معلم اسپانیایی زبان را خوب صحبت میکرد؛ اما با لهجه آمریکایی که کمی خراشدار بود. معلم آلمانی با لهجهای بینقص صحبت میکرد (او آمریکایی بود، اما یکی از والدینش آلمانی بود) و در جنگ جهانی دوم، سرگرد در نیروی زنان ارتش ایالات متحده بود. او دقیقترین معلم بین آنها بود. من در کلاس او شرکت کردم و بسیار موفق بودم.
در سال آخر تحصیلیام (۱۹۵۳-۱۹۵۲)، سازمانی به نام تجربه در زندگی بینالمللی به مدرسه دبیرستان ما آمد و درباره برنامههای اقامت خانگی خود در خارج از کشور، از جمله موقعیتهایی در آلمان غربی، ارائهای انجام داد. من بلافاصله تصمیم گرفتم که باید به آنجا بروم. پس از اینکه والدینم را متقاعد کردم که این ایده خوبی است، خودم را در حال گذراندن اوقاتی در آلمان غربی یافتم و تابستان را در خانوادهای دکتر در شهر دلانگیز و قرون وسطایی سوست در وستفالیا گذراندم.
سوست شهری آرام بود، دور از هر منطقه صنعتی؛ اما حتی در اینجا، هشتسال پس از پایان جنگ، هنوز نشانههایی از بمباران شدید متفقین باقی مانده بود. سد موهنه نزدیک شهر توسط گردان معروف دمبسترز نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا شکسته شده بود و هنوز آثار زخمی روی سطح خود داشت. پسری همسن و سال من از یکی از خانوادههای میزبان، قطعهای از پوسته بمب را که از خیابان پس از یک حمله هوایی، زمانی که تنها ۱۰سال داشت برداشته بود، در اتاق خود به نمایش گذاشته بود.
ما به سفرهایی خارج از سوست رفتیم، به بایرن، اتریش و سوئیس. اما صحبتی از بازدید از برلین نبود، شاید به این دلیل که امن تلقی نمیشد. در تاریخ ۱۷ژوئن۱۹۵۳، کمی پیش از ورود من به آلمان، کارگران در برلین شرقی و صدها شهر دیگر در آلمان شرقی علیه دولت دستنشانده کمونیست قیام کردند؛ قیامی که با تانکهای شوروی و دهها کشته پایان یافت. هشتسال پیش از بنا شدن دیوار برلین، پرده آهنین چرچیل در حال نمایان شدن بود.
در سپتامبر، تحصیلات کارشناسی خود را در دانشگاه هاروارد آغاز کردم و در ابتدا رشته زبان آلمانی را انتخاب کردم. با این حال، با وجود علاقهمندی به فرهنگ و زبان آلمان، اندیشه صرف ماهها برای مطالعه آثار گوته یا شیلر برایم چندان خوشایند نبود، بنابراین رشته خود را به علوم سیاسی تغییر دادم. هرچند رابطهام با آلمان قطع نشد و در سال۱۹۵۷ با استفاده از بورسیه فولبرایت دوباره به این کشور بازگشتم. ابتدا در بن مشغول به تحصیل شدم؛ اما بعد به برلین غربی نقل مکان کردم تا در موسسه عالی سیاست، برترین دانشگاه علوم سیاسی کشور، تحصیل کنم و همچنین زمان بیشتری را با اودا، دوست دخترم و همکار فولبرایت که در سفر دریایی ۱۰روزه از نیویورک به برمرهاون با او آشنا شده بودم، بگذرانم. او پس از یکسال تحصیل در کالج لورنس ویسکانسین، به آلمان بازگشته بود.
