کوچه بنبستشان عطر پرتغالهای نارس میدهد. از همانها که برای بو کشیدنشان باید از شانه یک مرد بالا بروی تا دستت به شاخههای بلندش برسد و از ته دلت جیغ بکشی: «آخ جان!»، اما این کوچه و آن خانه که پایینِ درِ سبز یشمیاش خوردگیهای تیغهای دارد، سالهاست که چشم به راه آمدنِ یک مرد است؛ مردی که انگار برای ابد در حصار فَنس اسرائیلیها جا مانده و هیچوقت قرار نیست برگردد ایران تا درختهای پیر پرتغالِ هفتمین کوچه دزفول را هرس کند!
دستهایم را توی جیب ژاکتم مچاله میکنم و به دیوار آجری کنار خانه تکیه میزنم. میترسم. کجا آمدهام؟ پشت چند سال انتظار؟ پشت چقدر «کِی میآید گوهر؟» پشت چند «کاشکی نمیگذاشتی برود مادر؟» پشت کدام در؟ از کِی اینقدر دل و جرات پیدا کردهام که دست بگذارم روی داغ دل آدمها و نسوزم؟ میترسم. از خودم. از همه این راهی که از اهواز تا دزفول آمدم اینجا. از اینکه کلمات آنقدر برایم عادی شده که دیگر از راحت گفتنشان نمیترسم. آب دهنم را قورت میدهم و با سلول به سلول بدنم از نترسیدنم میترسم. چقدر وحشتناک است که برای شنیدن رنج یک خواهر شال و کلاه کنی و ته دلت خوشحال باشی از پیدا کردن یک قصه جذاب!
آن قاب عکس
میخواهم برگردم. میخواهم ننویسم. میخواهم بگویم آمدم و گوهر نبود؛ خدانگهدار. اما درِ خانه با قیژ کشداری باز میشود و چارقد گلدار گوهر، چارچوب دالانی باریک و تاریک را پر میکند که آخرش به یک قاب عکس میرسد؛ به تصویر یک مرد؛ به یک برادر؛ به «محمدحسینِ اثنی عشری» که رفت، بدون آنکه قرار باشد برگردد! روبهروی قاب عکساش میایستم. نگاهش میکنم. یک دل سیر. جوان است. زیباست. با شانههایی پهن و نگاهی گیرا. روی اسب نشسته و با چشمهایش به افق میتازد. میپرسم: «وقتی رفت خانه بودی؟»
گوهر با چادر رو میگیرد. مِن و مِن میکند. حتی بلند میشود تا چند قدمی، دور اتاق، راه برود و به پنجره دخیل ببندد برای فرار از عذابِ جواب این سوال. اما کجا بگریزد از چنگی که من بیرحمانه روی بیخ گلوی خاطرات تلخاش انداختهام؟ لبهایش میلرزد و سرش را میاندازد روی سینه: «گفتنیها را گفتم؛ هزار بار. میخواهی اذیتم کنی؟» دستش را فشار میدهم و اشک توی چشمهایم حلقه حلقه میشود: «میخواهم مزه درد را بچشم! شربت را بردار گوهر خانم. با دردهایت از من پذیرایی میکنی؟»
زخمهای جاودانه
درد تیر میکشد. جای زخم حتی اگر خوب شود، اما میدانی زیرش یک تکه از گوشت تنات له شده که هر چقدر هم روی آن اُسکار ساخته شود آن اولی نمیشود. خودمان را که گول نمیزنیم؛ درد، وجود دارد؛ برای ابد؛ در همان محدوده زخمی که یک روز تیزیِ روزگار روی تن مان به یادگار جا گذاشت! بخیه و اُسکار و جوش خوردن هم تعارف است. ما همیشه از درون زخمایم. مثل گوهر. اما این کوچکی و بزرگی زخمهاست که تعریفمان میکند. «تعریف میکنم؛ قبول! اما قبلش شربتت را بخور حنان جان.»
منتظرش ادای آرامها را میگیرم. ولی آشوبم. برای منی که فقط دو تا خواهر دارم فهمیدن معنای برادر آسان نیست؛ اینکه اگر باشد چه مزهای دارد و اگر نباشد چه دردی؟ ساکتم. نمیپرسم. یک سکوتِ لام تا کام. خودش باید به من بگوید برادر یعنی چه. منتظرم آستین بالا بزند برای تشریح دردهایش. تسبیح را کنار زانویش روی زمین میگذارد و انگشتهای چروک و کشیدهاش را توی هم قفل میکند: «حتما خودت هم برادر داری ...» میپرم وسط حرفاش: «نه، ندارم. فقط سه تا خواهریم. تنها مرد خانه ما، باباست.» سر تکان میدهد. انگار میخواهد به من بفهمانَد که نمیتوانم بعد از این همه سال، شریک غم درد بیبرادریاش شوم. گریهام میگیرد! بلند و با اشکهایی به بزرگی دانههای تگرگ! میخواهم باور کند که دردهایش را، نگفته، فهمیدهام؛ که قد خودم میدانم وقتی عزیزی میرود و میدانی برنمیگردد یعنی چه.
