مجبور به "بیواک" شدیم، در یک شیب تند یخی ۶۰ تا ۷۰ درجه ای! جان هایمان را به دو پیچ در یخ و یک رشته طناب گره زدیم.
نگرانی در نگاه همه ما موج می زد. هر طوری که بود نباید می خوابیدیم. روی سر هم داد می زدیم تا خوابمان نبرد. اگر کسی خوابش می گرفت دیگر کارش تمام بود. باید تحمل می کردیم.
با امید آمده بودیم، به شادی رسیده بودیم، حالا نباید با غم بر میگشتیم.
در آن فضای کوچک و غمبار هر کدام از ما خودش را سفت بغل کرده بود. سرمای استخوان سوز تا اعماق وجودمان رخنه می کرد و مغز استخوانمان را بدرد می آورد.
چندین ساعت گذشته بود، چندین ساعتی که هر ثانیه آن برایمان به اندازه هزار سال طول کشیده بود. اینجا ما در یک دنیای دیگر بودیم. شاید در آن لحظه هیچ کس روی این کره خاکی حال ما را درک نمی کرد.
ترس همه وجودمان را گرفته بود، نمی دانستیم در این سرمای ۴۰ درجه زیر صفر چند نفر از ما یازده نفر تا صبح دوام می آورد.
لحظات سختی را سپری می کردیم. جزء جزء بدنمان درد داشت و کم کم به مرز بی حسی می رسید. کسی نمی دانست که چند قدم تا مرگ فاصله داریم.
سردم بود. چشمانم رو به خواب می رفت. در کشاکش بین رویا و واقعیت بودم. رویاها من را به کانچن می کشاند، به یاد جسد آن دو کوهنورد مجاری که پای کانچن یخ زدند و جسدشان برای همیشه آنجا ماند و بعدهم مرگ آن کوهنورد کره ای و آن دو کوهنورد نپالی. به یاد آن هشت روزی که در میان برف و بوران کی۲ در چادرهایمان حبس شده بودیم و نمی دانستیم چه در انتظارمان هست و... .
همه آن خاطرات تلخ جلوی چشمانم رژه می رفت. چشمانم باز می شد، به واقعیت برمی گشتم، سردم بود، سرنوشت ما چه می شد؟
زمان به کُندی می گذشت، نباید می خوابیدیم. سخت بود، همه بی طاقت شده بودیم، آخرهم یکی از ما بی قرار شد، ترسیده بود، دیگر طاقت نیاورد، بلند شد و رفت. بعد از او یکی از شرپاها هم گفت که می خواهد برود و او هم رفت. هر دو رفتند برای همیشه. شاید اگر تحمل می کردند زنده می ماندند، اما آن سرنوشت غم انگیز آنها را به سوی خود فراخوانده بود تا جایی بر بلندای این زمین خاکی آرامگاهی یخی خانه ابدیشان شود.
خاطره آن شب سخت و هولناک را با عبور تک تک ثانیه ها و لحظاتش برای همیشه در وجودمان ماندگار کردیم و شاید هیچگاه دیگر به مانندش را تجربه نکنیم.
با بدن های یخ زده مشتاق سپیده دم بودیم. هوا داشت روشن می شد، صبح شده بود. باور کردنش دشوار بود. یازده ساعت تمام سخت ترین لحظات زندگیمان را به چشم دیده بودیم، تمام وجودمان از یخ زدگی بی حس شده بود. همین که زنده مانده بودیم خودش یک معجزه بود.
برفراز آناپورنای سرسخت ایستاده بودیم، بدن های یخ زده مان را به طلوع لذت بخش سپیده دم سپردیم و با آخرین نایی که در توانمان بود، بلند شدیم و به راه افتادیم. برگشتیم، اما با دو کشته، به جای یازده نفر، ۹ نفر بودیم. از این ۹ نفر هم یکی هر ۱۰ انگشتش را بریدند. دیگری هم یکی از انگشتان دست راستش را از دست داد. بینی و انگشتان پای من هم سیاه و یخ زده شده بود و بینی ام سه ماه و انگشتان پاهایم شش ماه طول کشید تا حالشان خوب شد...
