آبان ۱۳۹۷، بهشهر، خیابان امام، ورودی کارخانه چیتسازی
بند دوربین را روی شانهام جابهجا میکنم. جلوی در بسته دنبال راهی میگردم و خیال میکنم تمام رهگذران به من خیره شدهاند.
عزم کردهام کارخانه را که دیگر زنده نیست، با همه درهای بسته که یکی دوتا هم نیستند، هرطور شده ثبت کنم. زنی با زنبیل اسفناج چند ثانیه جلوی درِ بسته مکث میکند. پشت سرش پیرمردی که روزنامهاش را زیر بغلش لوله کرده، دوربینم را برانداز میکند و میپرسد «کِدوم شهر نیشتی، کیجا جان؟»[۱]
از خودم میپرسم مگر غریبهام. غریبگیِ آدمی در شهر را خودش تعریف میکند یا آن دیگریِ ساکن شهر. درباره من، حتی پرسش مرسوم و ساده «اهل کجایی؟» هم به کارخانه برمیگردد. همهچیز زیر سر کارخانه است. این کتاب هم شاید در پی پاسخ همین سوال بهظاهر کوچک و دمدستی است: اهل کجایی؟
با اعتمادبهنفس ساختگی به پیرمرد میگویم «اهل همینجام.» به زمین بایرِ پشت میلهها اشاره میکند و میگوید «اینجه تاریخ بیه.»[۲] کلاه نمدیاش را از سر برمیدارد و قبل از آنکه برود، با لبخندی ماسیده ادامه میدهد که «کارخونه سوتِ صدا، شهرِ دلِ صدا بیه.»[۳] بعد انگار زیر لب فاتحهای میخواند و میرود.
زن همانطور که جای اسفناجها و سیرها را در زنبیل عوض میکند، میگوید «جانِ مار، این جِه بهشت بیه. درِ بهشتهام وِه دوِستِنِه.»[۴]
درپوش لنز را میگذارم. هیچ عکسی نگرفتهام؛ اما خودم را دلداری میدهم که شاید روزی دری به تخته بخورد و درِ بهشت به رویم باز شود. کارخانه که قبل از این تنها برایم اسم مکان بود، دیگر اسمی خالی نیست. همچون وردی جادویی، نامش را بارها از مردم شهر میشنوم و گوشم را برای شنیدن قصههایش تیز میکنم. همیشه و همهجا حرفش است، در هر خانهای، در صدای زنانی که چادرهای رنگیشان را به کمر میبندند و عصرها جلوی خانهها مینشینند، در صدای پیرمردهایی که صبحها در باغِ شاه حلقه میبندند و از سیاست حرف میزنند، در عروسی و عزا. همهچیزِ شهر در این کلمه سهبخشی ریشه کرده است: کارخانه.
چند سال قبل از به دنیا آمدنم، پدر و مادرم بهشهر را به قصد مشهد ترک کردند. این مهاجرت تصمیم پدربزرگ پدریام بود. سال۱۳۳۶ استخدام کارخانه چیتسازی بهشهر شده بود و سال۱۳۶۰، وقتی میخواستند فروشگاه چیتسازی مشهد را راهاندازی کنند، پدربزرگ که دلبسته امام رضا بود، فرصت را مغتنم شمرد و با سماجت، کاری در فروشگاه مشهد برای خودش دست و پا کرد. اینگونه بود که پدر و مادرم هم ساکن مشهد شدند و من و خواهرم در این شهر به دنیا آمدیم. اما پدرم هر چه به سن بازنشستگی نزدیکتر شد، در تصمیمش برای بازگشت به زادگاه هم راسختر شد. بالاخره تیر۱۳۹۷ در مهاجرتی معکوس، مشهد را به قصد بهشهر، شهر مادری و پدریام، ترک کردیم.
