بعد از ظهر یکشنبه، ۲۳ مهرماه، آیین پیشواز از «نو دانشجویان دانشگاه اصفهان» در دانشگاه اصفهان برگزار شد. با شنیدن خبر برگزاری «آیین نو دانشجویان» به سوی مکان برگزاری مراسم روانه شدم، از دور دانشجویان دختر و پسری را میدیدم که با اشتیاق در محوطه اطراف سالن جمع شده بودند؛ بعضی از آنها در حال گرفتن عکس از خود یا دوستانشان بودند و بعضی دیگر زمان را به گپ و گفت میگذراندند، اغلب دانشجویان با دوستان خود آمده بودند و تعداد کمی با مادرانشان و عدهای هم با ترجیح تنهایی، تنها همراهشان، یک کوله بود.
در محل برگزاری این رویداد، جهاد دانشگاهی واحد اصفهان غرفهای برپا کرده بود و مدیران و کارشناسان بخشهای مختلف آن از جمله سازمان دانشجویان، خبرگزاریهای ایسنا و ایکنا، مرکز افکار سنجی ایسپا، کتابفروشی و انتشارات، مراکز آموزشی و آزمایشگاه تشخیص طبی و معاونت پژوهشی و ...، نو دانشجویان را با برنامهها و فعالیتهای خود آشنا و از دانشجویان جدیدالورود و خانوادههای آنان برای عضویت در بخشهای مختلف این نهاد علمی، فرهنگی، آموزشی و پژوهشی دعوت میکردند.
دیگر تشکلهای دانشجویی نیز غرفههایی را بر پا کرده بودند و نو دانشجویان را با انجمنها و فعالیتهای خود آشنا میکردند. برخی از دانشجویان از غرفهها استقبال میکردند و با کنجکاوی از افراد راهنما در غرفهها سوال میکردند و بعضی دیگر فارغ از هر پرسش و پاسخی میگذشتند و به داخل سالن وارد میشدند. سالن شلوغ بود و طنین یک موسیقی شاد در فضا پیچیده بود…
با دختر جوانی به نام مائده آشنا شدم، از شهر سیرجان به دانشگاه اصفهان آمده بود، او خود تصمیم گرفته بود که برای تحصیل به اصفهان بیاید و با این تصمیم به شکلی، از دایره امن و راحتی خود در زندگی، خارج شده بود تا زیستن در شهر و فرهنگی جدید را تجربه کند، میگفت خوابگاهی هستم و میخواهم استقلال از خانوادهام را تجربه کنم.
مائده با سن کمی که داشت با مفهوم «انتخاب» به خوبی آشنا بود و پی برده بود که زندگی در خوابگاه، خود یک دانشگاه است و قرار است در این دانشگاه، در زمان آسودگی و بحران، زندگی کردن در جوار دیگران را بیاموزد.
در این آیین، جامعه اسلامی دانشجویان، تابلویی را با عنوان «امروز ۲۳ مهرماه ۱۴۰۱ به خودم قول میدهم که بعد از فارغ التحصیلی:» طراحی کرده بود و نو دانشجویان میتوانستند قولی که به خود میدهند را بر روی آن یادداشت کنند. جمعیت زیادی از نودانشجویان در مقابل این تابلو به چشم میخورد، انگار که آنها با این تابوی سفید ارتباط خوبی گرفته بودند و به آن مانند یک تریبون آزاد نگاه میکردند که میتوانستند نظراتشان را آزادانه ابراز کنند. دانشجویان از قولها و قرارهایشان مینوشتند، اگر چه با نوشتاری طنز آلود، اما واقعی!
یکی نوشته بود: قول میدهم که هیچ وقت فارغالتحصیل نشوم!
