سرِ نترسی داشت. پُر شر و شور بود. شیطنت از سر و رویش می بارید. آتش روی آتش می سوزاند. قرار و آرام نداشت. یک لحظه از خنده و شوخی دست بر نمی داشت. حتا وقتی در دل شب، با هم مشغول گشت زنی و نگهبانی بودیم. حتا زمانی که تیر و ترکش مثل نقل و نبات می ریخت روی سرمان و از ترس می چپیدیم توی سنگر. گوشه ای کز می کردیم تا کی باران گلوله بند آید. حتا وقتی زوزه و سوت خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد. هیچ وقت دست از خنده و بذله گویی نمی کشید. اسمش را گذاشته بودیم بمب خنده.
تا آن که رفت مرخصی. خیلی طول نکشید مرخصیش. زود برگشت. ولی دیگر شر و شوری نداشت. شیطنت از سر و رویش نمی بارید. آتش روی آتش نمی سوزاند. ساکت شده بود. دیگر کسی خواب آن چنانی از او ندید. خورد و خوراک درست و حسابی نداشت. توی عالم خودش بود. به جای همه نگهبانی می داد. گشت شده بود عادت هر شبش. یا پشت سنگر در گیر بود یا توی سنگر پیشانی بر خاک. گریه و ذکر شبانه اش امانم را بریده بود. مثل بمب خنده های پیش ترش.
بارها علتش را از او پرسیدم. چیزی نمی گفت. می گفتم: « اتفاقی برایت افتاد توی این مرخصی؟ پدری، مادری، خواهری، برادری، عزیزی از دست دادی؟ دختر خاله ای، دختر دایی ای، دختر عمه ای، دختر همسایه ای، نشان کرده ای داشتی، پر کشید و رفت؟ » ولی مهر سکوت از لبش برداشته نمی شد.
تا آن شب. گشت داشت. نگذاشت همراهش شوم. گفت طلبیده شده. تک و تنها. مرا که در آغوش کشید و خداحافظی کرد، فهمیدم این تو بمیری دیگر از آن تو بمیری ها نیست ! فهمیدم رفتنش برگشتی ندارد.
ولی برگشت. اما نه روی پاهایش. برش گرداندم. خودم رفتم دنبالش. جمعش کردم انداختم روی دوش، زیر رگبار گلوله برش گرداندم پشت خاکریز. دراز کش خواباندمش روی زمین. خون از سر و رویش می بارید. جای سالم توی بدنش نبود. مثل غربال سوراخ سوراخش کرده بودند. به زحمت لب باز کرد. صدایش انگار از ته چاه بیرون می آمد. گوشم را به لب هایش نزدیک کردم. خواست انگشترش را از انگشتش بیرون بیاورم. گفت بدهم به مادرش، بگویم وقت دلتنگی و بی تابی آرامش می کند. قسمش دادم. قسمی که سکوتش شکست و رازش را برملا کرد. قسم به جان امام. گفت: « مرخصی نرفتم. یک راست رفتم دیدار امام. ملاقات خصوصی داشتم. » گفتم: « بین تو و امام چه گذشت؟ به زحمت غزل معروف حافظ شیرازی را زیر لب زمزمه کرد: « درد عشقی کشیدهام که مپرس!/ …. / من به گوش خود از دهانش دوش / سخنانی شنیده ام که مپرس / … / همچو حافظ غریب در ره عشق / به مقامی رسیده ام که مپرس ! »
بعد هم اشهدش را خواند و برای همیشه ساکت شد. ساکت شد و چشم از این جهان فانی فرو بست. پر کشید و رفت. از فرش به عرش. از خاک به افلاک. خوش به ناز رفت و در نقاط خلوت هستی کهکشان ها کاشت. بی آن که غرور، مظلومیت خاکی دستانش را بیالاید.
هر وقت مادرش را می دیدم آرام بود و نگاهش به انگشتری که در انگشتش جا خوش کرده بود. موقع خاکسپاریش را به خاطر دارم. انگشتر را با او خاک کردند. گفتند وصیت خودش است. یادگاری که با مادری خاک شد تا رمز و رازش فاش خاص و عام نشود.
سی و پنج سال از آن زمان می گذرد. سی و پنج سالی که تمام روز و شب هایش، توی خواب و بیداری، تمام ساعاتش، دقایقش، ثانیه هایش، هر آنش، پرسشی ذهنم را در گیر کرده است: « بین شهید ابونصری -که دانشجوی رشته زبان آلمانی دانشگاه شهید بهشتی بود- و امام چه گذشت؟! »