تیر۱۴۰۰، تهران، محله ایرانشهر، مجتمع فریهان، طبقه سیزدهم
برای شنیدن خاطرهای دور به مجتمع فریهان رفتهام، یکی از یادگارهای معماری دهه پنجاه تهران که بارزترین نمادش بتن عریان است. دختری روبهرویم نشسته و از پدرش که بهتازگی بر اثر کرونا فوت کرده است، میگوید. پدرش که قبل از انقلاب، سیسال در کارخانه چیتسازی بهشهر کار کرده بود، دو سال آخر عمرش گرفتار آلزایمر شده بود؛ چون ساکن طبقه سیزدهم ساختمان فریهان بود، چشمانداز خوبی به بیرون داشت. هر صبح زود، وقتی از پنجره پایین را نگاه میکرد، معماری و حجمهای بتنی مجتمع او را یاد چیتسازی میانداخت. شال و کلاه میکرد و از خانه بیرون میزد تا برود پایین و راهی کارخانه شود. جهان ذهنی پیرمرد مثل کلافی سردرگم هنوز بر محور پررنگ کارخانه میچرخید. انگار کارخانه بعد از سالها دوباره او را صدا میزد. اعضای خانواده هر صبح به او یادآوری میکردند که اینجا تهران است، بهشهر نیست، کارخانه نیست؛ اما حریفش نمیشدند. فقط پیرمرد نبود که بعد از گذر سالها چنین به کارش عشق میورزید، عزیزجون، مادربزرگم هم مثل پیرمرد بود. یکجور عشق و غم توأمان که وزن دلدادگیاش سنگینتر بود. شاید علاقه من به کارخانه هم از عزیزجون سرچشمه میگیرد. به دنبال تصویری تازه، مثل هانسل و گرتل، داستان محبوب کودکیام، هرجا که احتمال گم شدنم هست، نان خرد میکنم. غافل از اینکه تمام خردهنانها را پرندگان میخورند و من همچنان دنبال قصه جوانی عزیز سرگردانم؛ قصه روزگاری که خبری از خودم نبود. نمیتوانم وانمود کنم وزن عکاسی مستند که سالهاست دلداده آنم -افسون کارتیه برسون و لحظه قطعیاش، ویوین مایر که آوازهاش بعد از مرگش در جهان پیچید، الک سوث، نن گلدین، کاوه گلستان و خیلیهای دیگر- بیشتر است. نمیتوانم نقطهای قطعی برای شروع حرکتم پیدا کنم؛ اما بهیقین میتوانم بگویم عزیزجون بوده که به من انگیزه شروع داده و بعد هم آدمهای دیگری پازل نصفهنیمه روایت را کاملتر کردهاند. عزیزجون لابهلای روزمرگیها مدام اسم کارخانه را میآورد. چطور میتوان چنین عشقی به محیط کار را تصور کرد، آن هم در دنیای امروز که کارمندان چشم به عقربهها دارند تا در پایان لحظههای دوزخیِ کار، کیفشان را دودستی بچسبند و به بیرون، به هر جایی جز محل کار بگریزند. وجه غمگین تجربه کار برای عزیزجون آنجا بود که وقتی راهی کارخانه شد، هنوز آنقدر قد نکشیده بود که دستش به دستگاه بافندگی برسد. زیر پای او چهارپایه میگذاشتند تا همقد دستگاه شود. وقت شنیدن خاطراتش، همیشه یاد عکسهایی میافتم که لوییس هاین در سال۱۹۰۸ از دختری در کارخانه نخریسی گرفت؛ دخترکی هشتساله با یک متر و بیستسانتیمتر قد و لباسی پاره، پشت دستگاه نخریسیِ کارخانهای در شرق آمریکا ایستاده بود. هاین از معلمی دست کشید تا بهعنوان عکاس تحقیقی به استخدام کمیته ملی کار کودک درآید و به نقاط مختلف آمریکا سفر کند و شرایط کاری کودکان در صنایع مختلف را به تصویر بکشد. عزیزجون هم بهراحتی میتوانست در یکی از قابهای درخشان هاین قرار بگیرد؛ اما او ساکن یکی از شرقیترین شهرهای مازندران بود و هاین در آمریکا. هاین به کمک دکمههایی که با فاصلههای معین زیر کتش دوخته بود، قد کودکان را اندازه میگرفت و اطلاعات و سنشان را پنهانی در دفترچهای یادداشت میکرد. یکجور بندبازی روی مرز ظریف عکاسی و جامعهشناسی. برای زیرنویس عکسهایش، به بهانهای سر صحبت را با کودکان باز میکرد و حرفهایشان را با دستی که در جیبش مخفی کرده بود، مینوشت. سالها بعد، من حسرت میخوردم که هیچ شبههاینی در بهشهر نبود و هیچ یادداشتی از جزئیات زندگی کارگران در سالهای آغازین فعالیت کارخانه چیتسازی ثبت نشده است. عزیزجون حتی دقیق نمیدانست که در هفتسالگی به کارخانه رفته یا در هشتسالگی. با این همه، شیرینی کار در کارخانه و تجربه استقلال نسبی بر تلخی ماجرا میچربید.
شهریور ۱۳۹۷، بهشهر، کوچه مجلسی، خانه ویلایی عزیز جون
هر بار میخواهم با عزیزجون حرف بزنم به اطلاعات کلی بسنده میکند. سر ظهر است و مثل همیشه، موقع خوردن ناهار بینمک و بیروغنش، رادیو مازندران گوش میکند. آمار دقیق هواشناسی را دارد. بنا به فصل، برای تکهای از جغرافیا دلش میتپد و نگران آدمهایی میشود که باید گرما یا سرما را تاب بیاورند. درباره کارخانه میپرسم. خاطراتش مختصرند و نمیتوانم به آنها اکتفا کنم. بی آنکه صدای رادیو را کم کند، حرف میزند و کلمههایش میان کلمههای گوینده رادیو گم میشود. هربار فقط یکخرده روایت را تکرار میکند: یک روز ظهر که از کارخانه برمیگشته، در راه خانه به گوشش رساندهاند که عروسیاش است. رسیده خانه، ترسان و لرزان لباس عوض کرده، پای سفره نشسته و به عقد کارگری ۱۰سال بزرگتر از خودش درآمده: آقاجان معصومی. لابد روز بعدش که عزیزجون به کارخانه رفته، داستانهای زیادی داشته که پای دستگاه بافندگی برای دو دوستش، کبری و تامارا، تعریف کند. ناهار رژیمی تمام میشود. با انگشت روی خردهنانهای سفره فشار میآورد. این بار هم به نتیجه نمیرسم. دوربینم بیکار در کیفش لم داده و داستان همان داستان تکراری همیشگی است. هیچ زاویه جدیدی هم برای عکاسی چشمم را نگرفته است.
