همشهری آنلاین- سحر جعفریان: هر صبح زود کارشان همین است که حدود ۶ کیلومتراز خانهیشان درروستای خاتونآباد پیاده گز میکنند تا به مدرسهشان یعنی حنیفا، جایی نزدیک اتاقکهای محل سکونت کارگران کورههای آجرپزی برسند. همکلاسیهایشان نیز بر همین قرارند؛ ستایش، گلبخت، نرگس، مریم، سلمان و طاهر هر یک از راههای دور و نزدیک اطراف میآیند تا در حنیفا به خیر و جهد جهادگرانی جوان که سرصفشان سالهاست نسرین دانهکار ایستاده، الفبای خواندن و نوشتن بیاموزند.
تنوره کورهها، چاکِ زخمها و مشق نویسهها
از تابستان۱۳۹۵ بنا کردند گروهی جهادی تشکیل دهند که اعضایش همه دختران پای کار و داوطلب انجام فعالیتهای نیکوکارانه باشند. دخترانی مهربان و متخصص در عرصههای گوناگون که سرشان درد میکند برای انجام هر خیر و ثوابی که سودش نصیب جامعه هدفشان یعنی کودکان و زنان مناطق محروم پایتخت میشود. مناطق محرومی در حاشیه جنوب و جنوب شرقی تهران که اغلب راهی دارند به کورههای آجرپزی. کارگران این آجرپزخانههای فرسوده پدران و مادرانی هستند که هرچه از خاک رس با مشقت به قالبهای یکسان میریزند و بعد قالبها را یک به یک میگذارند تهِ آتشدان تا از شدت تنوره به آجرهای نسوز تبدیل شوند باز هم زور دخلشان به توان خرجشان نمیرسد! این ناترازی در دخل و خرج سبب شده تا بسیاری از آنها، حساب و منفعت را در کار نه تحصیل فرزندان خود ببینند. فرزندانی قد و نیمقد که فرقی هم نمیکند دختر باشند یا پسر، خردسال باشند یا نوجوان! در هر صورت ناگزیرند، گوشه و کنار محوطه کورههای استوانهای آجرپزی، خاک الک کنند و به کُخکُخ افتند و یا خشت جابهجا کنند و دستهایشان از سختی و زبری مصالح زخم شوند. مانند ستایش که ۸ سال دارد و زخمهای کهنه کف دستهایش را نشان میدهد: «از ۴ تا ۷ صبح میروم کوره حاجیفیروز و هزارتا آجر کیلیکه (چیدن) میکنم تا ۱۳ هزارتومان مزد بگیرم. آجرها ناصافیهای تیز دارند که پوست دستهایمان را چاک میدهد.» یاد حنیفا که میافتد، میخندد و چاکِ زخمهایش را از یاد میبرد: «از ۸ صبح میآیم حنیفا؛ کلاس دوم هستم و حمدِ خدا که دیگر نویسه بلد هستم.»
گلبخت از هرات به حنیفا آمده
در زمین مدرسه حنیفا با مساحت تقریبی ۲۰۰ مترمربع، ۵ کلاس کوچک، یک کتابخانه با بیش از ۳ هزار جلد کتاب و یک آشپزخانه نقلی جای گرفته. یکی دو کانکس هم سمت و سویی از محوطه مدرسه دیده میشوند که داخلشان انباشته از عروسکهای دستسازی از کودکان و بانوان روستاهای کرمانشاه است. نسترین دانهکار در این باره میگوید: «قصه حنیفا از کورههای آجرپزی شمسآباد و دولتخواه شروع شد اما نَقل کارهایمان تا روستاهای دورافتاده کرمانشاه و گیلان هم رفت و در آن روستاها نیز با همراهی خیران، اردوهای جهادی از مهارتآموزی، کارآفرینی و محرومیتزدایی برگزار کردیم.» در کلاسهای حنیفا خبری از میز و نیمکت نیست. کف هر کلاس با موکتهای قرمز و آبی رنگی پوشانده شده و اتباع دانشاموز گِرد هم، مقابل تخته و معلمشان مینشینند و همآوا یا چنین میخوانند: «الف، ب، پ...» و یا چنان میگویند: «یک یکی، یکی، دو دو تا، دوتا...» مریم خداوردی یکی از معلمان