همراه با هم به برلین شرقی سفر میکردیم تا با خویشاوندان اودا دیدار کنیم و از اپراها و کنسرتهای شگفتانگیز لذت ببریم یا به تماشای تئاتر بنشینیم؛ جایی که هلن وایگل، بیوه برتولت برشت هنوز در نمایشهای او ایفای نقش میکرد. به نظر میرسید که سانسورچیهای آلمان شرقی نمیدانستند که انتقادات برشت از ناسیونالیسم استبدادی ممکن است به خود آنها هم اشاره داشته باشد. معماری سنگین و به سبک شوروی خیابان اصلی برلین شرقی که حالا به نام «کارل-مارکس-آلی» شناخته میشد، انگار با هدف خالی کردن زندگی از شادی ساخته شده بود. هرچند هنوز چهارسال دیگر تا ساخت دیوار برلین باقی مانده بود، اما بوی تند سوخت دیزل پایین کیفیت آلمان شرقی همیشه به شما میگفت که کدام طرف مرز هستید. در یک مورد، استادی از دانشگاه هومبولت در برلین شرقی، برایم فرصتی فراهم کرد تا در کلاسهایی شرکت کنم که در آن به آموزش اصول مارکسیسم-لنینیسم پرداخته میشد؛ اصولی که دولت کمونیستی آنها را برای همه دانشجویان اجباری کرده بود. وقتی در آن کلاسها نشسته بودم، این فکر که به زودی میتوانم به خانهام در برلین غربی برگردم و کارل مارکس را تنها بهعنوان بخشی از مطالعات تاریخیام در نظر بگیرم؛ درحالیکه افراد اطرافم در همان نظام زندگی میکردند، غیر واقعی به نظر میرسید. این تجربه با آنچه در هاروارد یا حتی در دانشکده سیاست میگذشت که فقط چند مایل آن طرفتر بود، کاملا متفاوت بود.
تابستان پس از سال اول دانشکده حقوق، من و اودا در کلیسای هفتصد ساله سنت آنن، واقع در روستایی در منطقه داهلم-دورف برلین غربی، ازدواج کردیم. دو سال بعد، در سال۱۹۶۱، برای شش هفته به این شهر بازگشتیم، پیش از آنکه کار حقوقی خود را در شرکت وایت و کیس در شهر نیویورک آغاز کنم. اما در ۱۳اوت، درحالیکه صبحانهای دلپذیر در یک روز آفتابی میل میکردیم، از رادیو شنیدیم که رژیم آلمان شرقی در حال بستن مرز بین دو نیمه شهر است. آلمان شرقی هفتهها بود که هزاران پناهنده را به برلین غربی میفرستاد؛ به نظر میرسید مقامات دیگر تاب تحمل این وضعیت را نداشتند. ما به خط تقسیمشده رفتیم و دیدیم که پلیس مردمی آلمان شرقی (ولکسپولیزی) و میلیشیاهای جوان کارگر در حال کشیدن سیم خاردار در خیابانهای تقسیمکننده هستند. برلینیهای غربی دور و بر ایستاده بودند به کمونیستها کنایه میزدند و تمسخر میکردند. این مانع جدید، نخستین نمونه از دیوار برلین بود.
واکنش ایالات متحده بلافاصله انجام شد. یک تیپ پیادهنظام زرهی از آلمان غربی با شتاب به سمت برلین حرکت کرد تا نیروهای بریگاد برلین را تقویت کند. مردم محلی با تشویق و اهدای گل، شاهد ورود آنها بودند. کاخ سفید نیز معاون رئیسجمهور، لیندون بی.جانسون و ژنرال لوسیوس کلی، قهرمان پل هوایی برلین سالهای ۱۹۴۹-۱۹۴۸ را به برلین فرستاد تا به مردم اطمینان دهند. اودا و من سخنرانی جانسون را در راتهاوس شونبرگ دیدیم؛ همانجا که دو سال بعد کندی اعلام کرد «من یک برلینی هستم». از پلههای آن ساختمان، جانسون به مردم برلین شرقی پیام داد: «شجاعت خود را از دست ندهید؛ چرا که هرچند استبداد ممکن است برای مدتی به نظر برنده بیاید، اما روزگار آن به سر میآید.»
