خبرگزاری فارس_ نیشابور_ فاطمه قاسمی؛ داشتم به تنفس آرام و پیاپی نوزادم گوش میدادم! شش دانگ حواسم به چشمهای درشتش بود؛ به مویرگهای نیلی رنگ صورتش! آخ نگویم از آن سایه مژههایش که روی صورت عین ماهش افتاده بود! جوری غرق نگاه هدیه الهی بودم که فراموش کردم، همسرم نیم ساعتی داخل ماشین نشسته و منتظرمان است تا برویم! آخر، وقت معاینه دورهایام بود.
جَلدی پیراهن صورتی رنگ با تورهای چین چیندار سفید را تَن دخترکم کردم؛ هِد گلدارش را دور سرش گره زدم و مادر دختری آماده شدیم تا برویم.
یکهو صدای تالاپ تولوپ قلبم بلندتر شد، انگار که میخواست از جایش کنده شود؛ ای وای من؛ بیتابیام برای چیست؟ نفس عمیقی کشیدم و با خودم زمزمه کردم: ناهید تو مادر شدی و الان فقط خودت نیستی، بس کن این لوس بازیها را!
مادرانهای از جنس امید...
توی مطب دکتر نشسته بودم و هر لحظه فکر میکردم، دارم قلبام را بالا میآورم، دستانم جوری میلرزید که ترسیدم بچه از دستهایم لیز بخورد؛ به همسرم گفتم: بچه را تو بگیر، حالم خوب نیست! بطری آب را از داخل کیفم درآوردم و یک قولوپ از آن را به زحمت نوشیدم! نه، بیفایده بود! انگار راه گلویم بسته بود! با صدای خانم منشی رشته افکارم گسست! خانم خوارزمی نوبت شماست بفرمایید داخل.
حس میکردم استخوانهایم از درون دارند به یکدیگر لگد میزنند! با قدمهای کوتاه و کُند راه افتادم به طرف اتاق دکتر! در را که باز کردم تا نگاه خانم دکتر به من افتاد گفت: تشریف آوردی؟ چرا اینقدر دیر؟ نمیدانی شرایطت را؟ متوجه وضعیت بحرانیات نیستی؟ ۹ ماه تاخیر برای معاینه را چطور میتوانی توجیه کنی؟
آب دهانم را قورت دادم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: ببخشید! چند ثانیهای سکوت بینمان حاکم شد. دوباره نفس بلندتری کشیدم و با چشمهایم به دخترکم که آرام در آغوش همسرم خوابیده بود اشاره کردم: خانم دکتر، نوبرانه داشتم از طرف خدا؛ مادر شدم، به همین خاطر نتوانستم زودتر بیایم!
رنجِ مادر بودن ...
خانم دکتر با چهرهای برافروخته و دهانی لبریز از فریاد، به حالت نیم خیز از جایش بلند شد: چی؟ چی گفتی؟ مادر شدی؟ نگفتم نباید باردار بشی! چند بار گفتم بارداری و زایمان برای تو مثل کبریت داخل انبار باروته!
سراسیمه به طرف دخترم رفتم، خانم دکتر جای نگرانی نیست، باور کنید اصلا حالم بد نیست، خدا را هزاران مرتبه شکر که یک نازدانه به من داده، تو رو خدا ببینیدش، چقدر قشنگ و زیباست!
خانم دکتر دستهایش را محکم درهم فشرد، معلوم بود که عصبی شده و خیلی ناراحت است: حالا که شده، اما باید این اولین و آخرین بارداری تو باشد.
مچاله شدم روی صندلی و سرم را به زمین دوختم: چشم خانم دکتر!
ماهها بعد...
بپرسی، میگویم: حال دلم خوب بود، دخترکم هر روز جلوی چشمهانم داشت قد میکشید، آن لحظهای که تاتی تاتی کرد و به سمتم دوید را هیچوقت فراموش نمیکنم، باید مادر باشی تا ذوقم را متوجه شوی؟
دخترکم تب کرده بود، پاشویهاش کردم، کمی که تباش خوابید، گذاشتم روی پایم و لالایی برایش زمزمه کردم، لالایی را که خیلی دوست دارد، لالا لالا گل پونه، گل زیبای بابونه! انگار اونی که تو دلم بود هم از این لالایی خوشش آمده بود، آخر مدام داشت لگد میزد؛ بله، من دوباره باردار بودم و آخرین روزهای ماه نهم بارداریام را سپری میکردم!