دختری خیلی سریع نوشت: فقط اپلای
دیگری گفته بود: ازدواج میکنم
و پسری را دیدم که در گوشهای از تابلو نوشت: میخواهم به کشورم خدمت کنم
داشتم یادداشتها را میخواندم که با دانشجویی به نام میلاد آشنا شدم، میلاد کارشناسی ارشد نانو مواد میخواند و از اطراف اصفهان به دانشگاه میآمد، تعریف میکرد که هر روز با موتورش بیش از ۱۳۰ کیلومتر را طی میکند تا شب را در کنار خانواده و مادرش باشد. میگفت: هیچ چیز در دنیا برای من باارزشتر از این نیست که هر شب صورت مادرم را ببینم. به او گفتم با وجود کار، کلاس و بودن هر روزه در مسیر چطور فرصت میکنی درس بخوانی؟ در جوابم گفت: به درسهایم میرسم، آدمهایی که کمتر کار میکنند، زمان کمتری هم دارند.
وارد سالنی شدم که در آنجا جشن برپا بود، جمعیت دانشجویان دختر بیش از دو برابر دانشجویان پسر بود. آهنگی شاد در حال اجرا بود و دانشجویان در حال همخوانی با خواننده بودند، چشمها پر از شوق و چهرهها سرشار از نشاط بود.
در سالن در کنار دانشجویی به نام زهرا نشستم، برگهای دستش بود که توجهم را به خود جلب کرد، با خط خوش بر روی آن برگه نوشته بودند: "هر آنچه که در جستن آنی، آنی"
فهمیدم این برگه به طور تصادفی در این سالن بزرگ به دست زهرا رسیده، همین مصرع مولانا سرآغازی شد برای دوستی و آشنایی من با زهرا، دختری نجیب و صمیمی که فلسفه غرب میخواند و فیلسوف مورد علاقهاش، سقراط بود.
زهرا از خودش تعریف کرد و میگفت میخواهم از نظر علمی رشد پیدا کنم و جایگاه خودم را پیدا کنم. بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد: «احساس کردم رشته فلسفه پتانسیل بیشتری برای رشد کردن انسان دارد و میخواهم اگر در زندگی حرفی زدم با استدلال باشد و بدون دلیل و منطق صحبتی را نپذیرم. میخواهم با تحصیل در این رشته کیفیت زندگیام را هم ارتقاء دهم و انسان وار زندگی کنم و تنها از روی غریزه زندگی نکنم.»
او میگفت که یکی از اساتیدش در سر کلاس درس میگفته: «درس را اگر برای پول درآوردن میخواند اشتباه میکنید و اگر چنین است بهتر که این نوع درس خواندن را رها کنید.»
زهرا بسیار جوان بود و شنیدن چنین صحبتهایی از دختری که تازه به دانشگاه وارد شده، برایم نشانی از امید بود. به یاد دارم که در آخر گفت: «میخواهم زندگی ارزشمندی داشته باشم.»
زهرا، میلاد و مائدههای بسیاری به جشن آمده بودند و هر یک افکار، ایدهها و طرحهای خود را در زندگی داشتند؛ یکی با اختیار خودش زندگی خوابگاهی را انتخاب کرده بود و میخواست استقلال از خانواده را تجربه کند و یکی دیگر حاضر بود هر روز کیلومترها مسافت را طی کند تا شب در کنار خانوادهاش باشد. یکی میگفت میخواهد بماند و کشورش را آباد کند و یکی دیگر میگفت فقط به دانشگاه آمدهام تا بعد از آن اپلای کنم و بروم، آنچه که من از کلام و در چهره این دانشجویان دیدم، به وضوح با پاکی آمیخته بود و در جایی با امید پیوند داشت. من به نیروی درستی و جوانی ایمان دارم و یقین دارم روزی فرا میرسد که امید بر ناامیدی، نیکی بر زشتی و مهر بر بیمهری سبقت میگیرد و تمام دانشجویان این کشور نه به قصد رفتن، بلکه تنها قصد ماندن و ساختن وطنشان «ایران» به دانشگاهها وارد میشوند.
انتهای پیام