اگر بخواهم در یک کلمه واقعیت را بگویم در مخیلهام هم نمیگنجید حتی آسیب دیده باشند چه برسد به شهادت و...
به اولین خبری که شنیدم فکر میکنم، بالگرد حامل رئیس جمهور و همراهانش مجبور به فرود سخت شدهاند؛ نگران شدهام اما نه آنقدر. جملهای که گفتم همین بود «خب پیدایش میکنند.» تیم او مجهز به بهترین سیستمهای ارتباطی است.
خبر بعدی عجیبتر است، سیگنالی از بالگرد و سرتیم حفاظت نیز دریافت نمیشود، محل فرود نامشخص است.
باخبرهای مبهم و ضد و نقیض و گذر ساعات استرس بیشتری بر وجودم غلبه میکند؛ اما هنوز باور دارم او زنده است و منتظر...
ساعت ۱:۲۰ بامداد است و مرور ساعت شهادت حاج قاسم دلشورهای به جانم انداخته، با خودم میگویم اگر بعد از این دقایق خبری نشود، یعنی آقای رئیسی حالش خوب است. انگار دارم خود را امید میدهم به هرچیزی.
از لحظات ابتدایی شب، سناریویی در ذهنم نقش بسته که قاب تلویزیون خبر پیدا شدنشان را میدهد و صحنهای که پتویی بر دوششان انداخته و آنها را به سمت آمبولانسها همراهی میکنند. سناریویی که هرچه به صبح نزدیکتر میشود کمرنگتر و ضعیفتر میشود.
خواب به چشمانم نمیآید ، وسواسگونه مدام از تلویزیون شبکه خبر یا کانالهای فضای مجازی را چک میکنم ،صدای اذان صبح که میپیچید. نماز را که میخوانم دوباره مسیر قبل تکرار میشود گوشی و تلویزیون و دوباره اخبار ضد و نقیض که آدم نمیداند به کدام اعتماد کند و به کدام نه؛ ساعتی میگذرد که ناگهان تیر خلاص خورده میشود، تصویر محو از بالگردی تکه تکه شده که خبر از فاجعهای سخت میدهد، مفهموم امید، اضطراب، یأس و دلشوره را یکجا درک میکنم.
کانالی نوشته است إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَیْهِ رَاجِعُونَ، خبر شفاف است گویایی دردی به مقیاس وسعت تمام جنگلهای ارسباران که رییسجمهورمان در گوشهای از آن در اوج مظلومیت و غربت به شهادت رسیده است.
طعنه کودکی که در حال دویدن است رشته افکارم را میبرد به میدان رسیدهام، یادم آمد یکبار دیگر هم غرق در افکار شب گذشته به این محل رسیدم «فردای عملیات وعده صادق» ولی شادی و هیجان آن شب کجا و غم و بهت و درد این شب « این کجا و آن کجا»
انتهای