خبرگزاری فارس کرمان _ آمنه شهریارپناه: اتوبوسها از گلزار شهدای کرمان مثل پرنده در جاده رها میشوند، اتوبوس ما هم بین اولیها حرکت میکند و دل به جاده شوق میزند.
لبخند شیرینی روی لبهای سرنشینان نشسته، هر کدام با سلام و صلوات سعی دارند هر طور که شده شور و اشتیاق خود را نشان دهند.
هوا به سمت تاریکی میرود، از کبوترخان عبور میکنیم و به رفسنجان نرسیده صدای مهیبی همراه با از دست رفتن کنترل اتوبوس ترس را به چشمان خانمها میریزد.
راننده اطلاع میدهد لاستیک ماشین ترکیده، صبر کنید تا آن را عوض کنیم، هر کداممان از عوض کردن لاستیک ماشین چیز دیگری در ذهن داشتیم، بنابراین روی صندلی خود نشستیم و درگیر موضوع خودمان شدیم.
یک ساعت میگذرد به دو ساعت میرسد، کم کم اعتراضها بلند میشود، سه ساعت هم تمام شد و بالاخره مجددا راه میافتیم و با امید پیش میرویم.
چند دقیقه بعد، صدای جیغ لاستیکها میآید و بوی لنتها بلند میشود، دود غلیظ فضا را پر میکند، بوی تندی جلوی نفسها را میگیرد و دوباره راننده را به توقف وا میدارد.
ساعت روی ساعت میآید و زمان به سرعت میگذرد، ۴ ساعت از جاده و از کاروان عقب میافتیم.
عقربهها به ۹ شب نزدیک میشوند و ما هنوز قبل از رفسنجان و در دل جاده تاریک ایستادهایم!
کم کم ته دلم خالی میشود و چیزی در آن میجوشد، نکند به دیدار نرسم!
نبضم بالا میرود و بغض به گلویم چنگ میزند، اگر آقا را نبینم چه؟ اگر از همینجا برگردیم!!
جا ماندن یک طرفِ سختی است اما نرسیدن اوج بیمعرفتی و نامردی بود! پذیرشش سختجانی میخواست که من نداشتم!
در همین حین، اتوبوس جایگزین میرسد، یک اتوبوس معمولی و کمی تا قسمتی هم پر سر و صدا ...
ظاهرش نشان نمیدهد بتواند ما را به موقع برساند، نگرانی بالا میگیرد و تشویش ذهن به اوج میرسد.
صدای اتوبوس و خرابیهای جاده از یک طرف، نفوذ سوزوسرما از در و شیشهها از یک طرف و احتمال بهموقع نرسیدن و از دست دادن یک آرزو و پر پر شدن آن در یک قدمی برآورده شدن، از طرف دیگر، سه ضلع مثلث ضعف اعصاب را فراهم کرده بود.
شب پر استرس با همه کابوسها و افکار تلخ و دلهرهآورش پایان یافته و ساعت از ۶ صبح گذشته بود که به تهران رسیدیم، وارد مقر لشکر ۲۷ محمد رسولالله(ص) شده و بلافاصله بعد از پیاده شدن به سمت درب خروجی حرکت کردیم.
اتوبوسهای شهرداری تهران آماده بودند تا مردم کرمان را به بیت و حسینیه امام خمینی(ره) برسانند.
خودم را با زحمت در یکی از آنها جای دادم، هر لحظه که نزدیکتر میشدیم، بالا رفتن فشار خونم را احساس میکردم، قلبم تند تند میتپید، جمعیت زیاد است، مراحل مختلف طول میکشد، طاقتم تمام شده و انگار یکی این وسط دارد از دست میرود ...
پا گذاشتن روی آن زیلوهای معروف اوج خوشبختی است، هر قدم را اضافه میکردم یک گام به حال خوبم اضافه میشد.
چند باری جمعیت به خیال اینکه آقا آمد، به هیجان رسید، گاهی هم زیر دستوپا ماندم اما عکس امام، شهدا و محیط آشنا نمیگذاشت از حال خوش و شیرینم بیرون بیایم.
با موج جمعیت به عقبتر پرت شدم و در همین زمان خورشید درخشید.
نورانیت عجیبی خورد توی صورتم، برای اولین بار است که از نای جان، «همه تن چشم شدم» برایم معنا و مفهوم پیدا کرد.
مردم شعار میدادند و من خیره به روبهرویم مانده بودم، ابراز احساسات میکردند و من چشمهایم تار میدید.
این اشکهای بد موقع انگار برای خراب کردن لحظات ناب آمدهاند، برای کدر کردن صحنههای پرشکوه ...
چشمهایم را میفشارم و دقیقتر میشوم، خودش بود، بیواسطهی دوربینها ...
با همان صولت باشکوه و هیبت حیدریاش ... همانقدر عظیم و استوار، با قدی افراشته و چشمهایی درخشان و پر امید.
مثل همیشه پر قدرت و پر توان ظاهر میشود، دنیا دنیا عشق و امید را به جامعه میریزد و ترس را در دل دشمنان میکارد، تحسین برانگیز است، اصلا داشتنش غرور انگیز است.
فخر جهان اسلام روبهرویم سخنرانی میکند، قند در دلم آب میشود و در تک تک سلولهای بدنم نفوذ میکند، از میان جملههای عالم همین در ذهنم مرور میشود ...«خوش به حال دل من ...»
پایان پیام/ ۸۰۰۶۵ /