همیشه از تاس انداخته ۶ نمیآوری...
خیلی وقت بود که دیگر چکاپهای ماهانهام را نمیرفتم، دلیل نرفتنم را نمیدانستم! شاید دوست نداشتم خانم دکتر سرم داد بکشد! یا اعتراض کند که چرا دوباره بچهدار شدی! غرق در خلا محض بودم و فقط این را میدانستم که پشت هر چه که برایم رقم میخورد یک حکمتی نهفته که من راضی بودم از آن!
خودم را زده بودم به بیتفاوتی؛ اما فکر و خیال رهایم نمیکرد، سعی میکردم چشمهایم را ببندم و به هیچ چیز جز هدیه دیگری که قرار است از سوی خدا نصیبم شود، فکر نکنم اما مگر میشد؟ مدام جمله خانم دکتر بدو بدو خودش را میرساند به پشت پلکهایم: همیشه تاس را که بیاندازی ۶ نمیآوری پس خیلی مراقب باش که دیگر باردار نشوی، بچه خیلی خوب است، اما با وضعیتی که شما داری همین یک بچه هم معجزه خداوند است.
سعی میکردم این روزهای پایانی را هم با فکر کردن به چیزهای خوب بگذرانم، مثل چای هِلدار دم کرده که توی استکان کمرباریک میریختم و خودم را جلوی بالکن خانه برای صرف یک چای لبسوز، لبدوز دعوت میکردم! خیلی زود در پس این دلهرههای مزمن آن روز فرا رسید؛ روزی که برای بار دوم مادر میشدم!
حلالم کن...!
نمیدانم چرا ولی یک حسی به من میگفت: ناهید یک دل سیر همه چیز را نگاه کن! به دخترک کوچکت، به خال روی گوش سمت چپش، به چند تار سفید روی شقیقه همسرت، به آسمان، به آسفالت از جا کنده شده گوشه خیابان، به آدمهایی که در اورژانس بیمارستان به این طرف و آن طرف میروند و بیتوجه از تو رد میشوند.
ناخودآگاه به همه چیز جوری نگاه میکردم که انگار قرار است دیگر نبینمشان. همزمان صدای خفیف روضهای از خیابان به گوشم میرسید، دلم لرزید! گیر کرده بودم وسط بغض و نگرانی غریبی که نمیدانستم آن را باید اشک کنم یا فریاد!
پربغض به همسرم گفتم، مراقب خودت و بچهها باش! خندید: چِرا حرفهای عجیب و غریب میزنی! برو در امان خدا، سالم برگرد. که بعد از این نه یک بچه که دو تا داریم.
عقربههای ساعت روی ۸ بود، روی تخت خواباندنم و آمادهام کردند برای بردن به اتاق عمل و زایمان! همان لحظه از همسرم خواستم تا صورتش را نزدیکتر بیاورد، با دستهایم همه صورتاش را لمس کردم و بعد دستش را در دستم نگه داشتم و گفتم: حلالم کن!
قصه پُرغصه خانم آشپزباشی...
اینها حرفهای خانم "ناهید خوارزمی" است، از موکب امام رضا(ع) که در دهه آخر صفر برای زائران حرم مطهر رضوی غذاهای خوشمزه میپختند و در بستهبندیهای تمیز و بهداشتی پخش میکردند! میشناسمش.
آخر یک روز مانده به شهادت امام هشتم موقع پذیرایی ناهار موکب، از زائران حرم مطهر یک غذا هم نصیب من شد. غذایی گرم و خوشمزه با چاشنی عشق که باعث شد از سر کنجکاوی سراغ آشپزش را بگیرم و وقتی که تدارکات موکب گفتند: آشپز خانمی است با شرایطی خاص، در آخرین روزهای برگریزان پاییزی برای آشنایی با قصه و دنیای رنگی خانم آشپز موکب، چند ساعتی را مهمان آشپز زائران حرم رضوی با داستانی متفاوت شدم.
