به گزارش خبرنگار اجتماعی رکنا، ساعت 8 صبح روز 30 دی ماه سال 95 خبر آمد که پلاسکو آتش گرفته است. شاید هیچ کسی جز آتش نشانان باور نداشتند که این شعله ها، در حال شکل دادن یک فاجعه هستند.
سه ساعت بعد، یعنی چند دقیقه مانده به ظهر، خبرنگار صدا و سیما ،حاضر در صحنه حادثه ، در قاب تلویزیون قرار گرفت تا آخرین خبر از وضعیت پلاسکو را بگوید.
مردم به تصویرش چشم دوخته بودند که ناگهان فریاد کشید: ساختمان ریخت. پلاسکو ریخت ..." او خبر یک فاجعه را فریاد می کشید و مردم بهت زده نگاه می کردند. نگاه به تصویر فروریختن پلاسکو میان دود و آتش و مرگ هایی سوزنده که هنوز قلب هایمان را می سوزاند.
بعد از فرو ریختن پلاسکو، خبرهای واقعی و حاشیه ها در هم آمیخته شد. خبر زنده بودن آتش نشانان در زیر خروارها آوار ، خبر جانباختگان عکاسان خبری که داخل ساختمان بودند... خبرهایی که همه نادرست بودند و غیر واقعی بودن بعضی از آنها مثل نشانه ای از زنده بودن آتش نشانان در زیر آوار ناخوشایند و خبر زنده بودن عکاسانی که گفته می شد جان باختند خوشنود کننده بود.
اگر او نبود الان من نبودم
یکی از عکاسانی که تا ساعت ها بعد از فرو ریختن پلاسکو ، گفته می شد که جانباخته است مرضیه سلیمانی عکاس خبرگزاری ایرنا بود. عکاسی که این روزها، در سومین سالگرد این آتش سوزی می گوید:" ده دقیقه قبل از فرو ریختن ساختمان، یکی از آتش نشان ها، کتفم را گرفت، مرا کشان، کشان از طبقه هفتم تا بیرون ساختمان برد و دوباره برای کمک به داخل پلاسکو برگشت. اگر او نبود الان من نبودم .آتش نشانی که هر چه گشتم بعد از ریزش پلاسکو او را نیافتم ..."
مرضیه سلیمانی، در گفتگو با خبرنگار رکنا در روز حادثه ، آنچه داخل ساختمان پلاسکو قبل از ریزش دید و ثبت کرد ، لحظات بعد از ریزش و گم شده ای که هنوز بعد از سه سال نیافته است چنین گفت : ساعت 8 صبح بود ، همراه همسرم در کافه ای نشسته بودیم ، صبحانه می خوردیم که در گروه های خبری متوجه شدم پلاسکو آتش گرفته است. به سرعت خودم را به دفتر خبرگزاری رساندم، دوربینم را برداشتم. حوالی ساعت 9 و 30 دقیقه بود که به پلاسکو رسیدم. خیابان از چهارراه قبل از پلاسکو بسته شده بود و من با حجم زیادی دود و آدم های پریشان روبرو شدم.
با یکی از کسبه، از کوچه های فرعی و درب پشتی وارد پلاسکو شدم. می دانستم درب ورودی بسته است. در پشتی باز بود و کسبه داخل می رفتند. گفتم: «اجازه ورود می دهند؟» آقایی گفت: ما می رویم شما هم بیا. کسبه ایستاده بودند و نگاه می کردند. منم وارد شدم.
اول از کسبه عکاسی کردم . به دلیل اینکه شیشه های پلاسکو پرتاب می شد نگهبانی در آن را بسته بود. با کلی خواهش لای در پشت بام را باز کرد و چند فریم عکس گرفتم. دوباره از پله ها پایین آمدم. صدای خرده شیشه ها می آمد و آدم هایی را دیدم که هنوز باور نداشتند فاجعه ای در راه است و فقط نگاه می کردند یا در مغازه هایشان وسیله جمع می کردند. یک آتش نشان دیدم که در جهت مخالف از پله ها بالا می رفت. متوجه شدم این پله ها به پلاسکو راه دارد. دنبال آتش نشان ها رفتم و به پلاسکو رسیدم. تاریکی مطلق در پلاسکو حاکم بود. نور موبایلم را روشن کردم تا جلوی پایم را ببینم. آتش نشان ها دائم می گفتند: «خانم اینجا تاریک و خیس است. شیلنگ هست و پایت گیر می کند!» آنجا پر بود از آب و بسته های لباس.