متاسفانه، تعداد روزهای استبداد زیاد و هزینههای آن سنگین بود. کمتر از یک هفته پس از سخنرانی جانسون، در تاریخ ۲۴اوت، خیاطی به نام گونتر لیتن بهعنوان اولین فردی که در تلاش برای فرار از برلین شرقی کشته شد، تاریخساز شد. او تنها نبود؛ طی چند سال، مقامات آلمان شرقی نه تنها یک، بلکه دو مانع دائمی ساختند و ساختمانها را بین آنها خالی کردند تا نوار مرگی ایجاد کنند؛ جایی که تکتیراندازان میتوانستند به راحتی به فراریان شلیک کنند. از سال ۱۹۶۱ تا ۱۹۸۹، بیش از ۱۴۰نفر در تلاشهای خود برای عبور از دیوار و رسیدن به غرب جان باختند.
دیوار برلین در زندگیها به روشهای مختلفی اختلال ایجاد کرد. در سال۱۹۶۱، برادر بزرگتر همسرم، دکتر اولف روده-لیبناو، با زنی نامزد بود که در طرف دیگر دیوار زندگی میکرد و نمیتوانست خارج شود. ما بهطور جدی بررسی کردیم که کارت شناسایی برلین غربی همسرم را به او قرض دهیم. نامزد برادر زنم و همسرم تا حدودی به هم شباهت داشتند و یک دوره ۱۰روزه امان بود که به ساکنان برلین غربی اجازه میداد تا وارد برلین شرقی شوند و خارج شوند؛ اما در نهایت او به درستی تشخیص داد که این کار بیش از حد خطرناک است. اگر ماموران مرزی متوجه میشدند، او فورا دستگیر میشد و ما دیگر هرگز از او خبری نمیگرفتیم. در نهایت، او توانست با پرداخت مبلغی گزاف از طریق یکی از تونلهای مخفی که بعدها بین برلین شرقی و غربی حفر شده بود، فرار کند.
وقتی در اواخر سال۱۹۶۹ به واشنگتن رسیدم، مذاکرات درباره وضعیت برلین در حال انجام بود. طی یک ماه، من به توجیه موقعیت حقوقی ایالات متحده درباره برلین به بیل راجرز، وزیر خارجه پرداختم. راجرز وکیل ماهری بود که بهعنوان دادستان کل در دوره آیزنهاور خدمت کرده بود؛ اما شایعاتی در شهر وجود داشت که نیکسون او را بهدلیل تازهکار بودن در امور بینالمللی برگزیده بود. رئیسجمهور قصد داشت سیاست خارجی آمریکا را مستقیما از کاخ سفید از طریق هنری کیسینجر کنترل کند. با این حال، من راجرز را بهعنوان فردی دوستداشتنی، صریح و با درک بالا میشناختم که بسیار چیزها برای ارائه داشت. او عضوی از تیم مبارزه با جرایم توماس ای.دوی در دهه۱۹۳۰ در دادستانی منهتن بود؛ پیش از آنکه دوی بهعنوان فرماندار و نامزد ریاستجمهوری شناخته شود. سپس بهعنوان کارمند همکار در کنار نماینده ریچارد ام.نیکسون در پرونده الجر هیس کار کرد. زمانی که نیکسون، در سال۱۹۵۲ بهعنوان نامزد معاون رئیسجمهوری دوایت دی.ایزنهاور، تحت حملات قرار گرفت -به حدی که آیزنهاور در نظر داشت او را از لیست حذف کند- راجرز به او توصیه کرد که سخنرانی معروف به «سخنرانی چکرز» را ارائه دهد؛ دفاعی که نیکسون را نجات داد. در نهایت، راجرز بهعنوان دادستان کل آیزنهاور خدمت کرد و من همیشه فکر میکردم اگر نیکسون در سال۱۹۷۲ مانند سال۱۹۵۲ از راجرز مشورت گرفته بود، احتمالا از رسوایی واترگیت جلوگیری میکرد.