دستهای استخوانی خانم خوارزمی را در دست گرفتم و گفتم، من هم مادرم، درکات میکنم، با جان و دل میفهمم تو را!
انگار که داشت به لحظه تلخ قصهاش میرسید، با هر کلمهاش بغض میکرد، هر چه میگفت: بغض میکرد! گفتم اگر ناراحت میشوید، ادامه ندهید، با گوشه چادر چشمان بارانیاش را پاک کرد: کجا مانده بودم، آهان! از اینجا یادم میآید که دخترکم را گذاشتند روی سینهام! نفس نفس میزدم، بوی عطر بهشتی تنش را با ولع نفس میکشیدم، اما چرا نمیتوانستم انگشتهای ظریف حریر کوچکم را ببینم؟ چرا نمیتوانستم صورت قرص ماه دخترم را ببینم؟ ببینم که شبیه من است یا پدرش؟ چرا همه جا تاریک بود! انگار پرت شده بودم ته یک چاه عمیق تاریک؟
چشمهای بیقرار ناهید...
خانم خوارزمی دیگر با هر کلمهاش به پهنای جان اشک میریخت: میدانی من از بعد تولد دومین فرزندم تازه فهمیدم که بُو رنگ دارد، بُو تصویر دارد، اصلا گاهی وقتها همین بُو میشود همه دارایی و سرمایهات! مثلا الآن اگر از من بپرسی دختر کوچکت چه شکلی است، میگویم خوشبو، بوی بهشت، بوی چشمهای من!
بهتزده نگاهش میکردم و او داشت از آن روزهایی که خودش، ناجی روزهای متلاطم و چشمهای بیقرارش شده است برایم میگفت: خانم دکتر پیشبینی کرده بود که بارداری برایم خطرناک است، البته او گفته بود که جانم را از دست میدهم ولی خُب تلفات کمتری دادم و چشمهایم رفت.
گیج و متعجب پرسیدم: میارزید؟ سرش را به طرف صدایم چرخاند: خیلی! خیلی زیاد، باز هم به عقب برگردم همین مسیر را میروم؛ من یک مادرم، این مقام کمی نیست؛ پناهی برای دخترانم، من آشپز زائران هشتمین خورشیدم! اینها همه حکمت خداست، یک چیز دنیوی را از من گرفت و هدایای الهی را به من عطا کرد.
بنویس راضیام به رضای خدا...
مات و مبهوت حرفهایش، چکیدهای از سخنانش را روی دفتر یادداشتم مینوشتم؛ انگار که متوجه شده بود: چه مینویسی؟ از چیزهای خوب قصهام بنویس، حتما بنویس حال ناهید خیلی خوب و عالی است، ناهید شاکر خداست، ناهید هر چه دارد از آقایش امام رضا(ع) است.
تا من سوالی بپرسم خودش به حرف آمد: حتما دوست داری بدانی که چرا نابینا شدم؟ بگذار از اولِ اول برایت تعریف کنم، قدیمها کسی چه میدانست ژنتیک چیست؟ یک رسمی هم بود که عقد دخترعمو و پسرعمو را در آسمانها بستند. به همین خاطر پدر و مادرم که پسر عمو دخترعمو بودند را نشان هم کرده بودند تا بعد از سربازی پدرم جشن عروسی بگیرند؛ خلاصه پدر و مادرم باهم ازدواج کردند و حاصل این زندگی شد دو فرزندِ کم بینا!
برق هیجان در صورت ناهید جلوهگری کرد و با عشق خاصی از روز خواستگاریاش برایم گفت: با اینکه من و برادرم از بدو تولد کم بینا متولد شدیم اما من برعکس برادرم، روز به روز نور چشمهایم بیشتر میشد تا جایی که با عینک همه جا را به خوبی میدیدم. دختری شاد و سرزنده بودم! یک جا بند نمیشدم مدام در حال حرکت و جنب و جوش بودم هیچ مشکلی هم با کم بینایی چشمانم نداشتم.
شیطنتهای روز خواستگاری...
به اینجای حرفهایش که رسید صورتش گل انداخت و با خنده گفت: «من زمان ازدواج ۷۰ درصد بینایی داشتم اما به همسرم و خانوادهاش گفتم که نابینای مطلقام؛ حتی شب خواستگاری سینی چایی را از عمد روی میز برگرداندم؛ تنها این نبود، یک بار هم لیوان شربت را روی لباسهای نو و اتوکشیده همسرم ریختم!»
