراقبتهای توانبخشی ویژه نگهداری شوند.
سوء تدبیرِ انکار ناپذیر بنیاد شهید
صحبتهای رمضانی را میشنوم. با شرایط بیماران آلزایمری آشنا هستم. میدانم گاهی واقعا نگهداری از آنها در خانه ناممکن میشود. اما نکته اینجاست؛ اگر حتی والدین شهدای پیش از جنگ و پیش از انقلاب را در نظر نگیریم، از شروع جنگ در سال ۵۹ و تا کنون حدود ۴۳ سال میگذرد. اگر والدین شهدا را با کمترین سن برای داشتنِ فرزندِ حاضر در جنگ، به طور میانگین ۳۵ ساله هم تصور کنیم، تا کنون ۷۸ ساله شده و در سنین سالمندی هستند. این واقعیتی انکارناپذیر است.
اما اینکه بنیاد شهید و امور ایثارگران برای شرایط خاصِ مهمترین افراد زیرمجموعه اش، همانها که بخاطر وجود و حفظ حقوقشان بنیاد شهید تشکیل شده، برنامهریزی مناسبی نداشته است، نشانه سوء تدبیر نیست؟
برگزاری مراسم های یادواره شهدا، جشنها و گرامیداشت، بازدید از خانوادهها و رسیدگی به مشکلاتشان، تامین شغل اعضای خانواده، خدمات دارو و درمان، وفات و غیره، تامین معیشت، توانبخشی و هزاران خدمات دیگر همه توسط بنیاد شهید انجام می شود؛ منکر زحماتشان نیستیم. اما چرا برای والدین سالمند شهدا با شرایط خاص، از قبل پیشبینی و برنامهریزی مناسبی صورت نگرفته تا مجبور نشویم حالا مادر شهیدی را در آسایشگاه ببینیم؟! البته طبق گفته یک منبع آگاه مادر شهید بهنام صفارنیا هم در آسایشگاه کهریزک است.
به نظر میرسد استاندار البرز و مدیران مربوطه در البرز باید حمایت کنند تا هرچه زودتر مرکز توانبخشی بنیاد شهید استان تکمیل شود یا حداقل طرح جایگزین به نتیجه برسد.
آلزایمر از نوع فراموشی غیرت
نمیدانم نقیصه عدم پیشبینی شرایط ویژه برای بیماران خاص، مربوط به بنیاد شهید کشور است یا فقط بنیاد شهید البرز؟! اما میدانم حتی اگر روزی ما همه روزهای دفاع، همه خونهای پاک و همه شهدا را فراموش کنیم و آلزایمر از نوع فراموشی شهید و فراموشی غیرت بگیریم، داغ یک شهید در قلب مادرش همیشگی است. برای داغش میخواهد که دنیا نباشد؛ اصلا همه چیز را همه کس را، دنیا را فراموش میکند.
گاهی شاید آسایشگاه سالمندان تنها راه چاره باشد. اما هر چه هست جای مادر شهید در آسایشگاه نیست. آنهم مادر شهیدی به نام «شهید بهنام محمدی».
پایان پیام/