خبرگزاری فارس، شیراز؛ سیاوش ستاری: بی تکلف وخودمانی همانجوری که بودی با تو سخن می گویم، سلام حاجی سلام از دقایق و ساعت های پر التهابِ زمینی، سلام از دلهایی که بدجوری دلتنگی می کند، سلام از بغض هایی که دوباره وقت باریدن گرفته اند، شما که به آرزوت رسیدی حاجی اما چی بگم از ماهایی که دلمون برای لبخندی که چهار ساله ندیدیم تنگ شده.
حاجی جان امروز به وقت چهارمین سالگرد همان غم انگیزترین روز تاریخ است، هوای زمین سردِ سرد است اما نه از سوز زمستان که از سوزِ سوگِ خودِ عزیزت، تویی که کران به کران در جستجوی شهادت بودی و برایش بی تاب. این آخری ها دیگر بدجور دلتنگ رفقایت شده بودی زمین را برای خودت تنگ میدیدی برای رقص در میان خون بغض ها داشتی و دعاهات این بود؛«خداوندا مرا بپذیر مرا پاکیزه بپذیر....»
مرد جهاد بودی سردار، چه روزهای جنگ با بعث و چه روزهای پرکابوس داعش، چهل سال پوتین هایت را از پا درنیاوردی، خواب که چشمانت را میگرفت نمک در دیده می ریختی تا از سوزِ نمک چشمهایت را بیدار نگه داری.
جانفدا دقیقا برازنده خود توست، تویی که کلامت این بود« مردم پرافتخار و سربلند ایران، جان من هزار بار فدای شما...» این هدیه و یادگاری بزرگی برای ماهایی است که نمک گیر مهر و محبتت شدیم، تو جانفدا بودی در روزگار سخت سیستان و بلوچستان، در سیل خوزستان، غائله کردستان و سایه سنگین و شومِ داعش بر شامات.
از خودم خجالت میکشم، من یک لاقبایی که در خانه نشسته ام و در کمال امنیتی که تضمینش کرده ای کلمه و واژه ها را جور میکنم تا از تو بگویم، از آن چشمهایی که برای بیداری سوز نمک را به خوردشان میدادی شرمنده ام، از آن پاهایی که ۴۰ سال در پوتین بود و پر تاول خجالت میکشم، تو حماسه سرا بودی و من قصه سرا اما بضاعتم همین است به لطف و کرمت این تحفه درویشی را قبول کن.
انگشت و انگشتر
شام سرد و تاریک دی ماهی بود، شبی غریب که آبستن یک صبح وحشتناک بود، چشمانِ ما در این سوی مرز خواب راحت را به خود می دید و پس از سپری کردن یک خواب شیرین صبحِ روزِ سیزدهم با خبر تلخ از حدقه بیرون زد.
صبح وحشتناکی که با تصاویر انگشت و انگشترت صفحات مجازی پُر شده بود و ورق های زندگی ما در همین صفحه ماند، غم کمرشکنی بود و سخت و تلخ، آنقدر تلخ که تا ریشه جانمان تلخی اش رفت و هیچ شکری شیرینش نکرد.
چیز زیادی از تو نمی دانستیم سردار، تازه داشتیم کمی از وجودت را می شناختیم از آن روزی که در قاب تلویزیون در میانه سیل خوزستان دیدمت تا روزی که پایان سیطره داعش را اعلام کردی، تو مَرد میدان بودی همیشه و هرجا.
می توانستی شیک ترین کت و شلوارها را بپوشی سوار برخودرویی شاسی بلند شوی و از پشت شیشه دودی به حال و روز مردم نگاه کنی و محل کارت فلان طبقه از فلان ساختمان وزارت خانه ای باشد، اما تو اهلِ این کارها نبودی تو مرد میدان بودی، دوشادوش نیروها، تو مَرد روزهای مقابله با اشرار و ژنرالی بودی که کابوس داعش شده بود.
حالا قائده زمان تو را برای ما رو می کند، تو عادت به بازگو کردن رشادت هایت نداشتی، سپهبد بودی، سردار بودی، اما خودت را سرباز میدانستی، تو مالکِ زمان ما بودی و منِ کمترین در چهارمین سالگرد فراقت گوشه ای از رشادتهایت را روایت میکنم.
