خبرگزاری مهر، گروه فرهنگ و ادب _ صادق وفایی: چهارمین مصاحبه از مجموعه گفتگو با غواصان کربلای ۴ با محمدرضا یزدیان است؛ رزمنده پیشکسوتی که در آنعملیات حضور داشته و در ۱۶ سالگی به اسارت دشمن درمیآید. یزدیان که در آنمقطع در واحد اطلاعاتعملیات لشکر ۵ نصر مشغول بوده، پس از اسارت، شاهد زندهبهگور کردن غواصهای دستبسته اینعملیات بوده است. او خاطرات خودنوشتش را در کتاب «صدوهفتادوششمین غواص» منتشر کرده که چند روز پیش در قالب یک مقاله مرور و معرفی به آن پرداختیم و مشروح آن در پیوند زیر قابل دسترسی و مطالعه است:
* «مروری بر خاطرات غواصی که شاهد زندهبهگورشدن رفقایش بود»
اما یکعصر تابستانی، فرصت خوبی برای گپ و گفت با اینرزمنده، جانباز و آزاده پیشکسوت بود که تا درباره کربلای ۴ و همچنین سختیهای اسارت گفتگو کنیم. به اینترتیب پس از مصاحبه با کریم مطهری، سید جعفر حسینی ودیق و غلامرضا علیزاده، اینبار نوبت محمدرضا یزدیان بود تا برایمان از شب کربلای ۴، روزهای پیش از آن و همچنین ایام پس از عملیات بگوید.
قسمت اول اینگفتگو به مقدمات و آمادهشدنهای پیش از کربلای ۴ و بخشی از اسارت یزدیان اختصاص دارد.
مشروح اینقسمت از گفتگو با اینغواص آزاده، در ادامه میآید؛
* آقای یزدیان، پیش از کربلای ۴ در عملیات دیگری هم حضور داشتید یا کربلای ۴ اولینعملیات شما در جنگ بود؟
در عملیاتهای دیگر هم حضور داشتم.
* فکر کنم یک عملیات بوده است.
بله. والفجر ۸ بود.
* پس در فاو بودهاید.
بله.
* آنجا هم نیروی اطلاعاتعملیات بودید؟
بله.
* جالب است که هنگام اسارت سن کمی داشتهاید. شما ۱۶ ساله بودید که (در کربلای ۴) اسیر شدید. یک جوان ۱۶ ساله چگونه میتواند اطلاعات عملیاتی باشد؟
نیروهای نخبه را شناسایی میکردند. مثلا یکی از آموزشهایی که ما داشتیم، جنگ در نخلستان بود که در جریان آن، دو نفر از بهترین اساتید کاراته کشور، ما را آموزش میدادند؛ آقایان شهاب و خندان. بعضی را در سطح فرمانده گروهان و بعضی را هم در سطح فرمانده گردان آموزش میدادند. آقای خندان الان در مالزی است.
ما را در یک نهر بزرگ انداخته بودند که آبش به نخلستان میرسید. چند گردان بودیم که با لباس غواصی و تجهیزات کامل داخل آب انداخته و میگفتند بیایید بیرون! کسی نمیتوانست بیرون بیاید. فقط با نوک دماغ نفس میکشیدیم. لجنزار بود و نمیتوانستیم از دیوارههای نهر بگیریم و بالا بیاییم چون لیز بود. ابتکاری به خرج دادم و از خارو خاشاکی که از نخلها به داخل آب ریخته بود، استفاده کردم. یکی را گرفته و به دیواره کوبیدم و با دست دیگر هم یک شاخه دیگر را به دیواره کوبیدم. با اتکا به ایندو شاخه یا خار و خاشاک، توانستم خودم را بالا بکشم و از نهر بیرون بیایم. یکی از فرماندهها که ناظر ماجرا بود، گفت این به درد ما میخورد. او را بیاورید.
آنزمان مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی رییس مجلس بود. اینمساله بولد شده بود و دشمن هم میدانست قرار است عملیاتی بزرگ انجام دهیم. ولی نمیدانست کجا و کی؟ در مجموع، محور تبلیغات کشور این بود که بناست عملیاتی بزرگ و سرنوشتساز انجام شودمساله سن و سال نبود. اینطور انتخاب میکردند.
* پس نیروی اطلاعات عملیات گردان شهید بنفشه بودید؟
گردانمان شهید بنفشه بود ولی در کل عضو واحد اطلاعات عملیات لشکر ۵ نصر بودیم.
* بچههای مشهد.
بله.
* که فرماندهتان هم آقای (محمدباقر) قالیباف بود.
بله. خیلی به او نزدیک و بهطور مستقیم با او در ارتباط بودیم.
* پس زمستان ۱۳۶۴ در فاو بودید و بعد تابستان ۶۵ آماده میشدید برای کربلای ۴...