با تعجب پرسیدم، چرا؟ قهقهای زد: «مرض داشتم خُب! نه شوخی کردم، میخواستم مردی که برای یک عمر زندگی انتخابم میکند مرا به خاطر خودم بخواهد، عاشق روحم شود؛ مرا به خاطر خوش قلبی، مهربانی و یا هر صفت دیگری که دارم دوست داشته باشد نه اینکه مثلا زیبایی، زشتی، قد بلند، قد کوتاه یا بقیه چیزهای ظاهری.»
با خنده گفتم: حتی اگر هم عاشق روحت شده بود با این کارها پا پس میکشید، کمی مکث کرد: «نه! همسرم یک دل نه صد دل عاشقم شده بود، با چند دفعه رفت و آمد و معاشرت، آخر سر گفت: میخواهم ناهید را مثل یک شاخه گل بگذارم روی طاقچه و بویش کنم.»
۳۱ سال دنیای رنگی و ۳۱ سال دنیای یک رنگ
وسط حرفهایش پریدم، واقعا این طور بود؟ یا زد و گل روی طاقچه را پرپر کرد، دوباره با صدای بلندی خندید: «آره، انصافا ما زندگی خیلی خوبی داشتیم و داریم، فراز و نشیب تو همه زندگیها هست و ما هم کم و بیش داشتیم ولی با همه سختیها ساختیم. کنار هم بودیم و کم نیاوردیم.»
پرسیدم: خُب، سر و کله بیماری از کجا پیدا شد، سرش را پایین انداخت، گوشه روسری خاکستری رنگاش را به داخل داد: «بعد ازدواج و تولد اولین فرزندم دیدِ چشمانم شروع به کم شدن کرد، تا جایی که در ۳۰ سالگی بعد از زایمان دومین فرزندم نور چشمانم برای همیشه از دست رفت و تا امروز حدود ۳۱ سال است که چشمانم نابیناست.»
چشمات پرنور بانو ...
خب ناهید خانم چه شد که آشپز شدی؟ آن هم برای زائران و هیاتهای بزرگ؟ مکث کرد، غرق در خاطرات گذشته گفت: «دخترانم که بزرگ شدند و به مدرسه رفتند، اوقات بیکاریام را به هیات معلولان میرفتم و سعی میکردم در کارها کمک حالشان باشم؛ تا اینکه بعد از گذشت چند سال مدیر هیات معلولان شدم.»
کاروان حرم تا حرم معلولان...
چه خوب! پس خانم مدیر هستید؟ تبسمی کرد: «بله؛ اما در همه ۲۵ سال مدیریتم به جز مسائل رفاهی، درمانی، مشاوره و توانیابی بیشترین دغدغهام مسائل فرهنگی و مذهبی بود؛ به همین خاطر هر ساله برنامه پیادهروی حرم تا حرم کاروان هیات معلولان نیشابور از امامزاده محروق تا فضلبن شاذان را برگزار میکردم.»
ناهید با امیدواری حرف میزد: هر ساله در ایام عزاداری دهه آخر صفر هم کاروانی پیاده از هیات معلولان را راهی مرقد مطهر امام رضا(ع) میکردم. کاروانی که ۱۴ سال همسفرشان بودم. اما از ۸ سال قبل دیگر نتوانستم برای رفتن به مشهد و زیارت حرم مطهر امام مهربانیها همسفرشان باشم.
سخت است در برابر لشگر عظیمی از مشکلات و رنجها تنها باشی، ولی من امام رضا(ع) را دارم...
ناهید با لحنی آرام که گویی نگاه پرسشگرم را میبیند، دستانش را در جستوجوی دستانم روی میز جلو میآورد و با لمس دستانم سرش را بالا میگیرد: «۸ سال قبل شبی که قرار بود صبح روز بعدش با دخترانم به همراه کاروان پیاده معلولان راهی مشهد شویم، دخترانم را زودتر از همیشه راهی رختخواب کردم و بعد از آماده کردن ساک کوچکی برای خودم و دخترانم به رختخواب رفتم؛ اما شوق زیارت و حس شیرین نشستن کنار پنجره فولاد خواب را از چشمانم گرفته بود و نمیتوانستم بخوابم.»
