عصر ایران؛ مهرداد خدیر- ایرج جمشیدی بنیانگذار و سردبیر روزنامۀ اقتصادی آسیا در پی نیم قرن فعالیت مطبوعاتی روز 5شنبه 5 بهمن 1402 درگذشت.
او طی 52 سال کار مطبوعاتی مستمر انواع خلاقیتهای این حرفه را به نمایش گذاشت و این اواخر در کنار روزنامۀ آسیا یک استودیوی تلویزیونی هم به راه انداخته بود و برنامههای متنوعی ارایه میداد که با توجه به این که صدا و سیما خود را مالک انحصاری صوت و تصویر میداند قابل توجه بود هر چند به مذاق روشنفکران و اندیشههای براندازانه خوش نمینشست و به ژورنالیسم زرد یا تجاری هم متهم میشد.
پخش این برنامهها از یک کانال تلویزیونی ماهوارهای فارسی زبان موجب شهرت بیشتر او و البته دردسرهایی شد اگرچه طبعا میگفت آنها خودشان برمی دارند و پخش میکنند اما اشتهار اصلی ایرج جمشیدی با نام اصلی رحمتالله جمشیدی لاریجانی به خاطر هم پرونده بودن با خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان و همسلولی با اسفندیار منفرد زاده در سال 1352 بود.
پخش محاکمه خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان از تلویزیون در سال 52 نام این دو را به عنوان دو قهرمان بر سر زبانها انداخت و اگرچه دیگران با قبول اشتباه و نوعی پوزشخواهی از مرگ و اعدام جستند ولی انگ خیانت بر آنها ننشست.
اصرار ثابتی بر پخش محاکمه از تلویزیون به دو سبب بود. یکی این که گلسرخی می گوید من مارکسیست لنینیست ام و مدعای شاه دربارۀ کمونیست بودن مخالفان ثابت می شود. دوم این که قصد ربودن ولیعهد را داشتند در نتیجه خرابکار و تروریست اند و سوم این که ثابتی میخواست از یک گزارش ساده برای عملیاتی که انجام نشده بود یک سناریوی چند لایه بسازد و بهره ببرد.
اتهام اصلی گروهی که به گروه 12 نفر شهرت داشت این بود که قصد سوءقصد به جان شاه، فرح و ولیعهد را دارند و بعد در حد توطئۀ ربودن رضا پهلوی 13 ساله از مقابل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (به قصد معاوضه و آزادی زندانیان سیاسی) مطرح شد.
ماجرا اما از این قرار بود که ساواک از طریق فردی به نام امیر حسین فطانت - چریک سابق- و از ابتدا از چنین طرحی که تنها در حد ایده بود آگاه میشود و بعد در واقع خود ساواک آن جوانان خام را به دام میاندازد و هنوز گروهی تشکیل نشده بود و بیشترشان نیز همدیگر را نمیشناختند و چون شامل چند روزنامهنگار شاغل در مطبوعات و رادیو وتلویزیون میشد از این طریق نام برخی را شنیده بودند.
امیر حسین فطانت بعد از زندان اول در قبال آزادی و بازگشت به دانشگاه به ساواک قول داده بود برای دستگاه امنیتی خبررسانی کند و وقتی آگاه میشود در محفلی چنین ایدهای مطرح شده به ساواک اطلاع میدهد. پرویز ثابتی هم که باخبر می شود پای چند روزنامه نگار و مرتبط با رادیو تلویزیون در میان است در پوست خود نمیگنجد.
ابتدا کرامتالله دانشیان بازی میخورد و تا آخر هم باور نمیکرده امیر (فطانت) آدم ساواک است و چه بسا اگر میدانست مقاومت نمیکرد. خسرو گلسرخی اما از این فرصت میخواهد استفاده کند و هر دو اعدام میشوند. 5 محکوم دیگر اما به جای دفاع سیاسی و ایدیولوژیک تاکید می کنند به هیچ مرحله عملیاتی و اجرایی نرسیده بود.