...که یک عملیات بزرگ و مفصل بود. بزرگترین سپاهی که ایران توانست به جبهه اعزام کند، مربوط به همان سال ۶۵ است؛ سپاه محمدرسولالله (ص). از تمام شهرها ۱۰۰ هزارنفر جمع شدند و از جلوی مجلس شورای اسلامی به استادیوم آزادی برده شدیم. آنزمان مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی رییس مجلس بود. اینمساله بولد شده بود و دشمن هم میدانست قرار است عملیاتی بزرگ انجام دهیم. ولی نمیدانست کجا و کی؟ در مجموع، محور تبلیغات کشور این بود که بناست عملیاتی بزرگ و سرنوشتساز انجام شود...
* که جنگ تمام شود!
و با دست پر در مذاکرات صلح حاضر شویم.
* محدوده عمل شما اطلاعاتعملیاتیهای لشکر ۵ نصر در کربلای ۴ جزیره امالرصاص بود و ...
امالرصاص، جزیره مینو ...
* جایی از جزیره ماهی هم بود نه؟
کانال پرورش ماهی.
* طبق خاطراتتان ظاهرا بعدا دو محور دیگر هم اضافه شد. اول جزیره بوارین و بخشی از امالرصاص بود و بعدا دو محور دیگر اضافه شد.
کانال ماهی و جاده شیشه بهسمت اروند اضافه شدند؛ همینطور ابوالخصیب و ابوفلوس. اصل برنامه این بود که منطقه را بگیریم و فتح بابی باشیم برای آزادسازی بصره.
* در شناساییهای کربلای ۴، لشکر شما چند اسیر، مجروح و شهید هم داشته است.
بله. در آندوره فرماندهان نظامی به ایننتیجه رسیدند که برای پایان جنگ فرسایشی، به یک عملیات بزرگ نیاز است. نیروها خسته بودند و امکاناتمان کم بود. از مدتها قبل بهطور مخفیانه، حتی پیش از عملیات والفجر ۸، آنجا کار میکردیم. من شخصا دیدهبانی میکردم. دو برجک دیدهبانی در شملچه بود که پیش از والفجر ۸ آنجا کار میکردم. ساعاتی از روز که موج گرما آنقدر شدید بود که دشمن ما را نمیدید، با موتورسیکلتی که داشتم، میرفتم بالای دیدگاه. محل دیدبانی هم برج یکی از کورههای آجرپزی بود. آنجا یک دوربین ۲۰ در ۱۶۰ و ۲۰ در ۱۸۰ داشتیم و تمام مناطق را تا عقبه هفتم عراق بررسی میکردیم. موج گرما در ساعاتی از روز یکطور بود و بعدازظهر یکطور دیگر. وقتی دیدشان کور میشد رفت و آمد میکردیم.
پایگاهی در موقعیت شهید بنفشه داشتیم که شهید حاج داود گریبانی فرمانده ما آنجا مستقر بود. در پایگاه، شخصی با موتور از قرارگاه خاتم الانبیا میآمد و نقشهها و کالکهای تولیدی ما را تحویل میگرفت. یعنی خیلی قبلتر از ...
* کربلای ۴...
... و حتی پیش از والفجر ۸ کار میکردیم. ما اولین گروهی هستیم که در منطقه مستقر شدیم و کار شناسایی را شروع کردیم. چندماه بعد از والفجر ۸ هم دیگر رسما روی کربلای ۴ کار کردیم. آقای قالیباف هم میآمد و مرتب به ما سر میزد.
یکلحظه حواسم پرت شد و غفلت کردم. کمپوت را گذاشتم لبه دیدگاه. چندلحظه بعد دیدم صدای پرواز هلی کوپتر میآید. اینپرواز مشکوک بود. چون منطقه همیشه آرام بود و رفت و آمد خاصی نداشت. به همیندلیل بهسرعت متوجه شدم دیدهبان دشمن در پتروشیمی عراق، برق قوطی کمپوت را دیده و موقعیتم را شناسایی کرده است. متاسفانه دو برجک دیدهبانیمان با ایناتفاق از دست رفتند. با نزدیکشدن صدای هلیکوپتر، سریع خودم را پرت کردم و از ارتفاع پنجاه شصت متری خودم را انداختم روی خاروخاشاکی که موتورم زیرشان مخفی بود* خاطره کمپوت یا ظرف غذا که باعث لو رفتن دیدگاهتان شد، مربوط به همینمقطع است. نه؟
بله. کمپوت بود. یکلحظه حواسم پرت شد و غفلت کردم. کمپوت را گذاشتم لبه دیدگاه. چندلحظه بعد دیدم صدای پرواز هلی کوپتر میآید. اینپرواز مشکوک بود. چون منطقه همیشه آرام بود و رفت و آمد خاصی نداشت. به همیندلیل بهسرعت متوجه شدم دیدهبان دشمن در پتروشیمی عراق، برق قوطی کمپوت را دیده و موقعیتم را شناسایی کرده است. متاسفانه دو برجک دیدهبانیمان با ایناتفاق از دست رفتند. با نزدیکشدن صدای هلیکوپتر، سریع خودم را پرت کردم و از ارتفاع پنجاه شصت متری خودم را انداختم روی خاروخاشاکی که موتورم زیرشان مخفی بود.
