نامهای دیگر: عبدالواسع جبلی
لقب:بدیعالزمان فریدالدین ابوالفضائل
نام پدر:عبدالجامع
ولادت :نیمه اول قرن ششم
اطلاعات علمی
علایق پژوهشی از بنیانگذاران سبک نو شعر فارسی
برخی آثار:دیوان عبدالواسع جبلی
زندگینامه عبدالواسع جبلی
عبدالواسع بن عبدالجامع جبلی، معروف به عبدالواسع جبلی، یکی از شاعران برجستهٔ دوران قرن ششم قمری در ایران بود. وی شناخته شده است به عنوان بنیانگذار سبک نو شعر فارسی در آن دوران. زندگی او و آثار ادبی او به عنوان موضوعی مهم برای تحقیقات در زبان و ادبیات پارسی مورد توجه قرار میگیرد.
لقب و نام و نسب او بهطور کامل در کتاب المذیل با تألیف باوسعد السمعانی، تحت عنوان "بدیع الزمان فریدالدین ابوالفضائل عبدالواسع بن عبدالجامع الجبلی الهروی الادی" ذکر شده است که به عنوان یکی از دقیقترین منابع در مورد نام و لقب و نسب او شناخته میشود.
علاوه بر لقب "بدیع الزمان"، عبدالواسع جبلی به خودش به عنوان "فرید" اشاره کرده است که نشان از تعلق او به این لقب و موازین شاعران بزرگ دیگر دارد.
وی از طریق اشعار خود نیز به دیگر لقبها و عناوین اشاره کرده که برای ستایش و توصیف او به کار رفتهاند، از جمله "الامام الهمام" و "تاج الافاضل".
از نظر جغرافیایی، جبلی به طور سنتی به جبل یا غرجستان منسوب میشود، اما احتمالاً این نام مستعار است و واقعیتاً او از آن منطقه نبوده است. توصیفاتی که دربارهٔ غرجستان و جبلی داده شده، نشان از رابطه این نام مستعار با ویژگیهای کوهستانی و ارتباطی با منطقهای با تاریخ و تاریخچه ادبی ویژه دارد.
غرجستان، به عنوان محل منشأ این نام، یکی از نواحی مهم و تاریخی در منطقه بوده است و مرکزیت بسیاری از امور فرهنگی و ادبی را در خود جای داده است.
عبدالواسع جبلی، به دلیل تسلط و تعلق عمیق به علوم ادبیه، در دوران زندگی خود به تحصیل ادب تازی و پارسی پرداخت. وی به صورت پیوسته و با حرارت به مطالعهٔ ادبیات و زبان فارسی و عربی پرداخت و استادی در این زمینهها را به دست آورد. تسلط او بر نثر و نظم در هر دو زبان فارسی و عربی نشان از عمق دانش و مهارت او در این زمینههاست.
از آنجا که او در زمینههای ادبیات فارسی و عربی و فرهنگ اسلامی دارای دانش و تجربه فراوانی بود، میتوان اظهار نمود که تحصیلات وی از سطح بسیار بالایی بوده و او در این رشتهها به دانش فراوانی دست یافته است.
عبدالواسع جبلی با دارا بودن دانش گسترده در زبانهای پارسی و عربی و استفاده بلندی از مفردات و ترکیبات هر دو زبان، اشعاری را خلق کرده است که توانایی بیان عمیق و قوی را دارا هستند. دیوان اشعار او، که توسط ذبیحالله صفا منتشر شده است، نمایانگر این استعداد و قدرت بیان اوست. که در برگیرنده قصیده ها، مرثیه ها، ترکیب بند، ملمعها، غزل ها، قطعه ها و قصیده های کوتاه، تسمیطها و ترانه ها می باشد.
او بهویژه در استفاده از مفردات و ترکیبات تازی در اشعارش بیحدود بوده و حدود و قیدی نمیشناسد. این استفاده زیاد از واژههای عربی و ترکیبات تازی، گاهی به افراط میرسد و او خود نیز این افراط را متوجه میشود. این مبالغه و افراط گویی نه تنها در استفاده از مفردات تازی بلکه در مورد ترکیبات و مرکبات زبان عربی نیز دیده میشود.
