خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری، نرجس السادات موسوی| وصفش را زیاد شنیده بودم. به گمانم یکی دو بار همین سال قبل اما مدام پشت گوش انداخته بودم و پی ماجرا را نگرفته بودم، یعنی راستش را بخواهی اینکه تا روستای فتحآباد بروم سخت بود. گفتم خب یکی است مثل بقیه، این همه پیرزن دور و اطرافم هست و خلاصه فراموشم شد. چند روز پیش که در مورد نزدیکی انتخابات بحث شد میان حرفها باز هم اسمش را شنیدم. اسم فلکناز رئیسی به گوشم آشنا آمد.
فلکناز در کوچه خیابانهای فتحآباد
میگفتند نزدیک انتخابات که میشود فلکناز یکتنه رایهای روستا و آبادیهای اطراف را جمع میکند.
مادربزرگی متفاوت
این بار به سراغش رفتم، با دیدنش اما همه تصوراتم عوض شد. فکر کردم اشتباه شده. یعنی فکر میکردم زن روستایی که وصفش را شنیده باشم یک پیرزن تپل با عینکهای ته استکانی پشت چرخ خیاطی باشد. اما پیرزنی که روبرویم بود، لاغر و قدبلند با موهایی سفید فرق کرده از وسط بود و جای چرخ خیاطی پشت تراکتور ایستاده بود و آب و روغن چک میکرد.
فلکناز رئیسی
گلهای دامن کوتاهی که تا سر زانوهایش آمده بود هم کمی روغن خورده بودند. یک جلیقه خبرنگاری هم روی لباسش پوشیده و جیبهایش را با ابزار کار پُر کرده بود.
محو کارهایش شده بودم. گیج روغن را برای آخرین بار چک کرد و سر جایش قرار داد. حواسم نبود کارش تمام شده. دستهای روغنیاش را پاک کرد و به طرفام آمد. دست دادیم اما خبری از روبوسی نبود. تعارفام کرد که به داخل خانه برویم.
من بودم و یک دنیا سوال از فلکناز رئیسی که ترجیح دادم خاله صدایش بزنم.
چایی را خورده نخورده بلند شد و بادمجانهای شسته شده و سینی و چاقو را آورد. توی صورتم نگاه کرد و گفت: بادمجان که میخوری؟
لیوان چایی را زمین گذاشتم و گفتم: نه مزاحم نمیشوم فقط آمدهام کمی حرف بزنیم زود رفع زحمت میکنم.
- سوالهایت را هم بپرس دنبال آتش که نیامدی، با هم ناهار میخوریم بعد برو. در خانه من همیشه باز است همه آدمی اینجا برو بیا دارد، تو برای چه کاری آمدی؟
کمی نزدیکترش نشستم و به دستهای پرچروکش که به زمختی دستان مردانه میرفت زل زدم. انگشت عقیق درشتی توی انگشت نشانش جا خوش کرده بود. نگاه از دستهایش گرفتم و توی چروکهای صورتش غرق شدم. چروک عمیق میان دوابرو بر جدیتش افزوده بود و فرورفتگی لپها بر جذبهاش افزوده بود.
داستان زندگی ۷۷ ساله خاله فلکناز
- خبرنگارم میخواهم برایم از زندگیتان بگویید.
انتظار داشتم ذوقزده شود یا مثلا دست و پایش را گم کند یا حتی بگوید حالا آمادگیاش را ندارم اما خاله فلکناز بیهیچ تغییری در رفتارش خیلی عادی ابرویی بالا انداخت و سر حرف را گرفت.
بیبی مریم روستای فتحآباد
- ما توی سیاه چادر زندگی میکردیم با پدر، مادرم و ۲ تا خواهر و ۲ تا برادر اما زندگی عشایری برایمان صرفه نداشت. ساکن روستا شدیم. پدرم با برادرها کشاورزی و دامداری میکرد اما همین که برادرهایم به کویت رفتند من شدم همهکس پدرم. سنی نداشتم اما چون پدرم تنها بود پا به پایش کشاورزی میکردم.
بادمجانهای پوست گرفته شده را توی قابلمه ریخت و آب و نمک رویشان ریخت. از پشت پنجره بیرون را نگاه کرد و حرفش را ادامه داد انگار که گذشته دور را از پنجره به نظاره نشسته بود.
ازدواجی با ۳۴ سال اختلاف سنی
- ۱۶ سال بیشتر نداشتم که شدم زن یک مرد ۵۰ ساله. اصلا نه خبری از سفره عقد بود و نه لباس عروس. خبر دادند به عقد کدخدا زاده درآمدهام و باید بند و بساطم را از خانه پدری جمع کنم و به خانه کدخدا بروم بدون هیچ تشریفاتی.
بلند شدم و کنارش پشت پنجره ایستادم. مرغ و خروسهایش توی حیاط دانه برمیچیدند و حسابی سر و صدا راه انداخته بودند. دل به دریا زدم و دستهای مردانهاش را دست گرفتم.
اما باز هم خلاف انتظارم دستم را پس نزد محکم دستم را گرفت و مادرانه نگاهم کرد نگذاشت بپرسم که چرا زنِ مرد ۵۰ ساله شده؛ خودش ادامه داد:
- نمیشد روی حرف کدخدا حرف زد. زن دوم مردی شدم که ۳ تا بچه داشت. هر چه من ترس داشتم زن اول که از قضا او هم اسمش فلکناز بود مهربان بود و حسابی هوایم را داشت. برایم مثل مادر بود و نگذاشت هیچ وقت بفهمم هوویی در کنارم هست.