آخرین خنده هایشان را ثبت کردم
من می گفتم: « خط های شب رنگ لباس شما را دنبال می کنم.» اینگونه بود که دنبالشان تا طبقه پنجم رفتم. در آنجا مغازه دارها داشتند مغازه ها را از آب یا گاوصندوق هایشان را از پول و اسناد خالی می کردند. یکسری هم لباس هایشان را جا به جا می کردند که خیس نشود. تعدادی آتش نشان هم نشسته بودند و استراحت می کردند. سراغ آتش نشان ها رفتم و از آنها عکس گرفتم. عکسی که الان حس خوشایندی برایم ندارد. چون نفر اول آن عکس که به دوربین لبخند می زند جزو شهدای آتش نشان است، شهید آقایی...
به من گفت: «از ما عکس نگیر! ما منتظر کپسول آتش نشانی هستیم.»
گفتم: «من از انتظارتان عکس می گیرم.»
گفت: «مردم فکر می کنند ما اینجا بیکار نشسته ایم!»
گفتم: «لباس هایتان کثیف است و خستگی صورتتان جایی برای این تصور مردم نمی گذارد .همه آنها می خندیدند و من آخرین خنده هایشان را ثبت کردم !."
چند روز این عکس در فضای مجازی می چرخید چون بسیاری فکر می کردم آنها همان آدم هایی هستند که شایعه شده بود از داخل ساختمان پیام داده اند. بعد از آواربرداری و تشخیص هویت ها انجام شد، به من گفتند شهید آقایی جزو یکی از آن شهدا بوده است.
او افزود: دنبال بقیه آتش نشان ها تا طبقه هفتم رفتم. داشتم عکس می گرفتم که ناگهان صدای انفجار بلند شد! برای اولین بار ترسیدم. اینقدر ترسیدم که نمی توانستم حرکت کنم. یکسری آدم را می دیدم که جلوی من می دویدند. صدای انفجار گوش هایم را فرا گرفته بود ، فقط صدای سوت در گوشم می شنیدم.
مرا می کشید و من ثانیه به ثانیه عکس می گرفتم
همان زمان بود که یکی از آتش نشان ها مرا از کتف گرفت و شروع به کشیدن کرد. کل طبقات مرا می کشید و من دستم روی دکمه شاتر قفل شده بود و ثانیه به ثانیه آن لحظات را عکس گرفتم ؛ او مرا می کشید و من عکس می گرفتم . او مرا می کشید و من خود را به کمک او سپرده بودم ؛ کمک آتشنشانی که کلاه و نقاب داشت و نتوانستم او را ببینم ولی مرا از مرگ نجات داد. بعد از فرو ریختن پلاسکو کل روز را به دنبال نشانه ای از او بودم ولی پیدایش نکردم، نگران بودم که زنده نباشد.
وقتی مرا از ساختمان بیرون کشید و دوباره به داخل پلاسکو برگشت چند مرد در کوچه پشتی بودند ،مرا به ساختمان پشتی بردند و آب قند برایم درست کردند. تمام این لحظات ، همچنان دستم روی دکمه شاتر بود و عکس می گرفتم. همان زمان شنیدم که یک نفر پیاپی فریاد می کشید: «پلاسکو ریخت! پلاسکو ریخت!»
معجزه نجات پیش از حادثه
سلیمانی تاکید کرد: تا آخرین روز آوار برداری هر روز آنجا بودم. هر روز از صبح ساعت 8 می رفتم تا ساعت 2-3 شب ، شاید بیشتر دنبال یک نشانه بودم، نشانه از آتش نشانی که نجاتم داد و نشانه از آدم هایی که قبل از ریزش ساختمان آنجا دیده بودم. من خیلی آدم در آن ساختمان دیدم.
ساعتی که رفتم داخل ساختمان پلاسکو هیچ وقت فکر نمی کردم ساختمان بریزد. فکر می کردم ساختمان می سوزدولی تصور هم نمی کردم که چنین ویرانی شکل بگیرد.امیدی در کسبه می دیدم که آب را از مغازه هایشان بیرون می ریختند. آدم ها امید داشتند که جنس های مغازه شان خیس نشود. امیدوارم معجزه ای که برای من رخ داد و نجات پیدا کردم تک تک آنها هم با این معجزه روبرو شده باشند .
سلیمانی گفت :آتش نشانان قبل از ریزش ساختمان مدام اعلام می کردند: «اینجا ایمن نیست ساختمان را تخلیه کنید.» ولی کسی فکر نمی کرد ساختمان بریزد.
به من گفتند: «زیر دست و پا می مانی برو بیرون!» نمی دانم اسمش چیست اما من سماجت، حماقت یا جسارت کردم و فقط به فکر عکاسی بودم.