بغض چهل و چند ساله
چادر را روی لبهایش میکشد تا بغض چهل و چند سالهاش توی ذوقم نزند: «روز رفتناش در خانه تنها بودم. فقط دو سال با هم فاصله سنی داشتیم. با من بیشتر از بقیه خواهرها صمیمی بود. درد را میبینی؟ دقیق همان روز من باید بدرقهاش کنم؟ همان وقتی که تنهایم؟ هفدهم رمضان بود. سفره انداخته بودم. مادر برای زایمان یکی از خواهرهایم رفته بود. همه رفته بودند. منتظر بودم اذان بگوید. همه بیایند خانه. دور سفره گل بگوییم و گل بشنویم. اما فقط محمدحسین بود و من. هول داشت. میخواست سریع برود. از من خواست تا کمکاش کنم ساک دستیاش را ببندد. وسایلی هم نداشت. همیشه همه زندگیاش روی شانههایش بود. مگر یک جوان بیست و یک ساله از دار دنیا چه دارد که توی آن بقچه جا نشود؟»
به دستهایم نگاه میکنم. به ولعی که این روزها برای تکه تکه، کندن از این دنیا، دچار آن شدهام. محمدحسین به دنیا اضافه کرد و من از دنیا میکَنَم! آن هم در شرایطی که خوب میدانم، فنا، آخرین پله پیشرفت در این دنیاست! چقدر خندهآوریم ما! و تهوعآور! به جان هم افتادهایم برای چندرغاز! بیآنکه بدانیم روزی محمدحسین، تنها با یک کولهپشتی و دو جفت لباس، که اتفاقا یکیشان روی تناش بود دل به جادهای زد که او را هزاران کیلومتر آنطرفتر، در آغوش اسرائیلیها پیاده میکرد! آه کوچکی میکشم و به چشمهایش خیره میشوم: «چطور اجازه دادی قبل از آمدنِ مادر، برود؟»
گونههای افتادهاش میلرزد و هقهق سردی با تلخی گلویش یکی میشود: «مگر من چند ساله بودم؟ اصلا آن موقعها اینقدر که الآن بحث فلسطین است نبود. نمیدانستم برود برنمیگردد. بعد از انقلاب جذب کمیته مبارزه با مواد مخدر شد. غیرتی بود. نجات انسان خیلی برایش ارزش داشت. یک پا دزفول و یک پا اهواز. تهران هم میرفت. اما فلسطین نه. آنجا خیلی از ما دور بود. خیلی. راستش اصلا نمیدانستم کجاست!»
دوباره میبینمتات؟!
گوهر میرود توی فکر. میرود به فلسطین سال پنجاه و هشت. شانههایش آرام تکان میخورند. نه، گریه نیست. حتی بغض هم نیست. نگاهش میکنم. انگار کلمات برای بیرون آمدن از دهنش باید چهار ستون بدنش را بلرزانند! اما یک زن دلشکسته شصت و پنج ساله مگر چقدر توان دارد که تمام عمر سرپا باشد و فریاد بکشد؟ کنارش مینشینم و آلبوم عکسها را ورق میزنم: «نگفتی نرو؟»
با اشاره دست، آخرین جای ایستادن محمدحسین را نشانم میدهد: «وقتی داشت میرفت، وقتی جلوی در حیاط رسید، دلم هُری ریخت. پابرهنه دنبالش دویدم. حس زنانهام میگفت مانعش شو؛ خطر نزدیک است. او میرفت و من میدویدم. توی کوچه و زیر درخت پرتغال ایستاده بود که آستیناش را کشیدم: «نمیشود نروی؟»، اما زیر زبانم هزار تا «تو را خدا، نرو» بود. محمدحسین آرام بود. یک لبخند مطمئن روی لبهایش کشیده شده بود که نمیفهمیدماش. برایم دست تکان داد و یک خورده جدی شد: «نه آبجی، دیگر از نرفتنام نگو!» جلو دویدم. برادرم داشت میرفت و من از پس نگه داشتنش برنمیآمدم. از خودم بدم آمده بود. میخواستم نگهاش دارم و مثل ماهی سُر میخورد. شانهاش را گرفتم و زیر گلویش را بوسیدم: «محمدحسین! دوباره میبینمات؟» سرم را بوسید: «اگر برگشتم حتما!»