نقشۀ ساواک این بود که به مقامات بالادستی اطمینان دهد اگرچه نتوانسته رهبران فدایی خلق را دستگیر کند اما یک گروه مارکسیستی خطرناکتر را کشف و منهدم کرده است.. یک گروه 12 نفره که قصد ربودن ولیعهد را داشتند.
تیتر اصلی روزنامۀ اطلاعات در روز شه شنبه 10 مهر 1352 این بود: توطئۀ سوء قصد به جان شاهنشاه، شهبانو و ولیعهد. زیر آن هم نوشته بودند: «خرابکاران میخواستند با ربودن افراد خاندان سلطنتی به عنوان گروگان درخواست هواپیما نموده به اتفاق یک سفیر خارجی از کشور خارج شوند» و «یکی از توطئهگران میخواست به عنوان فیلمبردار با مواد منفجره به جان شاهنشاه سوءقصد نماید»
این هم که خسرو گلسرخی پسرخالۀ سالار افراشته بود و او خود برادرزاده محمدعلی افراشته از سران حزب توده به ساواک این مجال را داد که این گروه 12 نفره را یک تشکیلات مارکسیستی جدید معرفی کند که حتی از فداییان خلق مهمتر است. حضور یک نام دیگر - منوچهر مقدمسلیمی- هم به یاری ساواک آمد زیرا او در پرونده ترور نافرجام شاه در کاخ مرمر در 8 سال قبل متهم بود.
کرامت دانشیان به امیر حسین فطانت اعتماد کامل داشت و افراد دیگر بدون آن که در جمع همدیگر را ببینند یا اقدامی انجام داده باشند در مسیری قرار گرفتند که از آنان متهمان پرونده ترور خانوادۀ شاه و بعد ربودن ولیعهد را ساخت. ایرج جمشیدی هم یکی از آنها بود و در واقع شد.
اما چگونه؟ دو سال پیش دکتر فرشاد قوشچی گفتوگوهایی با او ترتیب داد تا آنها را مکتوب کند ولی قبل از آن در استودیوی آسیا پخش شد. در آن مصاحبهها جمشیدی میگوید در مجله تهرانمصور با شکوه میرزادگی (شکوه فرهنگ) آشنا میشود و به او پیشنهاد میکند به یک گروه بزرگ چریکی بپیوندد. گروه بزرگی که در عالم واقع وجود نداشت!
شکوه فرهنگ خود همسر ابراهیم فرهنگرازی بود که سن وسال بیشتری در گروه 12 نفره داشت. بعدها در مییابند گروه بزرگی در کار نیست و تنها یک ایده خام در سر دارند ولی با هدایت ساواک برای این که خود را نزد بالادستیها پیگیر جلوه دهند بزرگنمایی شده است.
روز چهارشنبه 11 مهر 1352 روزنامۀ اطلاعات این تیتر را بر پیشانی داشت: تصمیم خرابکاران برای سوء قصد به شاهنشاه و شهبانو ولیعهد موجی از تأثر و اندوه ایجاد کرد. ذیل آن تصاویر 11 نفر و نه 12 نفر قرار داشت:
مریم اتحادیه، شکوه فرهنگ، خسرو گلسرخی، منوچهر مقدمسلیمی، فرهاد قیصری، رضا علامهزاده، عباس سماکار، طیفور بطحایی، رحمتالله جمشیدی، ابراهیم فرهنگرازی و مرتضی سیاهپوش.
در این فهرست اثری از دانشیان و فطانت نیست. دانشیان بعدتر اضافه شد ولی گروه تصور کرد امیر (فطانت) توانسته بگریزد و به دام نیفتاد در حالی که او همان یهودای خائن گروه بود!
جمشیدی میگوید منوچهر مقدم که باتجربهتر بود مرا آگاه کرد این گروه بر خلاف آنچه از شکوه شنیده بودم حرفهای و تشکیلاتی نیستند چون بدیهیاتی چون استفاده از اسم مستعار را رعایت نمیکردند و اصرار گلسرخی بر آمیختن اسلام و مارکسیسم را در نمییابد و به پخش تلویزیونی دادگاه هم شک میکند و به این نتیجه میرسد که به جای تکرار رفتار گلسرخی و دانشیان بر این تأکید کنند عملیاتی انجام نشده و در واقع بیش از طرحی خام نبوده است.