آدم هایی که آنجا بودند و بیرون نمی رفتند ، آرامش عجیبی داشتند. انگار آتش بازی نگاه می کردند. هیچ کس فکر نمی کرد آن ساختمان منفجر شود. مغازه داری چک هایش را از گاو صندوق در می آورد و می گفت: «فقط چک ها را خارج می کنم تا مشکلی پیش نیاید به هر حال امانت مردم است!» آنها فکر نمی کردند که به این ویرانی ختم می شود و باید فرار کنند.
افرادی داخل ساختمان بودند که هیچ هویتی در ایران نداشتند
کارگرهایی آنجا بودند که حتی آنجا زندگی می کردند و شاید در کشور ما هیچ هویتی نداشتند و آماری از آنها وجود ندارد. من یک ایرانی هستم و اگر اتفاقی رخ می داد اسمم همه جا ثبت شده بود اما آدم هایی بودند که هیچ جا اسمشان ثبت نشده است مهاجرانی که غیرقانونی آمده بودند ولی بودند ؛ آنجا بودند و من نمی دانم آیا همه نجات یافتند؟ من بعد از حادثه آنها را ندیدم ،خیلی از مغازه دارها هم اذعان داشتند که خبری از کارگرهایشان ندارند. امیدوارم معجزه ای که برای من رخ داد برای تک تک آن آدم ها (کارگر، مغازه دار، تولید کننده) هم رخ داده باشد.
همه فکر می کردند جانباخته ام
عکاس ایرنا با بیان این که من از گوشی همراهم از داخل پلاسکو عکس فرستاده بودم، گفت: بعد از مدتی شارژ گوشی تمام شده بود ، همه دوستان و همکارانم فکر کردند در پلاسکو گیر کرده ام. .
سلیمانی تاکید کرد :شاید پلاسکو به عنوان یک هویت فرهنگی و شهری اهمیت داشت اما ریزش ساختمان برای من مهم نبود، ریزش ساختمانی برای من مهم بود که آدم های زیادی در آن ساختمان بودند. در شوک اول فقط فکر می کردم در 10 دقیقه که من را بیرون کشیدند چند صد نفر آدم از پلاسکو بیرون آمد؟ چیزی که هنوز هم برایم سوال است! در آن چند دقیقه بعد از خروج من از ساختمان ، چند نفر از پلاسکو بیرون آمد؟ چند نفر از انسان های که در عکس هایم هستند جزو کشته شده یا مفقودی ها هستند.
چند وقت پیش یکی از آتش نشانها با من تماس گرفت و گفت که در طبقات پایین بوده و من عکسش را گرفته ام. گفت: خوشحالم که از من عکس داری!»
گفتم: «من خوشحال تر هستم که یک آدم زنده از آن جمع با من صحبت می کند.» و عکسش را به او دادم.
سلیمانی تاکید می کند: در روزهای آواربرداری پلاسکو فقط می سوخت. تا آخرین روز تکه های آتش از پلاسکو بیرون می آمد. پلاسکو آدم های بسیاری را سوزاند... خانواده ها را سوزاند. هنوز به شهید آقایی فکر می کنم. از کسی عکس گرفتم که چند ساعت بعد نبود.
بدبختی ما عکس گرفتن دارد؟
فردای روز حادثه تعدادی خانم بیرون پلاسکو بودند و من از آنها عکاسی کردم. خانمی با حالت تهاجمی طرف من آمد و فریاد زد: «بدبختی ما عکس گرفتن دارد؟!» شنیدن این حرفها برای من خیلی سخت بود. بعد متوجه شدم خانواده نگهبان پلاسکو بودند. من از آن نگهبان هم عکس داشتم. این دومین نفری بود که با فروریختن پلاسکو بی جان شد و من از او عکس داشتم.
خانواده ها، آدم ها و به خصوص آتش نشان ها حالشان بد بود. روز اول وقتی خودم را به دفتر رساندم ،تک تک همکارانم در رسانه های مختلف حتی آدم هایی که سلام علیک ساده داشتیم پیگیر حال من بودند. اینقدر تماس تلفنی داشتم که نمی توانستم آنها را جواب بدهم. به خاطر انفجار نمی توانستم با کسی حرف بزنم. فقط خودم را به دفتر خبرگزاری رساندم و اعلام کردم که بعد از ظهر دوباره به پلاسکو می روم.
حال آتش نشان ها خیلی بد بود
بعد از ظهر تفاوت رفتار همکارانم جالب بود. خشم و خوشحالی توامان با هم بود. خشم از این که چرا این جسارت را داشتم و داخل پلاسکو رفتم و خوشحالی از زنده بودنم. همکاران خودم را جای آتش نشان ها می گذاشتم. آتش نشانها با هر تکه ای که پیدا می کردند جرقه امیدی در دلشان زنده می شد و فکر می کردند دوست، برادر یا همکارشان پیدا شده اما مثلا با یک تکه کلاه مواجه می شدند. به این فکر می کردم که همکاران من هم قرار بود دنبال من بگردند. چه حال و حسی داشتند؟ از همه بدتر حال آتش نشان ها بود. خیلی حالشان بد بود. آنها با شهدا صبحانه خورده بودند و آمده بودند که یک آتش کوچک را مثل همه آتش های دیگر خاموش کنند، اما همکارانشان دیگر همراهشان نبودند.