روی صندلی مچالهتر شد: «از هیجان دیدار امام مهربانمان روی تخت به این طرف و آن طرف میچرخیدم تا صبح شود که صدای نالهای آمد، با خود گفتم حتما همسرم دارد کابوس میبیند ولی دیدم نه انگار اتفاقی افتاده، با صدای بلندی صدایش زدم، هیچ جوابی نیامد، خواب همسرم سبک بود، وقتی چند مرتبه صدایش کردم و جواب نداد، ترسیده و مضطرب تکاناش دادم و با لمس دستاش متوجه شدم که همه وجودش یخزده و بیحرکت است.»
قطره اشکی از گوشه چشمهای بیقرارش سُر میخورد: «گویی در کمتر از یک ثانیه همه بدنش یخ زده، بیحس، لمس و بیحرکت شده و در خواب دچار سکته مغزی شده بود؛ صبح روزی که قرار بود همسفر هیات معلولان در راه زیارت باشم، پشت در آیسییو منتظر شنیدن خبری از متخصص مغز و اعصاب بودم. همسرم حدود یک ماهی در بیمارستان بستری بود تا دکتر اجازه ترخیص را داد.»
این هم سهم من از هشتمین خورشید...
دوباره به حرف آمد: وقتی به خانه برگشتیم، همسری که در همه این سالها مثل کوه پشتیبان و یاور من و دخترانم بود حالا نیاز به مراقبت شبانهروزی داشت تا حدی که تنها گذاشتنش غیرممکن بود.
چند سال اول، دخترانم کمک حالم بودند؛ اما بعدها دختر بزرگم ازدواج کرد و به مشهد رفت و دختر کوچکم هم در مشهد مشغول به کار شد البته تا همین چند ماه گذشته، نمیتوانستم همسرم را تنها بگذارم؛ اما خدا را شکر حالا وضعیت جسمی همسرم خیلی بهتر شده، کارهای شخصیاش را خودش انجام میدهد و با کمک ویلچر حرکت میکند، اما باز هم نیاز به کمک دارد.
ناهید خانم داشت از مسیر سخت سنگلاخهای ناهموار زندگی برایم میگفت، اما از گلوی امید: ۸ سالی میشود که نتوانستم به زیارت تکهای از بهشت بروم. ولی هر سال از اوایل ماه صفر مقدمات سفر و اسکان کاروان زائران پیاده هیات معلولان نیشابور به مشهد مقدس را فراهم میکنم؛ امسال بعد از آماده کردن مقدمات سفر، زمانی که کاروان پیاده هیات معلولان راهی سفر به مشهد شد، به یکباره همه لحظاتم پر شد از رویای خوش زیارت! بیاراده و اختیار، از جایی که ایستاده بودم، دو دست ادب روی سینه گذاشتم و زمزمه کردم "السلام علیک یا علیبن موسیالرضا" و با خودم گفتم "این هم سهم من از زیارت هشتمین خورشید" بعد هم به خانه برگشتم و مشغول کار شدم.
وقتی شدم آشپز زائران...
ناهید داشت از لحظات ساعت به وقت ۸ عاشقی برایم تعریف میکرد: چند روزی گذشت؛ دو یا سه روز مانده به دهه آخر صفر بود که یک روز صبح چند نفر که نمیشناختمشان به هیات آمدند و از موکبشان گفتند از برپایی موکبی در مسیر نیشابور به مشهد که برای اولین بار هم در راه رفت و هم برگشت از زائران حرم مطهر امام رضا(ع) پذیرایی کنند و پیشنهاد تهیه ۴ وعده غذا برای پذیرایی از زائران امام هشتم را دادند؛ چیزی که گمانش را هم نمیکردم اتفاق افتاد! پیشنهادشان بوی دعوت امام رضا(ع) را میداد؛ راست گفتهاند در تلخیها هزار پند هست و در شیرینی و آسانی به قدر انگشتان دست و من داشتم پند روزهای سختم را میگرفتم.