از نظر حقوقی، گرچه آلمان غربی بهعنوان یک کشور مستقل با پایتختی شهر بن شناخته میشد، برلین همچنان بهعنوان منطقهای اشغالی باقی مانده بود که از پایان جنگ جهانی دوم، زمانی که به بخشهای تحت اشغال بریتانیا، فرانسه، آمریکا و شوروی تقسیم شده بود، در این حالت قرار داشت. برلین غربی شامل سه بخش اولیه بود، ولی از میزانی خودمختاری بهرهمند بود و دارای مجلس و شهرداری خود بود. ویلی برانت که بعدها بهعنوان صدراعظم آلمان خدمت کرد، در سال۱۹۶۱، هنگام برپایی اولین دیوار سیم خاردار، شهردار بود.
وضعیت برلین شرقی، اما، پیچیدهتر بود. بر اساس نظر ایالات متحده و متحدانش، وضعیت برلین شرقی همانند سه بخش دیگر بود؛ یعنی قلمرو اشغالی. اما کشورهای بلوک شرق، برلین شرقی را بهعنوان پایتخت رسمی آلمان شرقی میدانستند و اشغال بخشهای دیگر برلین توسط غرب را تنها یک مشکل موقتی قلمداد میکردند.
برای مقاصد تبلیغاتی، نقشههای آلمان شرقی گاهی برلین غربی را بهصورت فضای خالی بزرگی نشان میدادند که یادآور عبارت «hic sunt dracones» «اینجا اژدهایان هستند» بود که در حاشیه نقشههای قرون وسطایی نوشته میشد. برلین غربی که تقریبا صد مایل در داخل خاک کمونیستی قرار داشت، دائما در خطر انزوا از دنیای بیرون بود. در سال۱۹۴۸، اتحاد جماهیر شوروی برلین غربی را نزدیک به یکسال محاصره کرد؛ شهر فقط با پروازهای تدارکاتی و ارسال غذا و ملزومات از این طریق زنده ماند که در تاریخ بهعنوان پل هوایی برلین شهرت یافته و در نهایت شورویها را مجبور به برداشتن محاصره کرد. پس از آن، امکان سفر از طریق جاده یا ریل از آلمان غربی به برلین غربی از میان خاک آلمان شرقی فراهم شد. با این حال، شورویها گاهی اوقات تهدید به بستن مجدد مرزها میکردند. بنابراین حفظ مرزهای باز نیازمند نظارت مداوم بود. تقویت این حق دسترسی و تقویت موقعیت برلین غربی بهطور کلی، یکی از اصلیترین دغدغههای من در دو سال اول کارم در وزارت خارجه بود.
برلین، طبق انتظار، مقصد اصلی اولین سفر رسمی من بود. زمانی که وارد شدم، محافظان نظامی ایالات متحده به نظر میرسید که نمیدانند چگونه باید با من رفتار کنند. آنها پرسیدند، «درجه نظامی معادل شما چیست؟» من هیچ ایدهای نداشتم، پس ما آن را جستوجو کردیم. در سن سیوچهار سالگی و با تصدی مقامی فقط دو پله پایینتر از دستیار وزیر امور خارجه، معلوم شد که معادل یک سرتیپ هستم! طبیعتا، ستارههای نامرئی روی شانههایم به من مقداری احترام و همچنین اقامتگاه خوبی در هارناک-هاوس(هتل) ارتش ایالات متحده برای مقاماتی که از آنجا بازدید میکنند، به ارمغان آورد. در جریان سفرم، من همراه با یکی از تورهای روزانه هلیکوپتر اطلاعاتی ارتش، مرز 96مایلی بین دو بخش دموکراتیک و کمونیستی شهر را از آسمان مشاهده کردم. از فراز آسمان، تفاوتها بین شرق و غرب حتی بیشتر به چشم میآمد. در برلین شرقی هنوز آثار بیشتری از ویرانیهای جنگ به جا مانده بود و ساختمانها به شکل جعبههای سنگین و تیره ایستاده بودند. مرز، شهر را مانند یک زخم قطع کرده بود: دو مانع موازی که توسط نوار مرگ از هم جدا شده بودند.