ای عارض تو چون گل و زلف تو چو سنبل
من شیفته و فتنه بر آن سنبل و آن گل
زلفین تو قیریست برانگیخته از عاج
رخسار تو شیریست برآمیخته با مل
بر دامن لعل است تو را نقطهٔ عنبر
بر گوشهٔ ماه است تو را خوشهٔ سنبل
تو سال و مه از غنج خرامنده چو کبکی
من روز و شب از رنج خروشنده چو بلبل
زلفین تو زاغیست در آویخته هموار
از ماه به منقار و ز خورشید به چنگل
گر چند اسیرند ز عشق تو جهانی
در زاویهٔ محنت و در بادیهٔ ذل
از عشق تو من باک ندارم که دلم را
بر مدحت خورشید جهان است توکل
دریای هنر بوالحسن آن گنج فضایل
کاو پیشه ندارد به جز احسان و تفضل
بر حاشیهٔ سیرت او نیست تکدر
در قاعدهٔ دولت او نیست تحول
یک لحظه تغیر نپذیرد صفت او
زآن گونه که حکم ملکالعرش تبدل
در عادت او گاه وفا نیست تردد
در وعدهٔ او گاه عطا نیست تعلل
ای دست تو اندر ازل از ایزد عالم
ارزاق همه خلق جهان کرده تکفل
هر مرتبه کز خدمت درگاه تو یابند
آن را نبود تا ابدالدهر تنقل
هر روز کند سجده چو سر برزند از کوه
خورشید به درگاه تو از باب تفال
زآن خصم تو دون است و تو حری که نیابند
از خاک تعالی و ز افلاک تسفل
یابند خلایق ز لقای تو سعادت
جویند افاضل به ثنای تو توسل
شد صورت مه با کلف از بس که به هر وقت
بر خاک نهد پیش تو چهره به تذلل
هر کار که مشکل شود از جور زمانه
آن را نبود جز به عطای تو تسهل
گویی که ز یک نسبت و اصلند به تحقیق
با ناصح تو هدهد و با خصم تو صلصل
ور نه گه خلقت ننهادی ملکالعرش
بر تارک آن افسر و بر گردن این غل
داری تو ندیمان گزیده که بدیشان
صدر همه احرار فزودهست تجمل
چو بحتری و اصمعی و جاحظ و صابی
هر یک گه شعر و ادب و فضل و ترسل
ای دست امل را به سخای تو تمسک
وی چشم کرم را به لقای تو تکحل
همواره فلک را ز کمال تو تعجب
پیوسته ملک را به جمال تو تمثل
آباد بر آن بارهٔ میمون همایون
خوش گام چو یحموم و رهانجام چو دلدل
صرصر تگ پولادرگ صاعقهانگیز
گردون تن عفریت دل کوه تحمل
دیو است گه جنگ و شهاب است گه سیر
چرخ است گه زین و زمین است گل جل
در معرکه اطراف زمین از حرکاتش
چون نقطهٔ سیماب نماید ز تزلزل
گر من فرسی یابم از این جنس که گفتم
در حال کنم نزد تو زین شهر ترحل
آیم به سوی حضرت میمون تو زیراک
سیر آمدم از صحبت یاران سر پل
چون آمدن من نشد این بار محیا
پرداختم این شعر بدیهه به تمحل
هر چند که شایسته و بایسته نیامد
ارجو که بود عذر مرا روی تقبل
زیرا که در اندیشهٔ این قافیهٔ تنگ
از دست من آمد به فعان باب تفعل
این مدحت من گر بنیوشی به تبرع
این خدمت من گر بپسندی به تطول
یک ساعت از این پس نکنم تا که توانم
در مدح و ثنای تو تأنی و تکسل
در خدمت تو بر عقب این دو قصیده
صد خدمت آراسته گویم به تأمل
تا نیست چو خورشید به تنویر ثریا
تا نیست چو کافور به تأثیر قرنفل
در دام اجل خصم تو را باد تقید
بر اوج زحل تحت تو را باد تنزل
همواره تو را از ادب و فضل تمتع
پیوسته تو را با ادب و عیش توصل
زهی شاهنشه اعظم زهی فرمانده کشور
زهی دارندهٔ عالم زهی بخشندهٔ افسر
زهی جمشید داد و دین زهی خورشید تحت دین
زهی مولای انس و جان زهی دارای بحر و بر
زهی شایستهٔ مسند زهی بایستهٔ خاتم
زهی پیرایهٔ شاهی زهی سرمایهٔ مفخر
زهی دستور تو دولت زهی مأمور تو گیتی