رضا شهلایی هیمالیا نورد مطرح کرمانشاهی یکی از آن ۹ بازمانده، در گفت و گو با ایسنا، خاطره آن شب رعب انگیز بر فراز هشت هزار متری آناپورنا را فراموش ناشدنی می داند و ادامه می دهد: آناپورنا چهارمین هشت هزار متری بود که برای صعودش رفته بودم . قرار صعود به آناپورنا را سال ۲۰۱۴ پس از صعود به کی۲ با اعضای همین گروه بسته بودیم و یکسال بعد برای صعود به این قله دور هم جمع شدیم. برای صعود به آناپورنا از حدود یک ماه قبل از فصل صعود به قله های هشت هزار متری به کمپ این قله رسیدیم. وقتی وارد منطقه شدیم، هیچ گروهی آنجا نبود، فقط ما بودیم، شش کوهنورد به همراه پنج شرپا(راه بلدهای محلی کوهستان).
آناپورنا با بهمن هایش معروف است. زمانی هم که به بیس کمپ رسیدیم، حدود ۵۰ سانتی متر برف آنجا باریده بود و هیچ کوهنوردی هم آنجا دیده نمی شد. تا رسیدن به نوک قله چهار کمپ پیش رو داشتیم. حرکتمان را شروع کردیم. صعود به خوبی پیش رفت و ساعت سه بعد از ظهر بود که به قله رسیدیم. زمان زیادی را روی قله نماندیم و برگشتیم. در مسیر بازگشت ساعت حدود شش و هفت عصر که هوا تاریک شده بود در فاصله سیصد متری از قله در یک شیب تند یخی راه را گم کردیم. هوا تاریک بود و نمی توانستیم بی محابا دل به راه بدهیم و برگردیم. همه جا یخ بود و یخ بود. باید صبر می کردیم تا هوا روشن شود. می دانستیم شب سختی در آن سرمای ۴۰ درجه زیر صفر در پیش داریم، اما چاره ای هم نبود. از جمع یازده نفره گروه دو نفر نیمه های شب از ما جدا شدند تا برگردند که در مسیر سقوط کردند و جانشان را از دست دادند. ما تا صبح تحمل کردیم، هرچند که عوارض آن شب تا آخر عمر با برخی از ما ماند.
....این کوهنورد برجسته که حدود چهل سالی است بصورت حرفه ای کوهنوردی می کند و تاکنون قله های زیادی را فتح کرده در ادامه از قصه صعودش به اورست به عنوان اولین هشت هزار متری که آن را فتح کرد می گوید و ادامه می دهد: خیلی سالها پیش بود که به همراه یک تیم از بانوان کوهنورد کرمانشاهی به قله مراپیک رفتم و در آنجا بود که برای اولین بار بیس کمپ قله اورست را از دوردست ها دیدم. آنقدر شیفته و مجذوب اورست و عظمتش شده بودم که عهد کردم دیگر هیچگاه به هیمالیا بازنگردم، مگر اینکه برای فتح اورست باشد.
حدود چهارسالی از آن ماجرا گذشت و طی این مدت چندین قله هفت هزار متری را تجربه کرده بودم که برنامه اورست را چیدم.
سال ۲۰۱۲ بود که به رویای اورست رسیدم و صعودم به این قله زیبا حدود ۶۰ روزی طول کشید، اماخاطره آن صعود و تلالو اشعه های آفتاب طلایی رنگ که صبح هنگام بر قله می تابد هیچگاه از ذهنم نمی رود. چیزی که دیدم بیشتر به یک خواب زیبا می مانست و آن هنگام احساس می کردم که خوشبخت ترین انسان روی کره زمین هستم که این همه زیبایی را می بینم.
آن صبح درخشان که روی بام دنیا ایستاده بودم، از دور دو قله بسیار زیبا را پیش رویم دیدم. قله ای که سمت راست قد کشیده بود، ماکالو بود و قله ای که سمت چپ و بین مرز نپال و هندوستان ایستاده بود، کانچن بود.
نمی دانم چرا، اما احساس می کردم کانچن صدایم می زند، فکر صعود به آن به ذهنم رخنه کرده بود. می دانستم زیباترین ترکینگ(کوه پیمایی) کره زمین متعلق به کانچن است و حتی خود نپالی ها هم آرزوی صعود به آن را دارند. برای همین وقتی به بیس کمپ اورست بازگشتیم، با دوستانی که با آنها به اورست آمده بودیم، قرار گذاشتیم تا صعود بعدیمان کانچن باشد.
