آقای فریدون نوبهار
داستان مفصل «شیشههای بخار گرفته» را خواندم و باور کن گریستم. نهخیال کنی که تحت اثر داستان تو گریه کردم. گریهام برای این بود که شما محصلهای خوب دیگر چرا باید آن «آدم صادق رختبربسته» را الگوی خودتان بکنید. اگر آن عزیز، رو به دیوار نشست و حرفهایش را به دیوار گفت و حتی نتوانست وجود خودش را تحمل کند موجبی داشت. سالها دست به هر کوششی زد و از جان گذشتن و آخرش دست به جایی بند نبودن و دیدن خرمهره به جای گوهر و نشستن «خبزدو» در میان شقایق، احساس اینکه چون پرکاهی در تهی و پوچی بیسرانجام سقوط میکند، آن عزیز را به راه آدمهایی برد که خودش آنها را در قصههایش تصویر کرده بود. به عبارت دیگر او خود راهی را رفت که پیش آدمهای قصههایش میگذاشت. برخلاف ژان پل سارتر که صادق از او خیلی متاثر بود که همواره خلاف جهت آدمهای قصهاش راه میرود. وقتی آن عزیز مرگ و خودکشی را نقطه پایان قصهاش میکرد، راستی هم شیشههای خانهاش را بخار گرفته بود. دنیا این حال و روز و افق را نداشت. اگر کسی هم بخواهد مرگ را انتخاب کند، نباید مثل لاشهای بیسروصدا در یک گوشه و گودال بیفتد و از یادها فراموش شود. تو در داستانت علی را واداشتهای که مثل یک چیز سوت و کور توی سیلاب سقوط کند و میبینی که تنها اثر مرگ علی این است که دو تا مادر در خانههای جدا جدا ماتم بگیرند. آخرین جملهات را نقل میکنم: تمام شهر از شادی و سرور آکنده بود. به جز آن دو خانه که در آنها غبار غم پراکنده بود. راستی تو نمیتوانی به چیز دیگری جز سیاهی و سرنوشت شوم و تغییرناپذیر بیندیشی؟ آن هم با لحنی احساساتی وبیانی توأم با افکار «رمانتیک شاعرانه». اگر شهلا دچار سرطان است و مرگش حتمی است، این دیگر چه حماقتی است که علی پس از مرگ مرتکب میشود و به آنکه در فکر هزاران «شهلای دچار سرطان» دیگر باشد، اینقدر اسیر احساسات غمانگیز میشود که بهکلی خود را میبازد و گیج و منگ از سر قبر بر میخیزد و راه میافتد و فراموش میکند که پل رودخانه شکسته است و ناگهان میافتد توی سیلاب و غرق میشود. قهرمان داستان که تازه کلاس هفتم را شروع کرده، چطور شد که حرف دیگری نیافت جز جمله مشهور نویسنده عزیز هادی صداقت(اشارهای طنزآمیز به صادق هدایت) رحمهالله و طاب ثراه! که روی قبر شهلا بنویسد؟
فریدون عزیز، من در استعداد تو شکی ندارم. تعارف هم نمیکنم. باور کن همین قصه ابتدایی تو نشان میدهد که چیزی در چنته داری. اما اگر میخواهی نشان بدهی که «شیشهها را بخار گرفته» باور کن که این راهش نیست که اسیر دست و پا بسته یک مشت احساسات زودگذر جوانی بشوی و «صادقوار» بنویسی و در دو مثقال «لامارتین» چاشنی سخنت بکنی و هر آنچه را که در دور و برت و در افقهای دور اتفاق میافتد، فراموش کنی و بشوی یک خیالپرداز نومید و بدبین. البته یک بدبین بسیار سطحی. این را هم نمیگویم که خوشبین و خوشباور میان تهی و نزدیکبین باش و هنگامی که خودت نانی در سفره داری، دست به دعا بردار که «ماشاءالله ماشاءالله امروزه روز دیگر مردم سعادتمندی روی کره ارض زندگی میکنند و دیگر نشانی از آن میلیونها شکم گرسنه مثلا در هندوستان باقی نمانده است.» این خوشبینی ابلهانه و مسخره را میدانیم که باید دور انداخت. به هر حال امیدوارم که سخن من رنجشی تولید نکند و تو آثار خوبی بنویسی و «آدینه» را با آنها زینت دهی.
با سلام. صاد