* یکسوال! لنز دوربین شناساییتان مثل آنقوطی نور را برنمیگرداند که دشمن را متوجه شما کند و موقعیت دیدهبانیتان را لو بدهد؟
نه. رویش پارچه میکشیدیم. روی موقعیت هم تراورس کشیده و استتارش میکردیم.
* پس از جهت لنز دوربین نگران نبودید.
نه. آنماجرای کمپوت هم مربوط به اواخر شناساییهاست. یعنی کارها را کرده بودیم. دیدهبانی یکی از کارهای مهم بود. اما گشتهای شناسایی زیادی هم داشتیم و بارها و بارها داخل خاک عراق میرفتیم.
* لشکر ۵ نصر در کربلای ۴ فقط نیروی غواص فرستاد یا آبی خاکی هم داشت؟
نه. آبی خاکی هم داشتیم. قرار بود حدود ۶۰۰ گردان در اینعملیات شرکت کنند.
* خیلی زیاد است!
اما طبق گفتههای فرماندهان ۲۰۰ گردان وارد عمل شدند.
* هر گردان ۳۰۰ نفر...
۶۰ هزارنفر میشود.
* ۲۰۰ گردان را وارد ماموریت کردن واقعا تعداد زیادی است...
توضیحاتش را میدهم.
* شما در کربلای ۴ یکگردان را تا نقطه رهایی راهنمایی کردید و بعد برگشتید به گروهان ثارالله و ...
نه. دیگر برنگشتیم. زمینگیر شدیم.
* نه. شما دو ماموریت داشتید.
بله. آن که منظور شماست، مربوط به ابتدای کار است. اول، آنگردان را از دژ خرمشهر بردیم.
* و از آنجا زدید به آب.
بله آنها را در خط مستقر کردیم و بعد گروهان اصلی را بردم. که باید وارد آب میشدیم و من عقبدار اینگردان بود. اولی را تحویل فرماندهشان دادم و بعد وارد گروهان ثارالله شدم.
* در گروهان دوم شما به پشت خط دشمن نفوذ کردید.
وقتی وارد آب میشدیم، پر از بَردی و چولان بود. قطر بعضی از ایننیها از قطر مچ دست بیشتر بود. همجور نی هم بود. بعضی از نیها هم بریده شده و بعضی دیگر سالم بودند. باید از داخل این نیها عبور میکردیم. تراکم نیها در حدی بود که اگر سیچهل سانتیمتر عقب میافتادی، نمیتوانستی بفهمی نفر جلویی کدامطرف رفته است. چپ یا راست؟ نباید عقب میماندی. بهصورت خطی و پشت سر هم باید حرکت میکردی. به همیندلیل، عقبدار گردان کار مهمی داشت؛ جلودار هم همینطور. مرتب مواظب بودیم کسی عقب نماند. چون گاهی پیش آمده بود که چند نیروی کماندوی دشمن کمین زده و بچهها را یکییکی سر بریده یا خفه کرده بودند. وقتی فرمانده گردان برمیگشت، پشت سرش را نگاه میکرد میدید کسی نیست.
نباید عقب میماندی. بهصورت خطی و پشت سر هم باید حرکت میکردی. به همیندلیل، عقبدار گردان کار مهمی داشت؛ جلودار هم همینطور. مرتب مواظب بودیم کسی عقب نماند. چون گاهی پیش آمده بود که چند نیروی کماندوی دشمن کمین زده و بچهها را یکییکی سر بریده یا خفه کرده بودند. وقتی فرمانده گردان برمیگشت، پشت سرش را نگاه میکرد میدید کسی نیستما هم در مسیرمان به چند کمین برخوردیم. شاید در کتاب خاطراتم خیلی اینمساله را تشریح نکردهام.
* من هم فکر کردم بدون خطر عبور کرده و رفتهاید.
نه. خیلی درگیر شدیم.
* در ماموریت اول شما عقبدار ستون بودید و نیروها را به نقطه مورد نظر رساندید.
بله. دستور این بود اگر کسی غرق شد نجاتش ندهید. چون عقب میمانید.
* ممکن بود کسی آنجا غرق شود؟ عمق آب که بیشتر از یکونیم تا دو متر نبود!
بله غرق هم میشدند. نقاط گود هم داشت. نیروها هم نیروهای آموزشدیده و حرفهای نبودند. نیروهایی که آموزش اصولی و سنگین دیده بودند، همین بچههای اطلاعات عملیات بودند. اما بیشتر بچهها را در تهران یا مشهد بهطور اجمالی در استخر آموزش داده بودند.
* پس اینها به شما دلگرم بودند. یعنی کار اصلی را بچههای اطلاعات عملیات و شناسایی انجام میدادند.
بله. صدبار اینمسیر را عقب جلو رفته بودیم و راه و کمینهایش را میشناختیم. به قول فرماندهان نظامی ما، نیروهای اطلاعات عملیات چشم و چراغ لشکر بودند. باقی نیروها گنگ بودند و شناختی از مسیر نداشتند.
* این ماموریت دوم شماست که اگر پشت خطوط دشمن دژ را میگرفتید، میتوانستید با تیپ المهدی الحاق کنید.