یکسال بعد یعنی سال ۲۰۱۳ همه برای صعود به کانچن دوباره دور هم جمع شدیم. برای رسیدن به بیس کمپ کانچن هشت روز بالا و پایین در جنگل و سه روز پیمایش در یخچال ها را داشتیم و سرانجام به بیس کمپی رسیدیم که بسیار زیبا و به شکل قارچ بود.
برای صعود به کانچن یک گروه ۱۲ نفری بودیم که در میان این گروه دو نفر ایرانی بودیم، من و خانم پروانه کاظمی. شبی که می خواستیم صعود کنیم مشکلاتی برای ریه و گلوی خانم کاظمی بوجود آمد، با این وجود صعود را شروع کردیم. به کمپ چهار که رسیدیم می خواستیم شب را در آنجا استراحت کنیم که حدود ساعت یک و دو شب مشکلات ریه و سرفه های او تشدید شد و برای همین یک انتخاب درست را انجام داد و اعلام کرد که می خواهد به پائین قله بازگردد، هرچند که این قابلیت را داشت که به قله صعود کند، اما برای حفظ سلامتی اش یک تصمیم درست گرفت.
با بازگشت خانم کاظمی، گروه ما یازده نفره شد. صعودمان را ادامه دادیم. کانچن قله ای ۸۵۸۶ متری بود که ۶۰۰ متر مانده به قله سنگ و یخ بود که صعود و فرود به آن بسیار دشوار بود.
با هر سختی بود که بود توانستیم کانچن را فتح کنیم، اما در مسیر برگشت پنج نفر از اعضای گروه را از دست دادیم.
رضا شهلایی در ادامه خاطره صعود به کانچن از حادثه های وحشتناک این صعود هم می گوید و ادامه می دهد: همراه ما دو کوهنورد اهل کشور مجارستان بودند که یکی از آنها معلول بود که یک پای فلزی داشت و با همان پا توانسته بود هشت یا ۹ قله هشت هزار متری را فتح کند.
در مسیر صعود به قله، این دو نفر کمی از ما عقب ماندند و زمانی که ما به قله رسیدیم و در مسیر بازگشت درحالی که حدود یک ساعت و نیم از قله دور شده بودیم، آنها را دیدیم که درحال صعود بودند. می دانستیم که زمان اجازه نمی دهد که به قله صعود کنند و ادامه صعود باتوجه به نزدیک شدن به تاریکی هوا کاری خطرناک است، برای همین به آنها اصرار کردیم که از صعود منصرف شوند و به کمپ برگردند، اما قبول نکردند و به مسیرشان ادامه دادند.
هرچند آنها توانستند قله را صعود کنند، اما متاسفانه در مسیر بازگشت، در پای قله یخ زدند و هنوز هم جسد آن دو پایین قله کانچن مانده است.
به همراه ما سه کوهنورد دیگر - یک کوهنورد کره ای و دو کوهنورد نپالی- بودند که در مسیر بازگشت آنها هم سقوط کردند و جانشان را از دست دادند.
یازده نفر رفته بودیم و شش نفر بازگشتیم. صعودی که به کانچن داشتیم حدود ۶۲ روز طول کشید، اما تلخی از دست دادن آن پنج همراهمان خیلی برایمان دردناک بود.
دوباره یک قرار گذاشتیم. مثل قبل، این بار در بیس کمپ کانچن. قرار بعدیمان شد صعود به کی۲.
بازهم تاریخ برایمان تکرار شد. یکسال بعد رنگ قرارمان به رنگ واقعیت درآمد. می خواستیم امپراطوری مغرور کی۲ را مغلوب کنیم.
کی۲ را به سختی هایش می شناسند. برای صعود به کی۲ یک شرپای نپالی را به جای شرپای پاکستانی دراختیار گرفتیم چون شرپاهای نپالی مسلط تر بودند. تجربیات کسانی که تاکنون این قله را صعود کرده بودند می گفت که برای صعود به کی۲ باید حتما با ابزار کوهنوردی، یخ نوردی و سنگنوردی عجین شده باشی تا دچار چالش نشوی، پس می دانستم که صعود سختی درپیش ندارم چون کوهنوردی، یخ نوردی و سنگنوردی رشته های تخصصی ام بودند.