دی ۱۳۹۹، بهشهر، کوچه مجلسی، گلایولهای سفید، پارچههای سیاه
عزیزجون، پای ثابتِ مرور خاطرات چیتسازی، عمرش قد نداد. همانطور که آرزو داشت، شب جمعه چند دقیقه بعد از اذان مغرب فوت کرد. به درِ ورودی شیشهای خانهاش تکیه میدهم. همه سیاه پوشیدهاند. بوی حلوا گردویی، شمع عطری و گلایول خانه را پر کرده است. همسایهها با ماسک و دستکش در حیاط ایستادهاند و برای احتیاط داخل نمیآیند. نم اشکی میریزند و فاتحهای زیر لب میخوانند و میروند. روی طناب، حوله سفید عزیزجون بعد از آخرین حمامش پهن است. کمی مانده تا ماه کامل شود. صدای گریه اوج میگیرد. عزیز را در انعکاس در شیشهای میبینم. انگار لبخند رضایت بر لب دارد، لابد خوشحال است که شب جمعه رفته. شاید هم دارد با اشارات نظر و لب خاموش میگوید برو دنبال ماجرا و نترس، حتی حالا که من نیستم، حتی حالا که داستان را نیمهکاره برایت تعریف کردهام. باور نمیکنم عزیزجون قرار است دیگر نباشد و دیگر خبری از سماجتم برای سوالهای وقت و بیوقت و طفره رفتنش از جواب نیست. باور نمیکنم دیگر قرار نیست میهمان سفره بیانتهای خاطرات عزیزجون باشم؛ سفرهای که برکتش ابدی، همیشگی و بیپایان به نظرم میرسید. هر بار میخواستم با عزیز قرار بگذارم که از کارخانه برایم بگوید، به بهانههای مختلف عقب میافتاد، شاید هم به این دلیل ساده که عکاسی از آشنا و گفتوگو با خودی همواره سختتر و پیچیدهتر است. تا میخواستم از زیر زبانش حرف بکشم، میگفت «تو جاسوسی!»
قصه از این قرار است که سالها پیش، در جاده بهشهر به تهران، عزیزجون پراکنده و تکهتکه از کارش میگفت و من هم بر حسب عادت و بی آنکه بداند، صدایش را ضبط میکردم. چند سال بعد، صدای خودش را برایش پخش کردم: «خب، بعد اینکه خدا اولین دخترم رو بهم داد، تصمیم گرفتم دیگه کارخونه نرم. آخه تربیت دختر برام خیلی مهم بود.» جا خورد. چشم ریز کرد و با اخم پرسید: «این کیه؟»
میدانستم که زیرپوستی از شنیدن صدای خودش لذت میبرد؛ اما لقب جاسوس روی من ماند. به هر حال، زمان از دست رفت و هر بار قصد گفتوگو میکردم، کاهلانه فردا را به پسفردا حواله میدادم و هر بار هم قراری برقرار میشد، عزیزجون نرم و ظریف از زیرش در میرفت.
تیر ۱۳۹۶، مشهد، وکیلآباد ۶۷، طبقه دوم، خانه پدربزرگ
آخرین روزهای عمر بابابزرگ روی تختی بیمارستانی در اتاقی با پنجرهای کوچک میگذرد. او که همیشه بیلهجه و سلیس حرف میزند، چند روز آخر، خیره به کاج کهنه پشت پنجره، مازنی صحبت میکند. کمکم همهچیز عوض میشود. او که از سالها پیش نقشه کشیده تا پس از مرگ در خاک امام رضا بخوابد، چند روز مانده به رفتنش با صدایی که بهزور درمیآید و چشمانی که دورشان هالهای خاکستری نشسته، شمرده به بابا میگوید «نوونه مِه رِ بردِگِردونی بهشهر؟»[۵] خانه بهشهر، قبل از مهاجرت به مشهد، خانهای میان درختهای پرتقال و نارنج در چندصد قدمی کارخانه چیتسازی بود. حالا انگار کارخانه او را هم صدا زده. شاید به جای کاج پشت پنجره، بهارنارنجها و پرتقالها و سوت کارخانه دستهجمعی بابابزرگ را در آخرین لحظات زندگیاش فرا میخوانند.
[۱].اهل کدوم شهری، دختر جان؟
[۲].اینجا تاریخ بود.
[۳].صدای سوت کارخونه صدای قلب شهر بود.
[۴].مادر جان، اینجا بهشت بود. درِ بهشت را روی ما بستند.
[۵].نمیشه من رو برگردونی بهشهر؟