فلکناز رئیسی پس از لحظات کشاورزی
تحمل سختی برای آسایش بچهها
تعدادمان زیاد بود و باید کمک میکردم تا بتوانیم شکممان را سیر کنیم. صبح تا شب توی زمینهای کشاورزی داس میکشیدم و گندم میچیدم. شب و روزم یکی شده بود. حتی از شب توی بیابان ماندن ترسی نداشتم، وسط زمین کشاورزی چشم روی هم میگذاشتم و روی خرمن گندم چشم باز میکردم. این دستها را ببین خودشان برایت میگویند چقدر کار کردم. هر زجر و سختی را تحمل کردم تا بچههایم سختی نکشند.
قابلمه روحی که معلوم بود حسابی کار کرده روی اجاق گاز گذاشت و بادمجانها را به ترتیب توی روغن چید.
- شاید سالهای عمرم خیلی کم زمین نشسته باشم. بعد از آن سالها رفته رفته هر چه بزرگتر شدم، بیشتر دنبال کار مردم را گرفتم. مردم که مشکل دارند انگار مشکل خودم است. من درد و رنج زیاد کشیدم به خاطر همین تصمیم گرفتم اگر میتوانم دردی از مردم دوا کنم.
سفره را دستم داد و خودش بادمجانهایی که بویشان کل خانه را برداشته بود توی دیس ملامین گل صورتی چید. با اینکه برای ناهار خوردن نیامده بودم اما بادمجان سرخ شدههای خاله فلکناز حسابی دلبری میکردند.
لقمه اول را توی دهان گذاشتم و خواستم بیشتر از کارش سر در بیاورم.
- خاله جان من خیلی در مورد خوبیهای شما شنیدم. اینکه توی مراسمهای عروسی، عزا، خونبس، آشتیکنان و حتی برنامههای انتخاباتی توی این روستا و روستاهای اطراف حرف شما سند است و یک تنه روستا را میچرخانید.
فلکناز بانو بر سر مزار شهدا
وعده سرخرمن در این روستا ممنوع است
- این روستا را که خودت دیدی، امکاناتی ندارد. حداقل قبلا آب داشت و کشاورزی مردم به راه بود حالا که همان آب هم کم شده و جوانها همه راهی شهر میشوند. همین انتخابات که میشد نمایندهها میآمدند و کمی وعده وعید میدادند و به سلامت انگار نه خانی آمده بود و نه خانی رفته بود فقط دنبال رای این مردم مظلوم بودند. خودم شدم نماینده مردم این روستا گفتم حرف و وعدههای سرخرمن ممنوع. دست نمایندهها را میگرفتم یکی یکی مشکلات روستا را نشان میدادم حتی پیش پیش خیلی از مشکلات را حل میکردیم بعد رای میدادیم.
اگر هم قولی داده بودند بعد از انتخابات خودم به سراغشان میرفتم و حق مردم روستا را طلب میکردم همین شد که مردم روستا به من اعتماد کردند. حرف من برایشان سند است من هم نمیخواهم چراغ امید این مردم را خاموش کنم.
فروشگاه بدون زنجیره فلکناز
صدای در بلند شده بود و پشت بندش صدای مردانهای مدام فلکناز را صدا میزد که بیا دکان رشته میخواهم.
ناهار خورده و نخورده کلید را برداشت و سمت در رفت. پشت سرش دویدم و همراهش شدم.
خاله فلکناز در دکانش
- بنشین ناهارت را بخور. فروشگاه زنجیرهای فلکناز که نگاه کردن ندارد. بعد خنده روی لبش نشست. صورت پر چین و چروکش مهربان و دوستداشتنی شد و ادامه داد: این روستا که امکانات ندارد یک دکان کوچک با یک سری مواد اولیه و ضروری دست و پا کردم که مردم بیشتر از این توی مضیقه نباشند.
بعدازظهر هم که میشود پیرمردها پاتوق میکنند جلوی مغازه و اخبار روستا و شهر را رد و بدل میکنند.
من هم از فرصت استفاده میکنم و حرفم را میزنم. اگر مشکلی توی روستا هست وسط میاندازم و از همهشان میخواهم کمک کنند تا بار از دوش اهالی برداشته شود. توی گوششان میخوانم که فلان مشکل هست و باید فلان کار شود. از هر کدام میخواهم یک گوشه کار را بگیرد.
دستان مردانه فلکناز بانو
خواسته خاص خاله فلکناز از خدا
توی حیاط کنار مرغ و خروسها نشستیم، مشتهای پر از گندمش را باز کرد و ناهار پرندههایش را هم داد. روی دوپا، مردانه، کنار دیوار نشست بعد تسبیح را از جیبش در آورد و شروع به گفتن ذکر کرد.
خاله فلکناز در حیاط خانهاش
- زندگی من همین است، ۷۷ سال زندگی مرا مرد کرده، مرد روزهای سخت. برای سختیهای زندگی گلایه نمیکنم فقط شب و روز از خدا میخواهم مرا به همین قیافه و به همین زانو از دنیا ببرد و خوارم نکند. دوست ندارم آخر عمری وبال کسی شوم.
زنی به صلابت بی مریم
خدا نکندی گفتم و توی آغوشش حل شدم، آغوش گرمی که زمانه سختش کرده بود، وجود خاله فلکناز چیزی از ظرافتهای زنانه کم نداشت اما دست روزگار محکمش کرده بود. زنی به صلابت بیبی مریم بختیاری...
پایان پیام/ی