در این میان فردی به نام سروان دادرس با نام واقعی هرمز بایرم هم به آنان کمک کرد تا از مهلکه بگریزند وگرنه شمار اعدامیها از آن دو نفر فراتر میرفت.
فطانت که اردیبهشت امسال در کلمبیا درگذشت 40 سال بعد از اعدام گلسرخی و دانشیان در بهمن 1352 دربارۀ اقدام یا در توجیه خیانت خود در کتاب «یک فنجان چای بیموقع» توضیحاتی را آورد.
عنوان کتاب هم به این خاطر است که در آخرین سال دهۀ 40 خورشیدی در زندان قزلقلعه و سپس قصر با کرامت دانشیان در یک بند بودند و از همان ایام زندان صمیمت و رفاقتی بین این دو برقرار میشود. چندی بعد هر دو آزاد شدند و هر یک به راهی رفتند. دیدار مجدد آنها به تعبیر فطانت به طور اتفاقی و در فاصله دو کلاس دانشکده با نوشیدن «یک فنجان چای بیموقع» رقم خورد.
فطانتی که دیگر بیش از این نمیخواست یک انقلابی باشد و مسیری متفاوت برگزیده بود ناگهان با تقاضای تهیه سلاح برای طرح گروگانگیری ولیعهد (رضا پهلوی در سن نوجوانی) روبهرو میشود.
کرامت (دانشیان) که از پیشینۀ فعالیتهای منجر به زندان رفیق خود خبر داشت، میپنداشت فطانت با چریکهای فدایی خلق مرتبط است و آنچه نمیدانست این بود که فطانت دیگر نمیخواهد مانند یک انقلابی بمیرد و به خاطر بازگشت به دانشگاه تعهد همکاری با ساواک داده است.
فطانت در کتاب پیش گفته مینویسد:
«سرنوشت، اراده خود را بر من تحمیل کرده بود. گویی هیچ انتخاب دیگری نداشتم.... برایم مهم نبود با زندانی شدن کوتاه مدتش پی خواهد بُرد که از طرف من لو رفته است. حتی برایم مهم نبود خائن نامیده میشوم. برایم این مهم بود که کرامت یک بار دیگر فرصت خواهد یافت تا حرفهای من را مرور کند و شاید این بار بفهمد که وقتی برای او از روشنفکران می گفتم چه منظوری داشتم.»
پس از انقلاب با آشکار شدن نقش او در لو دادن کرامت دانشیانی که مثل خسرو گلسرخی اعدام شد و ترس از خونخواهی چریکهای فدایی ، همچون یهودی سرگردان آواره دنیا میشود و در نهایت سر از کلمبیا در میآورد.
فطانت در فصل «یک اعتراف شرمآور» میگوید پس از آزادی از زندان اوین در سال 1359 به سرقت گردنبندی طلا از خانۀ پیرمرد و پیرزنی تنها در حوالی میدان فردوسی اقدام میکند. ابتدا به ترکیه و پس از آن به فرانسه میرود. در پاریس با یک زن ولگرد خیابانی اهلِ کلمبیا به نام پاتریسیا همخانه میشود. از این پس شغلشان دزدی، کلاهبرداری و عیاشی است. هیچکدام چیزی برای از دست دادن نداشتند.
فطانت به روشنی گفته : «من برای گذران زندگی کارهای زیادی کردهام ، اما زیاد کار نکردهام.»
جالب است بدانید فطانت به سبب اقامت در کلمبیا دو کتاب هم از گابریل گارسیا مارکز نویسندۀ پرآوازه را از زبان اصلی به فارسی برگردانده بود.