داشت تُند تُند از آن روز چشم روشنیاش میگفت: شوکزده از شنیدن پیشنهادی که انتظارش را نداشتم همه قدرتم را داخل گلویم جمع کردم! همه سعیام را کردم تا صدایم نلرزد و پرسیدم فرمودید: چند وعده غذایی، برای چند نفر؟
پخت روزانه ۳ هزار غذا برای زائران آقا امام رضا(ع)...
وسط حرفهایش نمیآیم و دلم نمیخواهد رشته کلاماش را که دارد با همه وجود حرف میزند را ببرم: بعد از آنها با دوستانم تماس گرفتم و گروهی ۱۲ نفره را تشکیل دادیم که ۶ نفر از خانمهای گروه ایام آخر صفر را شبانهروز در هیات میماندند و ۶ نفر دیگر ساعاتی از روز و شبها را به خانههایمان میرفتیم؛ اما بیشتر اوقاتمان در هیات میگذشت.
چادر روی سرش را جلوتر میآورد: خدا خواست و ما هر روز از نماز صبح تا نماز مغرب و عشاء بدون احساس خستگی برای ۳۰۰۰ زائر حرم رضوی صبحانه، ناهار، عصرانه و شام حاضر میکردیم.
پرسیدم: بقیه خانمهای گروه هم دچار معلولیت بودند، سراسیمه گفت: نه اصلا، به جز من، که نابینا هستم! بقیه خانمهای گروه سالم هستند.
دوباره با کلی بالا و پایین کردن جملات در ذهنم پرسیدم، مدیریت گروه با شرایطی که دارید، سخت نبود؟
گفت: من هر ساله ایام دهه اول محرم و میلاد ائمه در هیات معلولان اجرای مراسم مذهبی همراه با پذیرایی غذا چه از معلولان و چه افراد سالمی که به هیات میآیند، را دارم؛ بیشتر شبهای ایام ماه مبارک رمضان هم پذیرایی افطاری را با همکاری همین گروه دارم؛ برای همین شیوه پذیرایی و طبخ غذا دستم بود البته تهیه ۴ وعده غذایی آن هم برای ۱۰ شبانهروز پشت سرهم به تعداد ۳۰۰۰ نفر اولین تجربهام بود، که همه تلاشم را کردم غذاها را طوری بپزم که لایق زائران امام رضا(ع) باشد.
غذاهای نذری که با چشم دل پخته شد
دوباره سعی کرد تا دستهایم را پیدا کند و در دستانش بگیرد: هر روز صبح قبل از شستن برنج، پاک کردن حبوبات و یا بستهبندی نانها، با وضو به طرف مشهد مقدس میایستادم، سلام میدادم و میگفتم، "السلام علیک یا علیبن موسیالرضا، یا غریب الغربا یا نعیم الضعفا" و بعد مشغول کار میشدم؛ با اینکه حجم کار زیاد بود اما همه گروه با همه نخوابیدنها یا کمخوابیها بیخستگی، پرانرژی و عاشقانه کار کردند بدون اینکه انجام کاری را به دیگری واگذار کنند.
هر چه از حال خوب آن ده روز برایت بگویم کم گفتم. نمیدانی چقدر خوشحال بودم که امام رضا مرا لایق دانسته تا برای زائرانش غذا بپزم! یک جوری کمکم کرد که انگار چشمهایم را گذاشته بود توی دستهایم! مثلا با این دستها هر روز ۶۰۰ تخممرغ و ۱۰۰ کیلو سیبزمینی را میشستیم و آب پز میکردیم یا مثلا روزهایی که وعده ناهار، چلو خورشت قیمه بادمجان بود روزی ۹۰ کیلو بادمجان را پوست میگرفتیم یا هر روز ۳۰۰ بسته سبزی پاک میکردیم.
کمی فکر کرد و دوباره به حرف آمد: بیشتر روزها برای حلیم و یا آش رشته حبوبات تمیز میکردیم و میشستیم؛ من برای همه کارها، حتی پاک کردن سبزی و حبوبات کمک میکردم.