زهی مقهور تو گردون زهی مجبور تو اختر
عمار دولت قاهر جلال ملت باهر
مغیث ملت زاهر معز دین پیغمبر
تو آن شاهی که از ایام آدم تا بدین مدت
چو تو هرگز نبودهست و نخواهد بود تا محشر
به چشم اندر کشد چون سرمه گرد موکبت خاقان
به گوش اندر کند چون حلقه نعل و مرکبت قیصر
بود زآسیب تیغ آبدارت سال ... آتش
نهفته روی در آهن گرفته جای در مرمر
اگر دارد کشف در دل وفاقت ساعتی پنهان
وگر دارد صدف در تن خلافت لحظتی مضمر
به نرمی چون فنک گردد کشف را بر بدن خارا
به تیزی چون خسک گردد صدف را در دهن گوهر
گه جود و عطا و بذل و احسانت تهی گردد
زمین از گنج و بحر از در و کوه از سیم و کان از زر
گه حرب و مصاف و حمله و کین تو پر گردد
هوا از جان و چرخ از گرد و خاک از دشت و خون از سر
بود پیوسته از بیم سنانت در تف هیجا
بود همواره از ترس خدنگت در صف عسکر
نهنگ تند چون سیماب لرزان در یم عمان
پلنگ زوش چون سیمرغ پنهان در که بربر
ایا شاهی کز آسیب سر شمشیر تو گردون
کشد سر هر زمان چون خارپشت اندر خم چنبر
اگر خنجر زنی گاه وغا بر پیکر کیوان
کنی آن را به یک ضربت علیالتحقیق دو پیکر
بر اطراف ممالک قلعهها داری برآورده
همه بنیاد آن از سد ذوالقرنین محکمتر
رسیده قعر خندقهای آن تا تارک ماهی
گذشته سقف ایوانهای آن از گوشهٔ محور
ندیمان و مشیران و سواران و غلامانت
به انواع هنر هستند هر یک بهتر از دیگر
ندیمانی همه فاضل مشیرانی همه عاقل
سوارانی همه پردل غلامانی همه صفدر
یکی با فطنت لقمان یکی با بهجت سحبان
یکی با قوت رستم یکی با صولت حیدر
ز ترک و دیلم اندر لشکرت هستند مردانی
خروشان همچو پیل مست و جوشان همچو شیر نر
غضنفرجوش و آهنپوش و گردونکوش و لشکرکش
مصافافروز و فتحاندوز و اعداسوز و جنگاور
بود تنین و ثور و شیر و کرکس را همه ساله
ز گرز و رمح و تیغ و تیرشان بر گنبد اخضر
شکسته مهره اندر سر گسسته گردن اندر تن
کفیده دیده اندر رخ دریده زهره اندر بر
که دارد از سلاطین و ملوک مشرق و مغرب
چنین پرداخته دولت چنین آراسته لشکر
خداوندا کنون باید نشاط باده فرمودن
که شد چون جنةالمأوی جهان از خرمی یکسر
گهی آراستن بر گوشهٔ رود روان مجلس
گهی می خواستن بر نالهٔ رود روانپرور
شکوفه بر سر شاخ است چون رخسارهٔ جانان
بنفشه بر لب جوی است چون جرارهٔ دلبر
سحاب گوهرآگین گشته نقاش گل ساده
شمال عنبرآیین گشته فراش گل احمر
کنون از لاله گردد باغ چون بیجادهگون مطرد
کنون از سبزه گردد راغ چون پیروزهگون چادر
گهی صلصل کند در بوستان چون عاشقان لاله
گهی بلبل زند در گلستان چون مطربان مزهر
سرشک ابر دُرّآگین فروغ مهر نورآیین
رسول ماه فروردین نسیم باد صورتگر
طرازد حلهٔ سوسن نماید طرهٔ سنبل
فروزد چهرهٔ نسرین گشاید دیدهٔ عبهر
سمن را گه کند گردن هوا پر رشتهٔ لؤلؤ
چمن را گه کند دامن صبا پر تودهٔ عنبر
در این ایام یک ساعت نباید زیست بیعشرت
در این هنگام یک لحظت نشاید بود بیساغر
الا تا صورت مانی بود افروخته سیما
الا تا لعبت آزر بود آراسته منظر
ز خوبان باد بزم تو چو صورتنامهٔ مانی
ز ترکان باد قصر تو چو لعبتخانهٔ آزر
قضا رای تو را تابع قدر حکم تو را خاضع
ملک مُلک تو را راعی فلک بخت تو را یاور
گردآوری: بخش فرهنگ و هنر بیتوته