بله. میشد الحاق کرد. ببینید، درباره عملیات کربلای ۴ حرف و حدیث زیاد است. از نظر من کربلای ۴ یکپرونده باز دارد. و به این زودی ها هم بسته نمیشود. شاید به تاریخ سپرده شود ولی پروندهاش باز است. یکی از مدعیان جریان کربلای ۴ ما رزمندهها هستیم. چون اشکالات و ایراداتی در اینعملیات بوده است. مثلا جریان مک فارلین، باعث لو رفتن عملیات شد. بله، آقای مک فارلین قرار بود بیاید به ایران اسلحه بفروشد و یکمجله لبنانی اینماجرا را افشا کرد. یکسری از اختلافات هم که در مسئولین بلندپایه به وجود آمد که سرهمین جریان معاملات پنهانی ایران و آمریکا بود.
داستان این بود که ما در خیابانهای تهران و ایران، شعار مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسراییل میدادیم ولی اسراییل آمده بود پنهانی به ما اسلحه فروخته بود.
* ما هم خریده بودیم.
بله. من اشکالی به اینماجرا نمیگیرم ولی اینمساله در جامعه مطرح نشده بود. به آمریکا هم برخورده بود. گفته بودند چهطور است که ما به اسراییل سلاح میفروشیم و شما از او میخرید؟ خب بیایید مستقیم از ما بخرید؟ دغدغه او فروش تسلیحاتش بود. ما و عراق را به جان عراق انداخته بود که سلاحش را بفروشد. اصلا کار کارتلهای بزرگ اسلحهسازی همین بود.
به اینترتیب بود که مشاور امنیت ملی کاخ سفید آقای رابرت مکفارلین بهطور مخفیانه به ایران فرستاده شد. چند کشتی سلاح هم آوردند و تحویل هم دادند. اینقضیه توسط نشریه لبنانی لو رفت و سر و صدا به پا شد. به اینترتیب شعارهای ما در داخل، زیر سوال رفتند. در سطح بینالمللی هم افتضاحاتی پیش آمد. اینجریان به ایران گیت یا ایران کنترا معروف شد.
ما در والفجر ۸ پیروزی بزرگی به دست آوریم و فاو را بهعنوان یکی از مهمترین شهرهای بندری عراق تصرف کردیم. ایناتفاق خیلی تاثیر بسیار خوبی در روحیه رزمندهها و مسائل جهانی برای پایان جنگ داشت. عراق هم بمباران شیمیایی کرد و چند سپاهش را فرستاد و فاو را پس گرفت. ولی در فاو بود که غواصهای ما برای اولینبار مطرح شدند. تا پیش از آن، عملیات آبی خاکی داشتیم ولی غواصی نداشتیم. عراقیها ضربه شست سنگینی را متحمل شدند که در کربلای ۴ انتقام شکست فاو را از غواصهای ما گرفتند.
* و ترس و نگرانی هم در رفتارشان مشهود بوده که ایرانیها دارند میآیند. در خاطرات شما هم هست که یکی از بازجوهایی که اسرا را بهشدت کتک میزد، فریاد میکشیده میخواستید بصره را بگیرید؟
بله. در زندان استخبارات بودیم. بعد از سقوط صدام، فیلمها و اسنادی آمد که در همان ساختمانی که ما را شکنجه میکردند، افسران و نیروهای خاطی خودشان را هم که عقبنشینی کرده بودند، شکنجه میکردند. در استخبارات شکنجههای سنگین و سخت در جریان بود. بعدها وقتی هویت من تا حدودی لو رفت، دندانهایم را در اردوگاه الرشید با انبر کشیدند.
* آنصحنه، صحنه عجیبی است. شما میگویید چهارنفر پرستار زن هم حضور و در شکنجه مشارکت داشتند.
بله. بودند.
* آدم توقع ندارد زنها از اینکارها کنند.
به من برخورده بود. توقع نداشتم اینطور بزنند.
* سال چندم اسارتتان بود؟
سال ۶۶ بود.
* پس یکسال گذشته بود!
بله شاید.
خیلی برایشان خوشمزه و جالب بود. پنجاه و صدنفر نگهبانی که دور ما اسرا را گرفته بودند، برایشان جالب بود. گفتند: شیمو؟ ویتامینات! محمد ویتامین؟ انگار کلمه تازهای شنیدهاند. در همانصحبتها به فرمانده گفتم «سیدی غذاهایی که به ما میدهید، گاوها و خرهای ما در ایران هم نمیخورند.» که خیلی عصبانی شد* فهمیدند شما اطلاعات عملیاتی هستید؟
نه. این را متوجه نشدند. وقتی قطعنامه الزامآور ۵۹۸ سازمان ملل صادر شد، عراقیها فکر میکردند جنگ تمام میشود. قطعنامه از ایران و عراق خواسته بود فورا به جنگ خاتمه بدهند وگرنه تحریم و مکانیزم ماشه و چه و چه در راه است. یک افسر عالیرتبه عراقی آمد به اردوگاه ۱۱ که ما بودیم و خواست برخورد مناسبتری را بروز بدهد. چون فکر میکرد جنگ تمام میشود و اسرا برمیگردند. خیلی تکرار و اصرار کرد اگر خواسته و درخواستی دارید مطرح کنید. من که کمی عربی بلد بودم بلند شدم و گفتم غذاهایی که به ما میدهید ویتامین بدن ما را تامین نمیکند.
