خبرگزاری فارس-شیراز؛ سمیه انصاریفرد: چهار نوجوان بودند که گعده کردند برای رسیدن به یک نقطه اتکاء. رسیدن به کمال و دیدن آنچه نادیدنی است.
قبل از گردهمایی در مسجد، بارها این شعر را زمزمه کرده بودند:
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
حالا دل بر کف گرفته، آمده بودند برای باز کردن چشمِ جان. و در اندیشه این بودند که آیا این سه روز میتوان به مراقبت و حضور تام پرداخت؟
توشهای از این مسیر
و مگر فلسفه اعتکاف همین نیست که چشم سر را فرو بنشاند و چشم جان را تا حد امکان بگشاید؟ حالا هر کسی به فراخور حال خود و توشهای که از مسیر برمیدارد.
یکی اندک مسیری به سمت تعالی طی میکند اما دوست و همراهش، راه بیشتری پیموده و به وصال یار نزدیکتر میشود. مگر هر دو با هم نیت نکردند و هر دو یکسان به دعا و مناجات نپرداختند؟ پس چطور فاصله هر کدام با مراد و مقصد ربانی، این قدر متفاوت است؟
برگزاری بزرگ ترین اعتکاف جوانان کشور در شیراز
جدال با ابلیس درون
در این میان، یکی از اعضای این گروه معتکف با ابلیس درونش در حال کشمکش بود و نبردی تن به تن را تجربه میکرد.
اولین بار نبود که در چنین موقعیتی قرار میگرفت؛ پیش از این نیز ماجراهایی، مسیرش را ناهموار کرده بود. نبرد دشواری بود، گاه ابلیس درون پیروز میشد اما گاه فرشتهسیرت و سرفراز از مهلکه میگریخت.
این بار اما هر چه نیروهای خیر و شر درونش با یکدیگر گلاویز میشدند، نتیجهای نداشت و او مردد مانده بود. تردید فکرش را میبلعید و تشخیص راه و چاه را برایش سخت میکرد.
مهمانان مسجد
از اهل آسمان نبود و با اهل زمین هم سر سازگاری نداشت اما در این موقعیت که همه برای تابیدن انوار الهی به روح و جانشان مهمان مسجد شده بودند، او هم باید به فرجامی خوش میرسید تا به قدر خود توشهای از این مسیر تعالی بردارد.
با قدمهایی که هنوز تردید از آن میبارید، راه افتاد و انگار در جزیره سرگردانی طی طریق کند! ادامه داد... اطراف او قرآن و رحلش، سجاده و تسبیحش، مفاتیح و ادعیهاش گوشه به گوشه مسجد به چشم میخورد و جوانان و نوجوانی که هر کدام سن و سالی را تجربه میکردند. مردان میانسال هم در بینشان بودند اما به تعداد کمتر.
اعتکاف راهی برای اتصال به خداوند
تلاش برای اتصال به دلدار
شکافی که بین خود و دیگر معتکفین حس میکرد، مانع از اتصالش شده بود. نزدیک افطار بود و صدای اذان از گلدسته مسجد روی زمین پخش میشد. همه به صف شدند برای نماز جماعت.
و او بار اول اقامه بست ، به دلش ننشست... بار دوم، تا اینکه سومین بار دلش شکست و چشمانش بارانی شد.
چشمان بارانی و دل بیتاب
حالا دیگر اطرافش، ستونها و شبستان و صفوف نمازگزاران را چلچراغ میدید. وقتی چشمی بارانی شود، پیرامونش چلچراغ میشود: دلانگیز اما شکستنی.
با خود اندیشید من اینجا چه میکنم. دنبال قرابتی با آن وقت و ساعت داشت، با آن مکان مقدس.
اعتکاف با لحظات مناجات و پرشکوه پیش میرفت و او دل شرحه شرحهاش را به دلدار گره میزد. چیزی درونش میشکست و دوباره جان میگرفت و مگر نه آنکه وقتی معبود، دلدار شد دل از غیر او کنده میشود.
درون هر کس، ابلیس و فرشتهای در جدال است که پیروزی هر کدام در ید قدرت لایزالی است که بر احوال همگان آگاهترین است. پس بر کژیهای ظاهر و باطن هر کسی فقط او آگاه است.
اعتکاف رو به پایان بود، دلش سبک شده بود. نه اینکه فقط اشکها قلبش را شستشو داده بودند، نه. اتصالش برقرار شده بود و همین برایش قوت قلب شد. قوتی که ادامه مسیر تعالی را هموار میکرد.
پایان پیام/ن