در نقطه جنوب غربی پرواز ما، که به شهر پوتسدام نزدیک برلین اصلی قرار داشت، اندکی بر فراز خاک آلمان شرقی پرواز کردیم و در روستای کوچک استاینشتوکن فرود آمدیم. این روستا، قطعهای به مساحت 31هکتار از برلین غربی است که تماما توسط برلین شرقی احاطه شده بود.
در کل، 12روستای اینچنینی وجود داشت که توسط برلین شرقی احاطه شده بودند، اما بیشتر آنها شامل مزارع یا باغهای کوچک بودند؛ استاینشتوکن تنها مکانی بود که بهطور دائم مسکونی مانده بود. روستای استاینشتوکن کمتر از 200ساکن داشت و من از اینکه حتی این تعداد نیز در آنجا مانده بودند، تعجب کردم. برجهای نگهبانی بر این روستا سایه افکنده بودند و با سیمهای خاردار احاطه شده بود. نوار مرگی که در پشت این حصارها قرار داشت توسط نگهبانان آلمان شرقی که به مراتب از ساکنان تعدادشان بیشتر بود، گشت زنی میشد؛ حتی اگر سگهای موادیاب همیشه حاضر آنها را حساب نکنیم. شبها، خواب ساکنان با چراغهای قوی و تیراندازیهای پراکنده مختل میشد. در سال۱۹۷۲، یک راهرو به «سرزمین اصلی» برلین غربی واگذار شد و یک جاده مناسب ساخته شد؛ اما تا آن زمان، تنها دسترسی ساکنان به مشاغل و مدارس در شهر، رانندگی یا پیادهروی در مسیر دو سوم مایلی از طریق نوار جنگلی قلمرو کمونیستی بود که در هر دو طرف آن باید از دو نوار مرگ عبور میکردند. گاه به گاه، بحرانهایی پیرامون استاینشتوکن بروز میکرد، از جمله یک مورد در سال۱۹۵۶ که در آن مرزبانان اجازه دسترسی به یک تعمیرکار برای تعمیر یخچال تنها فروشگاه مواد غذایی روستا را ندادند. بازدیدهای منظم هلیکوپترهای آمریکایی از سال۱۹۶۱ آغاز شد؛ زمانی که ژنرال لوسیوس دی.کلی شخصا بر بازدید از این مکان اصرار ورزید و یک گروه کوچک از پلیس نظامی آمریکا را در آنجا مستقر کرد. در ابتدا، مقامات آلمان شرقی با تهدید به سرنگونی هلیکوپترها بهدلیل نقض حریم هوایی (که طبق توافقنامههای حاکم، قطعا چنین نبود) واکنش نشان دادند؛ اما تا زمان بازدید من در سال۱۹۷۰، این پروازها به یک روال عادی تبدیل شده بودند. تا زمانی که وضعیت کلی آلمان به حالت عادی بازگشت، ساکنان استاینشتوکن بهطور کامل برای امنیت و آزادی خود به حمایت آمریکا وابسته بودند. با این حال، شرایط کاملا بد نبود؛ همانطور که یکی از ساکنان مسن به خبرنگار نیویورکتایمز در سالی که من از آنجا بازدید کردم، بیان کرد، انزوای محله همچنین باعث شده بود که ماموران مالیاتی نیز وارد آن نشوند.
ادامه دارد
منبع: کتاب در دست انتشار « قضاوت درباره ایران»، نوشته قاضی چارلز براور
ترجمه دکتر حمید قنبری