* همان ماجرای ممد ویتامین؟
بله. خیلی برایشان خوشمزه و جالب بود. پنجاه و صدنفر نگهبانی که دور ما اسرا را گرفته بودند، برایشان جالب بود. گفتند: شیمو؟ ویتامینات! محمد ویتامین؟ انگار کلمه تازهای شنیدهاند. در همانصحبتها به فرمانده گفتم «سیدی غذاهایی که به ما میدهید، گاوها و خرهای ما در ایران هم نمیخورند.» که خیلی عصبانی شد.
* و انتقامش را سر ماجرای کشیدن دندانها گرفت. نه؟
بله. ولی در آنلحظه جلو آمد و با چوب تعلیمی که در دست داشت زد توی سرم. گفت «فلان فلان شده این غذای سازمانی ارتش ماست. یعنی اینها همه گاو و خر هستند؟» سالهای بعد هر افسر و درجهداری که وارد اردوگاه میشد، اولینکسی به او معرفی میشد، من بودم. میگفتند سیدی این همان پدرسوختهای است که بحث ویتامین کرد. حتی در نقاط دیگر عراق ۸۰۰ کیلومتر دورتر که رفتیم، برای نصیحت به اسرا میگفتند شما مثل آناسیری نباشید که جلوی ژنرال ماجد (یکی از فرماندهان سپاه سوم یا هفتم عراق بود) بلند شد و آنحرف را زد. در سه چهار سال بعد اسارتم هم گاهی پشت سیم خاردار صدایم میکردند و میخواستند مرا ببینند.
روز بعد از ماجرای ویتامین، مرا به ۱۴ آسایشگاه بردند و کل بچههایشان را کتک زدند. من را نمیزدند ولی بچهها را جلویم میزدند.
* که اسیران دیگر با شما بد بشوند.
بله. هدفشان همین بود ولی الحمدالله چنیناتفاقی نیافتاد و بچهها فهیمتر از این بودند که بخواهند با من بد شوند. ولی چندماه بعد که مطمئن شدند ایران قطعنامه را نمیپذیرد، من را بردند و خدا میداند چه بلاهایی سرم آوردند. کشیدن دندان یکی از این بلاها بود.
* شما از درد بیهوش شدید؟
نه. بیهوش نشدم ولی درد شدیدی را تحمل کردم.
* همه دندانها را کشیدند؟
پنج ششتایشان را کشیدند. بقیه را شکستند. با مشت و لگد میزدند و با مقراض.
* اینبحث را با آقای (غلامرضا) علیزاده هم مطرح کردم که در خاطرات اسرای جنگ، مشابهتهایی دیده میشود. مثلا آقای محمد صدیق قادری از خلبانهای فانتوم که روی بغداد مورد اصابت قرار گرفت و اسیر شد و همینطور آقای علیزاده هر دو گفتهاند در دوران اسارت همیشه مشکل توالت و دستشویی داشتهاند. اینمساله در خاطرات شما هم وجود دارد.
بله.
* صحنه مشابه دیگر خاطرات شما با خاطرات آقای علیزاده این است که شما را در شهر بصره گرداندهاند و هم شما و هم آقای علیزاده یاد اسرای کربلا افتادهاید.
واقعا همینطور بود. یکخانم که منشی صدام بود از عراق فرار کرد و آمد ایران. مصاحبهای انجام داد که در مجله اطلاعات هفتگی چاپ شد. تیترش این بود که «من از شکنجهگاه صدام میآیم.» اینتیتر در ذهن من بود تا وقتی در ساختمان استخبارات عراق بهطور وحشتناکی شکنجه میشدیم. جمله آنخانم مدام جلوی چشمم میآمد و صدها بار بدون اختبار در ذهنم طنین انداخت. من از شکنجهگاه صدام میآیم .... من از شکنجهگاه صدام میآیم... شکنجهها واقعا ترسناک و وحشتناک بودند. خودم را نیشگون میگرفتم از که ذهنم بیرون برود. ولی نمیرفت.
من ماجرای دستشویی را در کتابم سانسور کردم. شاید خیلی زشت باشد. چندنفر از بچهها بودند که بهخاطر رفتار غیرانسانی دشمن، دیگر ادارشان نمیآمد و بیضههایشان روی زمین کشیده میشد. یعنی اینقدر وضعشان بد بود. این را نمیتوانم در تلویزیون و مطبوعات بگویم. اسرا فشارهای سختی را تحمل میکردند. اکثر بچههایی که چنینمشکلاتی پیدا کردند، جنون گرفتند و شهید شدندبله این که شما میفرمایید که دوستان دیگر هم گفتهاند، همینطور است. شرایط سختی بود. من ماجرای دستشویی را در کتابم سانسور کردم. شاید خیلی زشت باشد. چندنفر از بچهها بودند که بهخاطر رفتار غیرانسانی دشمن، دیگر ادارشان نمیآمد و بیضههایشان روی زمین کشیده میشد. یعنی اینقدر وضعشان بد بود. این را نمیتوانم در تلویزیون و مطبوعات بگویم. اسرا فشارهای سختی را تحمل میکردند. اکثر بچههایی که چنینمشکلاتی پیدا کردند، جنون گرفتند و شهید شدند. یکیشان شهید توزندهجانی بود.