دو برادر بودند که یکی زنده مانده و دیگری شهید شده بود! حال آتش نشان ها خوب نبود و به نظر من شاید هیچ وقت حالشان خوب نشود. سخت است همکار یا برادرت در آتش بسوزد و نتوانی کاری انجام دهی! اولین جنازه ای که در آمد و من ثبت کردم سخت ترین لحظه بعد از ریختن پلاسکو بود. موقعی که فریاد «یاحسین» را می گفتند نمی دانم چرا فکر می کردم من می توانستم جای آن جسد باشم. چون دقیقا جنازه ها در راه پله ای پیدا شد که من دقایقی قبل از ریزش ساختمان از آن خارج شدم. مدام می گفتم من می توانستم یکی از این آدم ها باشم!
هنوز خیلی دوست دارم یکی از آتش نشانی بگوید من بودم که نجاتت دادم
عکاس خبرگزاری ایرنا با اشاره به این که دنبال آتش نشانی بودم که مرا نجات داد، گفت: یکی از دلایلی که هر روز به پلاسکو می رفتم این بود که او را پیدا کنم. شبی یکی از آتش نشان ها گفت: «خانم چرا اینقدر به صورت همه ما زل می زنی؟ جریان را برایش تعریف کردم و گفتم من آن آدم را ندیدم چون کلاه نقاب دار آتش نشانی سرش بود ولی من نگاهتان می کنم شاید کسی من را یادش بیاید... کسی یادش می آید که یک دختر عکاسی را از ساختمان بیرون آورده باشد؟ هیچ کس یادش نبود. فکر می کنم از شهدای آتش نشان بود که من و خیلی های دیگر مثل من را نجات داد.هنوز خیلی دوست دارم یکی از آتش نشانی بگوید من بودم که نجاتت دادم. یک فرشته نجات بود. همیشه اسم معجزه را در زندگی ام شنیده بودم اما از آن روز معجزه را با تمام وجود حس کردم.
سلیمانی با بیان این که اتفاق پلاسکو بسیار بد بود امیدوارم هیچ وقت شاهد تکرار این اتفاقات نباشیم اما بخشی از تاریخ این کشور است، افزود: این که به عکاس، تصویربردار یا خبرنگار اجازه فعالیت ندهند هزاران اخبار ضد و نقیض به وجود می آید. از سوی دیگر اهالی رسانه در این حوادث به شدت دچار بحران می شوند.
با مرگ هر انسان عشق، قلب و روح تعداد زیادی می میرد
او با اشاره به این که من دختر جسوری بودم، تاکید کرد: هیچ وقت از تاریکی نمی ترسیدم اما بعد از پلاسکو از تاریکی می ترسم. از این می ترسم که یک جایی تاریک باشد و حس کنم احتمال دارد در آن تاریکی آدم ها را از دست بدهم.
همه ما عکاسان بعد از حوادث دچار بحران می شویم. این که تصویر آدمی را می گیری که چند ساعت بعد نیست. سخت است... آدمی که به دلیل عشق به مردم، جان و جوانی اش را فدا می کند. بعد از چند سال که این اتفاق را مرور می کنم شاید روانتر صحبت کنم اما هر روز با خودم مرورش می کنم و همراهم است. به نوعی مانند یک سیاه چاله ای ته ذهنم مانده است. این که آدم می بیند مردم و جوانان کشورش بدون هیچ جنگی راحت می میرند سخت است. وقتی آنها می میرند، خانواده هایشان هم می میرد. موقعی که به چشم های همسر شهید آقایی نگاه می کردم مرگ یک زندگی را می دیدم. دائم فکر می کنم با مرگ هر انسان عشق، قلب و روح تعداد زیادی می میرد.
سلیمانی با بیان این که شغل ما هم مثل آتش نشان هاست، گفت: اگر عاشق کارم نبودم داخل پلاسکو نمی رفتم. اما فکر می کنم یک هزارم آتش نشانان به کارم عشق ندارم. آنها تا آخرین لحظه ایستادند ولی من از ترس جانم از پلاسکو بیرون آمدم. امیدوارم دیگر چنین اتفاقاتی رخ ندهد.
شاید چیز خوبی نباشد اما من می گویم: «این دی ماه لعنتی!»