روایت اول: کاسُم سلیمانی
عیدوک بامری و عباس نارویی و بسیاری از اشرار خرده پا، رودبار و قلعه گنج را تا مرز ایرانشهر و برو تا میرجاوه و زابل ناامن کرده بودند، قتل، راه بندان، وگانگیری، باج خواهی. کاروان های مواد مخدر به راحتی از مرزهای شرقی کشور به طرف کرمان روانه می شدند و از میان کوه های جوپار به سمت شیراز می رفتند.
جوان های مثل دسته گل توی درگیری با اشرار پرپر می شدند. مردان کلاه بره ای که لباس قوم نجیب بلوچ را به تن کرده بودند، قطارهای چرمی پر از فشنگ را ضربدری بر خود می بستند و با خودروهایی که از زیر پای مردم بیرون کشیده بودند، جاده ها را ناامن می کردند، آفتاب که غروب می کرد، کسی جرأت رفت و آمد به شهر و روستاهای همجوار را حتی نداشت.
دو سال این هرج و مرج ها ادامه داشت تا اینکه تو تمرکزت را گذاشتی روی جنوب استان کرمان که جولانگاه اشرار شده بود.تو غائله شرارت را برای همیشه خواباندی، نه با تیربار و کاتیوشا، بلکه به شیوه خودِ مهربانت با سلاح صلح.
از بشاگرد تا رودبار و قلعه گنج و دلگان و مرز ایرانشهر خبر مثل باد پیچید و به گوش اشرار و قاچاقچیان رسید که قاسم سلیمانی اعلام کرده اگر تفنگ هایتان را تحویل بدهید و تسلیم دولت جمهوری اسلامی بشوید، نظام از گناهتان درمی گذرد. اسم پرهیبت تو ترسی انداخت در دل یاغی های مغرور.
گفتی هرکس دست از شرارت بردارد و تفنگش را زمین بگذارد، نه تنها بخشیده می شود، بلکه آب و زمین هم دریافت می کند تا به زندگی شرافتمندانه برگردد. آن اشرار سبیل تاب داده که موهایشان از زیر کلاه های پوست بره ای بیرون بود و سال ها یاغی گری می کردند تفنگ هایشان را زمین می گذاشتند و می گفتند: «ما تسلیم کاسُم سلیمانی هستیم، ما تسلیم جَمهوری اسلامی هستیم.» و این چنین بود که هیبت نامت منطقه را آرام کرد و مردم نفس راحتی کشیدند، اشرار به زندگی معمولی برگشتند به جای تفنگ، بیل برداشتند و به کشاورزی روی آوردند دیگر مجبور نبودند شب ها در کوه و کمر بخوابند. خسته از کار حلال به خانه برمی گشتند و در کنار همسر و اطفال بی گناهشان زندگی می کردند.
سردار دلها
هنوز هم نامت را به نیکی یاد می کنند و می گویند اگر حاجی کاسُم نبود خدا می داند کجا و در کدام کمینگاه جگرمان به تیر داغ دوخته شده بود!
روایت دوم: ای دستت درد نکند مَرد
داعشی ها آن وحشی های سنگدل که ما فقط فیلم های سربریدنشان را دیده بودیم، غولهای سیاه پوشی که با خنجر آبدار مقابل دوربین گ افراد بی پناه از کودک تا پیر را ذبح می کردند و از دیدنشان مو به تن آدم سیخ می شد.
در تمنای اینکه از مرزهای ما بگذرند و حکایت اسیری دختران سنجار را برای دختران وزنان ما و سربریدن مردانمان مثل مردان رقه را تکرار کنند شب و روز نداشتند و پرچم سیاهشان بخش وسیعی از دنیای اسلام را گرفته بود. سوریه، اردن، لیبی، عراق و چقدر دلشان می خواست این پرچم ها را در ایران برافرازند اما هیبت و نامِ تو نمی گذاشت.