* یکی از همینشهدا را آقای علیزاده گفت که سرش را کوبید به دیوار.
بله دیوانه میشدند. در طول شبانه روز دو لیوان را به دست میگرفتیم و کمی آب از اینیکی، داخل آنیکی میریختیم تا صدای شرشر آب بیاید و دوستمان بتواند کمی ادرار کند. خیلی سخت بود.
هرکدام از برهههای اسارت، شرایط سخت خودشان را داشتند؛ سه روز اول اسارت، سه روز دوم، زندان الرشید و ... بعضیچیزها را از خاطراتم حذف کردهام چون قابل هضم در جامعه نیستند. یکنمونهاش را برای شما میگویم. در زندان الرشید همهمان در یکاتاق سه در سه که برای چهار نفر بود، جمع میشدیم؛ سی چهل تا پنجاه نفر بودیم. اصلا جا برای اینکه پایت را بگذاری نبود. یک پایم را روی زمین میگذاشتم و سعی میکردم پای دیگر را کنار آنیکی بگذارم. دستم را هم به دیوار تکیه میدادم. جا نبود پایت را بگذاری! موقع خواب سه نفر میخوابیدند، سه نفر دیگر روی سینه اینها میخوابیدند، سه نفر روی شکمشان و سه نفر روی پاهایشان. اینحالت تکرار میشد. خب، اگر کسی بشنود، به من میگوید آقا وزن اینآدمها را حساب کردهای؟ چهکسی باور میکند آدم بتواند اینطور بخوابد؟ به خاطر همین، اینبحثها را از خاطراتم حذف کردهام. چهکسی باور میکند شما یکنصفه قاشق برنج بخوری و یکنصفه قاشق دیگر غذا؟ به ما نان صموم میدادند. خمیرهایش را درمیآوردیم و ریز ریز میکردیم و با نصفه قاشقهایمان مخلوط میکردیم که از نظر روحی روانی حس کنیم داریم غذای بیشتری میخوریم.
همه گشنه و تشنه بودند. گرما و شکنجههای دیگر...
* اینماجرای خواب هم در خاطرات آقای علیزاده بود؛ یکاتاق کوچک و ۵۰ نفر آدم. دستشویی هم که نمیگذاشتند بروند. و شبانه روز در اینوضعیت بودهاند. ایشان میگفت یک هموطن شمالی میتوانسته سرپا بخوابد ولی بقیه باید نوبتی یا میایستادند یا پایشان را دراز میکردند یا مینشستند.
زندان ما دهبیست غرفه داشت؛ همه هم سه در سه یا کوچکتر. یکعده در راهرو میخوابیدند. بعدا که فشار زیاد شد دیگر همه در اتاقها جا نمیشدیم. مجروحها در راهرو، و بعضیها که حالشان خیلی خرابتر بود کنار در اصلی زندان میخوابیدند که کمی هوا بیاید و از هوای تازه استفاده کنند. خواب که اصلا معضل عجیبی بود. نگهبانها هم سروصدا میکردند که ما نتوانیم بخوابیم. سه روز اول اسارت، اصلا نمیگذاشتند یکلحظه بخوابی. اگر چشمت روی هم میرفت، میزدند. چیزی سختتر از این نیست که نتوانی بخوابی.
عراقیها مثل ما در ایران چاه فاضلاب نداشتند. حوضچهای بود که پر میشد و تانکر میآمد خالیاش میکرد. در زندان الرشید، اینحوضچه را خالی نمیکردند. وقتی ده بیست نفر یا صد نفر میرفتند توالت، دستشوییها پر میشد و میزد بالا. فرصت هم برای پاکی و رفتار معقول نبود. باید جلوی همدیگر [متاثر میشود] ... بچهها باید جلوی همدیگر ادرار میکردند. همین دستشویی را تا فردا نداشتی. حتی زمانی رسید که بهخاطر کمبود جا، بچههای روی همان سنگهای آلوده دستشویی میخوابیدند و دیگری میآمد که آقا بروید کنار من میخواهم بروم دستشویی.
* اینها برای زمانی است که هنوز مساله قطعنامه پیش نیامده بود.
بله. اینها برای زندان الرشید بود. ولی اردوگاه هم که رفتیم شرایط سختتر بود. در طول روز نیم ساعت یا یکساعت ما را به حیاط میبردند و جلوی دستشوییها مینشاندند. کل گروهان باید در ۱۰ دقیقه میرفت دستشویی؛ ۱۵۰ نفر. آنجا هم دستشوییها زود پر میشدند و همه آنکثیفکاریها بود. نگهبان هم میگفت یک دو سه، و باید میآمدی بیرون.
