مرد ۴۵ساله که حیدر نام دارد و ساکن حومه اصفهان است، سال۹۱ در جریان یک نزاع دسته جمعی با شلیک گلوله، جوانی را به قتل رساند. او بعد از ارتکاب قتل به مکان نامعلومی گریخته بود و مخفیانه زندگی میکرد.
زمانی که او بازداشت شد تنها فرزندش به نام نرگس ۲سال داشت و دستگیری او آغاز جدایی پدر از دختر بود. سالهای سخت زندگی حیدر از همان زمان آغاز شد تا اینکه سرانجام با پادرمیانی شماری از بزرگان منطقه و مسئولان قضایی، اولیای دم، حیدر را بخشیدند و او از قصاص نجات یافت.
حیدر که چند روز از آزادیاش میگذرد حالا وقتی به گذشتهاش نگاه میکند، پشیمان است و میگوید اشتباه او خانوادهای را عزادار کرد و باعث دوری ۱۱سالهاش از خانواده و دخترش شد.
سال۹۱ یک نزاع دسته جمعی اتفاق افتاد و عدهای به سمت خانه مان حمله ور شدند.متأسفانه آن روز در روستا کسی نبود که بخواهد وساطت کند.من هم یک اسلحه تک لول شکاری داشتم که از آن استفاده کردم. توی فکر این نبودم که بخواهم کسی را بکشم. متأسفانه بر اثر شلیک گلوله یک نفر جانش را از دست داد. البته دوست ندارم دیگر درباره این ماجرا صحبت کنم.
متواری شدم و حدود ۶ماه در شمال کشور مخفیانه زندگی میکردم. آنجا کار میکردم و هیچکس از من خبر نداشت تا اینکه بالاخره دستگیر شدم و بعد از محاکمه در سال۹۷ به قصاص محکوم شدم.
آنطور که محتویات پرونده نشان میدهد یک مرتبه هم پای چوبه دار رفته ای، اما حکم اجرا نشده است،درباره آن روز صحبت کن.
تیرماه سال۱۴۰۱ بود. شب قبل از اجرای حکم، هم برای خودم هم خانواده و هم برای پرسنل زندان شب سختی بود. قرار بود برای نخستین مرتبه در زندان فریدن حکم قصاص اجرا شود. آن شب تا صبح خوابم نبرد و بیدار بودم. در بند قرنطینه بودم. مسئولان میآمدند پشت پنجره و من را دلداری میدادند. خدا نصیب هیچکسی نکند.چند نفر از افرادی که برای بخشش تلاش میکردند سراغم آمدند و گفتند نترس. به خدا توکل کن. روحیه ات را از دست نده و... میگفتند مسئولان تلاش میکنند و با آقای حبیبی (برادر مقتول) هم صحبت شده و خودش و مادرش افراد باگذشتی هستند. نمیدانم تا صبح چطور گذشت تا اینکه وقتی پای چوبه دار رفتم زحمات مسئولان، ریش سفیدان و خیران و بزرگواری آقای حبیبی همه دست بهدست یکدیگر دادند، لطف خدا شامل حالم شد و نجات پیدا کردم. خودم و خانوادهام تا همیشه قدردان اولیای دم هستیم.
من دختری به نام نرگس دارم. زمانی که رفتم زندان ۲ساله بود. اما اکنون ۱۳ساله شده است. در این مدت سالی یکی دو مرتبه برای ملاقات من به زندان میآمد. خدا میداند در این مدت چقدر دلتنگ دخترم بودم. افسوس که بزرگ شدنش را ندیدم. آرزو داشتم که ببرمش مدرسه و... اما نشد.
اولین نفری که جلوی در زندان به استقبالم آمد نرگس بود. پرید توی بغلم. آن لحظه هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. فقط با کوله باری از حسرت و پشیمانی آمدم جلویشان. هم جلوی خانواده خودم و هم جلوی خانواده مقتول. خانواده خودم در این مدت بالاخره کم یا زیاد زندگیشان را میکردند اما خانواده مقتول برایشان سنگین و دردآور بود. زمان حادثه مقتول ۲۴ساله بود. تازه رفته بود خواستگاری. مرگش خیلی من را اذیت کرد. یادش که میافتم جگرم آتش میگیرد. من با افراد زیادی که مرتکب قتل شده بودند زندگی کرده ام. ندیدم که کسی با قصد و نقشه قبلی مرتکب قتل شده باشد. بیشتر پروندهها به خاطر مسائل بیارزش و پیش پا افتاده یا مثلا یک حرف جزئی بود که میشد از راههای دیگری این مشکلات را برطرف کرد.
در این ۱۱سال در زندان بیکار نبودم. منبت کاری یاد گرفتم. ان شاءالله اگر خدا بخواهد دوست دارم یک کارگاه راه بیندازم و کار کنم. دوست دارم زندگی تازهای را شروع کنم و این چند سالی را که در کنار خانوادهام نبودم جبران کنم.