داعش برای ما نقشه ها داشت، اما تو سربازانت خطوط جنگ را به سمت دمشق و لاذقیه و حمص و خان طومان و ادلب جلو بردید تا امیدش برای به حرکت درآوردن آن تویوتاهای شاسی بلند با پرچم های سیاه و مردان ریش بلند در خیابان های ایران ناامید کنید.
تو غم غربت و سختی هایش را به دوش کشیدی تا کار داعش را یکسره کنی وقتی که برگشتی دستِ پُر بودی و خبر پایان این شجره خبیث را اعلام کردی. دستت درد نکند مَرد، دشمن را هزار کیلومتر آنطرف تر از مرز قلع و قمع کردی و پرچم سیاه فتنه را پایین کشیدی، خداقوت سردار، خداقوت پهلوان.
روایت سوم: آرزوی اوباما در داشتن ژنرالی مثل سلیمانی
حاجی تو با همه فرق داشتی، همه ایران را عزیزِ خودت میدانستی قائل به مرزها و خط کشی ها نبودی،حتی آن بچهمسلمانی که تیپ مخصوصی داشت یا آن دختری که کم حجاب بود همه را فرزند خودت می دانستی.
در آن روزگاری که تیپ بچه مسلمان ها را به موهای نامرتب، پیراهن های گشاد، شلوار و کفش های واکس نزده می شناختند تو همیشه مرتب بودی، با بدن ورزشکاری توی پادگان قدس نیروها را آموزش می دادی و یک روز پاسدارها تو را با تیپی متفاوت دیده و تعجب کرده بودند و یکی گفته بود« قاسم تو باز تیپ زدی! آستین کوتاه؟» خندیدی و گفتی: «خواستم بگویم که نباید بر اساس ظاهر افراد قضاوت کرد.»
بیخود نبود که همه تو را دوست داشتند،تواز همه متفاوت بودی، قضاوت هایت هم فرق داشت. تو حتی دشمنت را هم به تحسین واداشته بودی! باراک اوباما هم نمی توانست بزرگی ات را نادیده بگیرد، خبری پخش شده بود که اوباما جایی از شما تعریف کرده بود که کاش من ژنرالی مثل سلیمانی داشتم...
ژنرال سلیمانی
روایت چهارم: سیل و سردار
خوزستان را آب بُرده بود، سیل چنان به خانه ها نفوذ کرده بود که انگار دوباره بعثی ها را برگشته اند و خانه ها را خراب کرده اند، خوزستان نجیب وصبور گرفتار در سیل بود و کمر مردم خَم شده بود. در این خطه انگار درد تمامی نداشت چه رنج ها که از جنگ کشیده بودند و حالا هم سیل به جانسان افتاده بود.
اما وقتی شنیدند که تو به میانشان می روی تمام غمهایشان را فراموش کردند،جنسِ تو فرق داشت تو از آن مسئولانی نبودی که بیایی نگاهشان کنی از توی ماشین، بهشان وعده بدهی چند عکس یادگاری هم بگیری و بروی.
تو حاج قاسم بودی، مرد میدان، سرداری در میان سیل. خودت را از مردم جدا ندانستی به سمتشان رفتی تا کمر به دل سیل زدی، به آغوششان کشیدی، آن پیرمردِ سیل زده را عزیزم خطاب کردی. نیروها را از سوریه فراخواندی و گفتی امروز خوزستان حرم است.
روایت آخر: قاسم هنوز زنده است
می بینی سردار، این چند روایت اندکی از رشادت ها و جانفدایی های تو برای ماست، مایی که آسوده در گوشه ای نشستیم و پشتمان به تو گرم بود، کوه بودی برایمان اما قضا و قدر تصمیمش را گرفت، مزد جهادت را داد. خسته شده بودی حاجی، آن روز که بر تپه های خاک در سوریه قدم میزدی و دستت به کمرت بود ما خستگی ات را نفهمیدیم تا بعدها که متوجه شدیم درد کمر آزارت می داد.
ما محکومیم به صبوری بر این مصیبت، دلتنگیم اما می دانیم که از آن بالا هوایمان را داری، هنوز هم لبخندهای زیبایت بدرقه راهمان هست. راستی حاجی قدس را ببین طوفان در حال درنوردیدن است.
برش هایی از کتاب شاید پیش از اذان صبح
پایان پیام/خ