حمام هم همین بود. یک دو سه! چهار و پنج شش نداشت. باید در همان سه ثانیه لباس را درمیآوردی صابون میزدی و میشستی و میآمدی بیرون. چهکسی اینها را باور میکند؟ داخل حمام میرفتی با ضربه کابل بود، بیرون میآمدی با ضربه کابل بود.
بگذارید یکروز از اسارت را در اردوگاه برای شما خلاصه کنم. هر سهچهار آسایشگاه یکقاطع محسوب میشد. یعنی بند. بند اول و دوم و سوم و ... صبح که هوا هنوز تاریک بود، ما را بیدار میکردند. اگر هوا سرد بود، کف زمین آب میریختند و پنکهها را روشن میکردند. آب را نمیدادند بخوریم ولی روی زمین میریختند که یخ کنیم. اگر هم گرم بود، خفگی هوا آزارمان میداد.
* ظاهرا بعضی از اسرا به خاطر همین نبود اکسیژن شهید شدهاند.
بله.
* عفونت و ...
بعضی از بچهها بودند که باید یکسره از زخم تنشان کرم بیرون میآوردیم. تمام بدنشان را کرم و عفونت گرفته بود. مثل شهید ریاضی.
* حمیدرضا ریاضی؟
بله حمیدرضا ریاضی ولی به خودش که گفتم، گفت من حسن ریاضی هستم.
* اینفرد، همان است که احمد نجار از توی زخمش ...
بله. همان است.
* احمد نجار یا حسن نجار؟
عباس نجار. به او میگفتیم دکتر عباس نجار. از رفقای ما در مشهد است. وقتی از خواب بیدار میشدیم، سربازی میآمد و ما هم باید مینشستیم و سرمان را پایین میگرفتیم. اینسرباز، ۱۰۰ یا ۱۵۰ نفری را که داخل آسایشگاه بودند، با زدن کابل به کمرشان شمارش میکرد. یک، دو، سه، چهار ...
بالای در خروج، نرده و نبشیهای نیزهطور را جوش داده بودند که مجبور بودی برای عبور از در، خودت را خم کنی و از زیر اینها رد شوی. نگهبانی هم بالای در ایستاده بود و با کابل میزد. اگر میخواستی تند بروی و بایستی، نیزهها میرفت توی کمرت. پس حتما باید کابل را میخوردی. خروجی آسایشگاههای دیگر هم همین بود. سربازهای دیگری هم بعد از خروجی ایستاده بودند و میزدندرباضی و حسابکتاب عراقیها از سرباز صفر تا افسر عالیرتبهشان خیلی ضعیف بود. عجیب است ولی ضعیف بودند و بارها اشتباه میکردند و از اول میشمردند. ما هم باید دهها بار کابل میخوردیم. درد داشت. خون زخم کابل بیرون میزد. سرباز که میرفت گروهبان میآمد و همینداستان بود. بعد سرگروهبان میآمد. بعد نایب میآمد بعد ستوان سه میآمد. تا روشن شدن هوا ده نفر میآمدند آمار میگرفتند و ما هم کابل میخوردیم. این، حالت طبیعی زندگی روزانه ما بود. بعد از شمارش باید بیرون میرفتیم و در محوطه مینشستیم تا افسر بیاید و دوباره شمارش کند. بالای در خروج، نرده و نبشیهای نیزهطور را جوش داده بودند که مجبور بودی برای عبور از در، خودت را خم کنی و از زیر اینها رد شوی. نگهبانی هم بالای در ایستاده بود و با کابل میزد. اگر میخواستی تند بروی و بایستی، نیزهها میرفت توی کمرت. پس حتما باید کابل را میخوردی. خروجی آسایشگاههای دیگر هم همین بود. سربازهای دیگری هم بعد از خروجی ایستاده بودند و میزدند.
* پس هیچجور نمیشد از زیر بار کتک فرار کرد.
بله. بیرون در هم که سربازهای دیگری بودند و میزدند. همینطور کتک بود تا افسر بیاید و آمار بگیرد. بعد نیمساعت میبردند و جریان دستشوییها را داشتیم. حداقل تا ۶ ماه وضعمان همین بود. اگر دستشویی نمیرفتی، باید تا روز بعد صبر میکردی.
* یک اسیر خائن در خاطرات شما هست که داشته یک اسیر دیگر را کتک میزده و افسر عراقی با دیدن وحشیگری او، کتکش میزند که تو چرا داری هموطنت را اینطور میزنی! ظاهرا افسر عراقی متحول شده بود.
خائنها در طول زمان اسارت کم و زیاد میشدند.
* این هم مقولهای بوده که بدجور با آن دست به گریبان بودهاید.
بله همیشه هستند. در زندانها هستند. پیش ما هم بودند. بعضی به خاطر گرسنگی، برخی به خاطر اینکه شکنجه نشوند و بعضی هم که ظاهرا با ما پدرکشتگی داشتند، خیانت میکردند. یکی از آنها حتی یک پا هم نداشت. پایش قطع شده بود.