او در فصلی از خاطرات خود زیر عنوان «میان نیک و بد» مینویسد: «بعضی تصمیمگیریها ساده است و برخی هم مشکل. بعضی منجر به نتایج و حوادث و بعضاً تراژدیهای بزرگی میشود خارج از تصور ... مشکل آنجاست که بعضی تصمیمها که اول ساده و بدیهی به نظر میرسد به وقایعی بسیار پیچیده میانجامند که طومار زندگی و سرنوشت آدمهای زیادی را در هم بپیچند و برگی بس شاخص را بر یک دوران تاریخی می افزایند».
او روز شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۲ در کلمبیا درگذشته است.
نقشه ساواک این بود که به اشتباه خود اعتراف کنند و با تاکید بر مارکسیست بودنشان جامعه از آنها فاصله بگیرد و به خاطر همین دادگاه گلسرخی از تلویزیون پخش شد اما با کاری که گلسرخی کرد و امتناع دانشیان از اعتراف، داستان مطابق تصور ساواک و فطانت پیش نرفت و گلسرخی و دانشیان به اعدام محکوم و در ذهن مردم به قهرمان بدل شدند و انگ یهودای خائن بر پیشانی فطانت نشست و این داغ ننگ از آن پس با او بود تا لحظه مرگ.
ایرج جمشیدی اما نه اعدام شد تا به قهرمان بدل شود و نه به اعتراف تلویزیونی تن داد تا مطرود شود ولو به بهای آزادی. بلکه با دفاعی مبتنی بر تأکید بر این که هیچ عملی انجام نشده و البته اظهار پشیمانی از خامی و سادگی و نشناختن اغلب اعضا ابتدا به اعدام و بعد به 10 سال زندان محکوم و قبل از انقلاب آزاد شد.
او که فرصت ۵۰ سال زندگی دیگر را یافته بود بعد از آزادی دست به کارهای مختلف زد به صرف این که مثل گلسرخی و دانشیان عمل نکرده بود به خیانت و وادادگی متهم نشد چون خائن اصلی همان فطانت بود اگرچه بیشتر از عباس سماکار خشمگین بود تا امیر فطانت.
نکتۀ جالب در خاطرات زنده یاد جمشیدی این بود که گفت چون در ۱۶ سالگی به خاطر یک کتاب او را بازداشت و یک شب در کلانتری نگاه داشتند و به سبب دوستی برادرش (اسماعیل جمشیدی- نویسنده) با رییس کلانتری آزاد شد حس کرد کار بزرگتری باید انجام دهد وپیشنهاد شکوه ( طرح ربایش) را پذیرفت.
همپروندۀ خسرو گلسرخی اما همسلول اسفندیار منفردزاده هم شد که ارتباطی با این ۱۲ نفر نداشت ولی می خواستند ربط بدهند. به این خاطر که یکی پیشنهاد داده بود حال که علامه زاده می خواهد با همکاری کند بهتر است از اسفندیار منفردزاده هم کمک بگیریم چون هالیوودی رانندگی میکند و به درمان میخورد و در حالی که روح آن بندۀ خدا هم از این ایده خبر نداشت دستگیر شد!
اسفندیار منفردزاده چهره مشهوری بود چرا که موسیقی متن فیلم قیصر - ساخته مسعود کیمیایی- کار او بود و اساسا موسیقی متن در فیلم با او و کیمیایی شروع شد. بعد از انقلاب هم کار بسیار مشهور «هوا دلپذیر شد، گل از خاک بردمید، پرستو به بازگشت زد نغمه امید...» را ساخت و خیلیها تصور کردند شعر آن را کرامت دانشیان سروده در حالی که او اصلا شاعر نبود! دانشیان تنها در زندان این شعر را زمزمه می کرد چون صدای خوبی داشت نه این که شاعر آن باشد. شعر گویا از فردی به نام بهزادی بود دربارۀ مارتین لوتر کینگ یا همسرش و نه از کرامت!
ایرج جمشیدی ۳۰ سال بعد هم در حالی که دیگر نه ۲۴ ساله که ۵۴ ساله بود و در جمهوری اسلامی و عصر اصلاحات مدیر و صاحب یک روزنامه اقتصادی و بر خلاف دیگر روزنامه ها پردرآمد شده بود به خاطر عکس مریم رجوی در صفحه اول آسیا به زندان افتاد. روزنامه را هم بستند و از این پس بود که «دنیای اقتصاد» بر صدر نشست.