ده ماه نبودن او
گوهر به جان پرز گلهای قالی میافتد و آرام سر تکان میدهد. سرش پر از لایلایی شده برای خانهای که از بعد رفتن محمدحسین، سوت است و کور. دیوارهای نمدار، خفه شده. باغچه، پژمرده؛ و سقف مثل آسمان قبر، کوتاه است. میایستم و قابها را میشمارم؛ یک، دو، سه، چهار... نچ میگویم و به دیوار زیر سایه بزرگترین قاب عکس محمدحسین تکیه میزنم: «هزار تا هم که باشند، جای خالی عطر پیرهنهایش را پر نمیکنند. اینکه خودش گوهر صدایت کند مزه دیگری دارد؛ نه؟»
پَرِ پرتغالهای خشک شده را کنار استکان چایی میچیند و سینی را تعارف میدهد: «ده ماه گوش تیز کردیم. ده ماه منتظرش ماندیم که بیاید و سایهاش بالای سر من و خواهرها و مادرم باشد؛ که صدای مردانهاش بپیچد توی این خانه. آخر بعد از فوت پدر، او مرد خانه ما بود. اما .... راستی میدانی ده ماه میشود چند روز؟ چند ساعت؟ چند ثانیه؟ میدانی چشمهایت به در خشک شوند یعنی چه؟ میدانی مادری که شبها روی زمین دراز میکشد تا اگر یکدفعه خوابش برد با نور چراغ ماشینها که از درز زیر در، توی خانه میپاشد بیدار شود چه شکلیست؟ همیشه با نور ماشینها که خوابزده میشد سراسیمه میدوید و میگفت: «دا! دا! ممدحسین اومه! ممدحسین اومه!»، اما محمدحسین هیچوقت نیامده بود.»
مبارزی با عطر پرتغال
محمدحسین بین مرز لبنان و فلسطین ایستاده بود. شش مبارز ایرانی بودند از شش نقطه ایران. انتفاضه فلسطین، سلمانهای فارسی را کم داشت و خودشان را به آن رساندند. جنگیدند. با خون و گلوله. برای آزادی انسان. یازده ماهِ تمام. محمدحسین اسرائیلیها را عاصی کرده بود. فهمیده بودند که این مبارز جدید، نه فلسطینیست و نه لبنانی. پیرهن خونین مرد جوان، از دور عطر پرتغالهای دزفول میداد! برای گرفتن و کشتن و تکه تکه کردناش جایزه گذاشتند. برای بستن دهن مردها جایزه گذاشتند. برای ساکت کردنشان در برابر ظلمی که نعره میکشید. اما محمدحسین ایستاده بود. شانه به شانه برادران لبنانی و فلسطینیاش؛ و تمام مرزهای ساختگی جغرافیایی را به مسخره گرفته بود.
خندقهای سلمان فارسی دزفول، سربازهای صهیونیست را کلافه کرده بود. باید کلکاش را میکندند. باید بعد از عزادار کردن شاخههای سبز زیتونِ قدس، نوبت به درختهای پرتغال میرسید. روز موعود، دهم آذر سال پنجاه و نه بود؛ و چه سینهای ستبرتر از سینه محمدحسین بیست و دو ساله برای به آغوش کشیدنِ گلولهها؟ تاوان آزادی قدس، خون بود و محمدحسین، سزاوار شهادت.
حصار فنسها
گوهر چفیه محمدحسین را از کمد بیرون میآوَرَد و روی صورتش میکشد. عمیق جان میگیرد از آخرین ذرات عطر گلوی برادر. میگویم: «ای کاش مزاری داشت، همین جا، توی خاک وطن.» اخم میکند و مثل کوه کنار عکس محمدحسین میایستد. انگار که باید آخر قصه را همیشه، ایستاده، تمام کرد:
«تعریف تو از وطن چیست دختر جان؟! چرا محمدحسین برگردد؟ او را توی خاک لبنان به خاک سپردند. در قطعه شهدای شیعه فلسطین. اما حالا همان تکه از خاک را هم صهیونیستها غصب کردهاند و محمدحسین در حصار فنس اسرائیلیهاست. ولی به نظرت این نشانه نیست؟ نشانهای از تعلق و تعهد؟ مگر محمدحسین چیزی جز این را میخواست؟ که مُهر ننگ بکوبد بر پیشانی اسرائیل؛ که همه بپرسند ماجرای این قبر چیست. باور کن وطن همانجاست. همانجایی که استخوان عزیزان ما به خاک سپرده شده. همانجایی که خاکاش عطر پرتغال میدهد و محمدحسین آنجاست! نگران نباش! بالاخره یک روز فنسها را کنار میزنیم، و آن روز زنان فلسطین با شاخههای زیتون و زنان دزفول با شاخههای پرتغال، دور مزار محمدحسین جشن پیروزی خواهند گرفت و او به خانه برمیگردد! روی شانههای ما! خودش به من قول داد.»