* در جبهه؟
بله. یکنفره میآمد، صدها نفر را میزد. بعضی از افسران عراقی هم دلشان میسوخت. یکی از آنافسرها بود که آمد و گفت چرا میزنی؟ مگر اینها همسنگر تو نبودهاند؟
* سرنوشت اینخائنی که یکپایش را از دست داده بود چه شد؟
متاسفم که بگویم تک و توکی از اینها دستگیر و محاکمه شدند. بیشترشان آزاد شدند. عفو گرفتند و آمدند.
* به ایران؟
بله. دارند زندگی میکنند و ما هم میشناسیمشان. بعضیهایشان هم قیافه حزباللهیتر و مومنتر از ما گرفتهاند و دارند در آزادی زندگی میکنند.
* یکخاطره مشابه دیگر شما با آقای علیزاده، این است که اسرا را روی یکدیگر نشانده و مجبورشان میکردند به هم سیلی بزنند.
بله. یکسری شکنجهها عمومی و یکسری دیگر خصوصی بودند. مثلا کشیدن دندانهای من خصوصی بود. یا مثلا بعضیها را میبردند و ناخنشان را میکشیدند. کسانی هم بودند که زیر شکنجه از بین رفتند. مثلا رویشان آزمایشهای شیمیایی انجام دادند. میآمدند اسم میخواندند و میبردند. بعد هم دیگر خبری از آناسیر نمیشد. شکنجههای داخل اتاق نگهبان یا خارج از زندان خیلی وحشتناک بودند. یا مثلا شکنجههایی که به بغداد میبردند، خیلی دردناک بودند. ولی شدت وحشت شکنجههای عمومی کمتر بود. اینها آموزش دیده بودند. ده بیست نفر از افسران جوان اطلاعاتی را آوردند روی ما آموزش دیدند.
* کجا؟
در اردوگاه ۱۸ در ۱۲۰ کیلومتری بغداد در شهر بعقوبه.
آنماجرای سیلی که گفتید، مربوط به زندان الرشید بغداد است. ما را ده نفر به ده نفر روبروی هم قرار دادند و پشت سرمان هم ده نفر عراقی ایستادند. اگر یواش میزدیم، عراقیِ پشت سر چنان میزد که هوش از سرمان میرفت. این یکی از شکنجههای سخت و عذاب آور بود.
* ظاهرا دست عراقیها هم خیلی سنگین بوده است.
بله.
* آقای جمشید دشتی رزمنده دزفولی و از دوستان آقای علیزاده است. ایشان اسم تعدادی از شکنجهگرهای عراقی را برایم برد که در خاطرات شما هم حضور دارند. مثل علی ابلیس، علی آمریکایی، ...
عدنان...
* بله این هم بود.
خیلی معروف بود. قیس، عَبِد، ...
* جمیل انبردستی...
بله این هم بود.
* چه کار میکرد که به انبردست معروف بود؟
من یکبار به دامش افتادم. یکانبردست دستش بود و ناگهان به یکنفر گیر میداد. لاله گوش یا نوک دماغ طرف را میگرفت و آنقدر فشار میداد تا جیغ طرف در بیاید. خیلی درد داشت. انگار داری تکهای از گوشت بدن دیگری را با انبردست جدا میکنی. هروقت به مرخصی میرفت روز جشن ما بود و وقتی برمیگشت، عزا میگرفتیم.
* شما یکخاطره وحشتناک دیگر هم دارید. آتشزدن کپه لباسهای شپشزده اسرا و آتشزدن یکبسیجی در اینکپه لباس!
بله.
* اطلاعات عملیاتی بود؟ چه بود؟
نه. فقط به خاطر اینکه ریش بلندی داشت.
* خب شما هم اگر رسیدگی نمیکردید و چند روز اصلاح نمیکردید، ریشتان بلند میشد!
اصلا چیزی نداشتیم با آن ریش بزنیم.
* این بنده خدا ...
فقط چون چهره خاص و ریش بلندی داشت او را انداختند توی کپه لباسهایی که جلوی حمامها درآوردیم.
* کدام اردوگاه بودید؟
شماره ۱۱.
* یعنی بعد از الرشید.
بله.
* اجازه بدهید محلهای بازداشت شما را از اول مرور کنیم؛ با شروع اسارت اول به بصره منتقل شدید، بعد استخبارات، بعد زندان الرشید، بعد اردوگاه ۱۱. بعد هم اردوگاه ۱۸ و کمپ.
بله کمپ هم جز همان اردوگاه ۱۸ بود.
* آن بسیجی بنده خدا در آتش سوخت؟
بله سوخت.
* ظاهرا تلاش میکرده بیاید بیرون ولی دوباره پرتش میکردند درون آتش!
بله. ولی بار آخر تعداد لباس بیشتری جمع کردند و ما دیگر سروصدایی از او نشنیدیم. جرات هم نمیکردیم نگاه کنیم. سرهایمان پایین بود. چون اگر سرمان را یواشکی بالا میگرفتیم، سربازها ما را میزدند.
* یعنی تمام؟
بله. شهید شد.
ادامه دارد ...