گاهی باید نقطه بگذاری و از اول بنویسی
ناهید خانم مدام لابلای حرفهایش از قشنگیهای روزگار میگفت، از اینکه دنیای گذرا را نباید سخت بگیری، از اینکه باید بسپاری به خودش چون که او بهترین را میسازد: باور کن هیچ سطری بدون نقطه نمیماند؛ باید یاد بگیری لابلای پاراگرافهای درد، بارها مکث کنی، نفس بکشی و یا نقطه بذاری و از سطر جدید شروع کنی!
داشتم از حرفهایش لذت میبردم، حرفهای عاشقانهای که درون همهشان واژه "خدا" بود.
هر روز ۵۰ کیلو پیاز رنده میکردم...
همین طور داشت از حال خوب آن روزها تعریف میکرد: روزی ۵۰ کیلو پیاز رنده می کردم آخر بقیه خانمها چشمهایشان میسوخت ولی چشمان من نه!! هر روز صبح خیلی زود چند نفر از افراد موکب، لیستی که از شب قبل به آنها داده بودم را میخریدند و به هیات میآوردند، تا ما هر روز با مواد اولیه تازه و باکیفیت برای ۳۰۰۰ زائر حرم مطهر علیبن موسیالرضا، حلیم، چلو خورشت و ساندویچ درست کنیم.
امام رضا(ع)، نخوانده اجابتم کرده بود...
گفتم از حال دل آن روزهایت بگو، مثلا نگفتی امام قشنگمان، من در راه تو خادمی می کنم و تو هم شفایم را بده؟ دقایقی چیزی نگفت، سکوت بینمان بود، یک دفعه شروع کرد: تمام آن ۱۰ شبانه روز دهه آخر صفر، حال خوش زیارتِ صحن و سرای حرم رضوی با من بود؛ تمام آن ثانیهها، دقیقهها و ساعات شبانه روز برایم پر از شادی و نور بود، آخر امام رضا(ع) "نخوانده اجابتم کرده بود." من در همه ۶۱ سال عمری که از خدا گرفتم، هرگز از امام رضا چیزی نخواستم؛ همیشه رضا بودم به آنچه خدا برایم مقدر کرده! چه دیروزی که میدیدم و چه امروزی که نمیبینم! همشه رضا بودم به هر چه برایم اتفاق افتاد، در همه سالهایی که نابینا شدم، رواق، صحن، اسماعیلطلایی، پنجره فولاد، ضریح و فضای معنوی حرم همانطور در خاطرم مانده که ۳۱ سال قبل دیدم!
از امام رضا(ع) نخواستم من را شفا دهد...
گفتم خانم خوارزمی خستهتان کردم، ولی لذت بردم از واو به واو حرف هایتان، ولی یک سوالی است که نمی دانم بپرسم یا نه! بی هیچ مکثی گفت: خجالت نکش، هر چه دل تنگات میخواهد بپرس.
با کلی مقدمه چینی پرسیدم: اگر روزی بینا شدید دوست دارید چی را ببینید؟ دختر دومتان، نوه شش ماههتان یا حرم امام هشتم را، دلتان میخواهد چه چیزی را ببینید
دستانش را در هم گره کرد: اِم! اصلا فکر نکردم بهش؛ من هرگز شفایم را از امام رضا(ع) نخواستم؛ نابینایی من زمانی اتفاق میافتد که امامرضا(ع) نگاهش را از من بگیرد! نگاه امام هشتم که باشد یعنی همه چیز هست، درست و بجا هم هست! برای همین من نیازمند شفاعت امام هشتم هستم نه شفا! حتی وقتی خدا چیزی به من میدهد هم، هرگز نمیگویم؛ کاش بهترش را میداد، همیشه رضایتم به رضای خداست.
قصه زندگی خانم خوارزمی، قصه بانوی جنگجوی روزهای زمخت زندگی است، قصه زنی که امید دارد، هیجان دارد و شوق زیستن در ورای حب الهی.به یقین خدا با دیدن این بنده اش که از دسترس ترین و دور از دسترس ترین چیزهای جهانش انگیزه تازه می گیرد برای زیستن، کِیف می کند و با خود میگوید: چقدر به جهان شگفت انگیز من می آیید شما و به خودش می بالد که چنین موجود بی نظیر، شکیبا و شکس ناپذیری خلق کرده است! ما هم به خانم خوارزمی می بالیم که حسابی به قواره قشنگی دنیا میآید!
پایان پیام/