جمشیدی قبل از آن دبیر سرویس اقتصادی روزنامۀ ابرار بود و بعد «ابرار اقتصادی» را جدا از روزنامۀ سیاسی منتشر کرد که به پرفروشترین روزنامۀ اقتصادی ایران تبدیل شد.
در پی اختلاف با مدیر روزنامه ابرار اقتصادی از آن جدا شد و ابرار اقتصادی به مرور رو به ضعف نهاد و بعد از آن که همسر او امتیاز روزنامه اقتضادی آسیا را گرفت آسیا را منتشر کرد و چنان که اشاره شد در ۱۵ تیر ۱۳۸۲ به اتهام چاپ عکس مریم رجوی که در پاریس بازداشت شده بود بازداشت و روزنامه توقیف شد.
ایرج جمشیدی با وثیقه ۶۵۰ میلیون تومانی که او آن را «سنگینترین وثیقه در تاریخ مطبوعات» خواند آزاد و سپس به ۱۳ ماه حبس و یک سال محرومیت از فعالیت روزنامهنگاری محکوم شد. در حالی که ۲۰۰ روز از آن در انفرادی بود و ۱۰۹ جلسه بازجویی شد و آنچه برای او شگفت آورتر بود این بود که به کتاب «من یک شورشی هستم» از عباس سماکار -یکی از اعضای آن گروه- استناد و مایه دردسر او شد.
روزنامه آسیا پس از ۱۶ ماه در پاییز ۱۳۸۳ انتشار خود را از سر گرفت اما بعد از دوران اصلاحات و در سال ۱۳۸۴ به دلیل انتشار «عکس و خبری دربارهٔ خالق مجله خیاطی بوردا» برای چهارمین بار توقیف شد. دلیل آن، چاپ تصاویری بود که از نظر هیأت نظارت نامناسب بیان شد.
با این همه تا آزاد میشد کار مطبوعاتی را از سر میگرفت چرا که روزنامه نگاری را عاشقانه دوست داشت. هر چند برخی استادان روزنامهنگاری و فعالان رسانه این انتقاد را بر او وارد میدانستند که در روزنامه آسیا خبر را با آگهی آمیخته و مشخص نبود کدام خبر است و کدام تبلیغ و قبح خبر- آگهی را ریخت اما اعتنایی به این انتقادها نداشت.
به لحاظ سلوک شخصی اما او را فردی مهربان و اهل رفاقت و در عین کار مستمر اقتصادی توصیف میکنند و این که چون خود طعم زندان را چه در رژیم گذشته و چه در جمهوری اسلامی را چشیده بود سعی میکرد به کسانی که گرفتار شده بودند کمکی برساند خاصه اگر روزنامهنگار بوده باشند.
از این حیث با قاطعیت میتوان گفت جامعه مطبوعات ایران یکی از صمیمیترین و خوشمصاحبتترین اعضای خود را از دست داد و از این حیث سزد که در قطعۀ نامآوران آرام گیرد.
روزگار را بنگر. ۲۹ بهمن ۱۳۵۲ خسرو گلسرخی تیرباران و سپس در قطعه ۳۳ همین بهشتزهرا دفن شد و اشعاری که روی سنگ قبر آن نوشته شده حال و هوای افکار آن دوران را نشان میدهد وفردا ۷ بهمن ۱۴۰۲ بعد از ۵۰ سال آن دو که نیم قرن همپرونده بودند همسایه میشوند در حالی که ایرج جمشیدی در تمام این ۵۰ سال کوشید تمام رسوبات آن تفکر را از ذهن خود بزداید و به خود زندگی با تمام جلوههای آن و آرمان آزادی و دموکراسی و نه آن شعارها و پارهای توهمات بیندیشد و با آنکه در نیم قرن بعد کارهای بسیار کرد اما عنوان همپروندۀ گلسرخی تمام ۵۰ سال با او بود تا اینکه فردا همسایه میشوند برای ابد...