جهادگر حنیفاست: «راستش متقاعد کردن خانوادهها برای درس خواندن بچههایشان بسیار سختتر از آموزش زبان فارسی به آنهاست که لهجه دَری دارند و لغات را به گونهای خاص تلفظ میکنند! شرطشان برای تحصیل بچهها این است که ساعتهای حضور در مدرسه طوری نباشد که مانع از کار کردن و نانآوری آنها شود. بچهها در چند نوبت کار میکنند؛ اگر در کوره آجرپزی باشند از ۴ تا ۷ صبح، از ۱۵ تا ۱۸ بعدازظهر. اگر هم در کارخانههای دیگر مانند واشرسازی یا مبلسازی باشند هم معمولا از ۱۴ تا ۱۸ عصر.» گلبخت از هرات آمده و حالا که به همت اعضای گروه حنیفا سواد آموخته، دوست دارد بزرگ که شد معلم شود: «معلم شوم تا مثل خانم معلمهای حنیفا به بچههایی که نمیتوانند به مدارس عادی بروند، درس بدهم!» ترسان به این پرسش که چرا نمیتواند در مدارس عادی ثبتنام کند، پاسخ میدهد: «ما مجوز داریم و قانونی در ایران هستیم به خدا ولی چون ساعتهای سرکار رفتنم با ساعتهای مدرسه جور نمیشد مجبور شدم بیایم حنیفا. البته بهتر چون اینجا بیشتر خوش میگذرد!»
آرزوهایی برای عیدانه غدیر
در مدرسه حنیفا، زنگهای تفریح ۳ بار نواخته میشود و هر بار هم به شادی، بازی و سرگرمی و گاهی هم که بستههای خوراکی از طرف خیران رسیده باشد به خوشمزگی سپری میشوند. زنگ اخر همیشه، زنگ کتابخوانی و قصهگوییست و بچهها به نوبت با صدای بلند برای هم کتاب میخوانند. سلمان، کمتر از ۷ سال دارد و همراه خواهرش آمده تا در خانه حوصلهاش سر نرود. پرانرژیست و حسابی آفتابسوخته: «حنیفا قرار است عید غدیر را برایمان جشن بگیرد؛ خدا کند مثل آن سال که تلویزیون بزرگ آوردن اینجا و فیلم سینمایی پخش کردن باز هم همان کار را انجام دهند.» طاهر نمیگذارد جمله سلمان ادامه پیدا کند: «نه... کاش دوباره ما را ببرند مشهد... چه میشود مگر!؟ میشویم زیارت دومی!» نرگس اما هوس دیگری در سر دارد: «حالا هر چی... فقط کاش دستهایمان را خینه (حنا) ببندن به یاد وطنمان کابل.» ساعت ناهاری که میرسد، سفرهها در ۲ کلاس پهن میشوند تا بساط غذاهای ساده از سیبزمینی و تخممرغ آبز تا ماکارانی چیده شود. تعدادی از بچهها عجله دارند و باید هر چه زودتر خود را به محل کارشان که دستکم پای پیاده نیم ساعت فاصله زمانی دارد، برسانند. برای همین در آن لحظه هر یک از اعضای گروه جهادی که سرش خلوت بود، غذای آنها را لقمه و با صلوات راهیشان میکند. تعدادی دیگر از بچهها نیز در نوبت عصر کار خاص ندارند ولی باز با این حال باید دست بجنباندن و جلدی خود را به نانوایی و بعد از آن پای اجاق گاز خانهیشان برسانند تا در غیاب مادرشان که او هم در یکی از کورههای آجرپزی آن اطراف که هنوز سرد و خاموش نشده، شام را بار بگذارند. خانم دانهکار، پیش از رفتن هر یک از آنها، برای چندمین بار یادآور میشود: «بچهها؛ فردا ویزیت رایگان پزشک داریم. هم خودتون بیاید و هم اگه کسی از خانوادهتون نیاز داره بیاد.» پیش از آنکه خورشید به غروب برود مدرسه حنیفا بتدریج خالی از حضور و صدای بچهها میشود. درها قفل و حالا این برتینا، سگ پیر و نگهبان مدرسه است که کارش برای مراقبت و محافظت آغاز میشود.