با این همه صعود به کی۲ حدود ۶۳ روز طول کشید که دلیل اصلی آن هم این بود که شرایط آب و هوایی این قله غیرقابل پیش بینی بود. حتی در بخشی از برنامه صعود حدود هشت روز را مجبور شدیم در چادر بمانیم تا شرایط جوی بهتر شود.
می گفتند کی۲ وحشی است، برای همین با حساب و کتاب رفتیم. پس از عبور از بیس کمپ و کمپ های یک و دو به کمپ سه رسیدیم. از این کمپ تا کمپ چهار مسیر بسیار خطرناکی داشت و حدود یازده ساعت را در مسیر بودیم. در این مسیر هیچ چیز ثابتی نبود و هرلحظه احتمال ریزش برف می رفت، همه جا پودر برف بود.
ساعت سه بعدازظهر در کمپ چهار شرپاها چادرها را برپا کردند، ماهم به آنها کمک کردیم. طبق برنامه تا ساعت ۱۰ شب استراحت می کردیم و این ساعت صعود به قله را شروع می کردیم، اما به یکباره همه چیز به هم ریخت. ساعت حدود شش عصر بود که برخلاف پیش بینی های جوی، برف شروع به باریدن کرد. فضای غم انگیزی میان گروه ما و گروه آمریکایی که کنار ما چادر زده بودند، بوجود آمده بود. همه منتظر کمک خدا بودیم و از او خواستیم که ما را یاری کند.
ساعت حدود هفت شب پس از وزیدن یک باد سنگین، همه ستاره ها نمایان شدند و این موضوع شادی را به گروه ما بازگرداند و آن زمان انگار کی۲ دیگر مال ما بود.
با بهتر شدن شرایط هوا، از ساعت هشت شب شروع به آماده شدن و پوشیدن لباس هایمان کردیم و تغذیه بسیار سبکی که فکر کنم یک آش ژاپنی بود را خوردیم و ساعت یازده شب در تاریکی به سمت قله حرکت کردیم.
ساعت حدود پنج صبح بود که خسته از طی کردن یک کلاهک یخی بسیار بزرگ و با ابهت، اشعه های آفتاب سپیده دم وجودمان را روشن کرد و احساس شادی عمیقی به ما دست داد.
تا سرقله شیب تند برفی را در پیش داشتیم که با عبور از این مسیر سخت هم ساعت ۱۲.۵ صبح روز ۲۷ جولای ۲۰۱۴ بر فراز کی۲ ایستادیم و نیم ساعت هم روی قله ماندیم و آنقدر احساس خوبی به ما دست داده بود که دلمان نمی خواست بازگردیم.
پنج بعد از ظهر بود که دوباره به کمپ چهار برگشتیم. شبی رویایی با یک خاطره بسیار خوب از کی۲ را در این کمپ گذراندیم و روز بعد به کمپ های پایین تر و در نهایت به بیس کمپ رسیدیم.
فاتح پنج قله هشت هزار متری دنیا ادامه داد: در بیس کمپ کی۲ قرار بعدیمان شد آناپورنا. آناپورنایی که از سختی هایش گفتم.
بعد از مشکلاتی که در آناپورنا دچارش شدم، مدتی طول کشید تا حالم خوب شد. همینکه بهتر شدم فکر صعود به نانگاپار به سرم زد. ۴۰ سال با نانگا زندگی کرده بودم. زمانی که کتاب "نانگاپاربات" ترجمه احد سالکی به عنوان اولین کتاب کوهنوردی ایران چاپ شد، بالغ بر ۴۰ بار این کتاب را خواندم و همیشه در رویاهایم دیواره کین شوفر، کمپ دو و سه و قله خط الرسی نانگا را ترسیم و به آن فکر می کردم. دنبال فرصتی برای صعود به این قله بودم تا اینکه در سال ۲۰۱۷ برای صعود به آن رفتم.
به نانگا کوه قاتل می گویند. هرچندکه چندان موافق این اسم نیستم، چون نانگا واقعا زیباست و این ما کوهنوردان هستیم که خودمان خطا می کنیم و آن را به پای کوهستان می نویسیم.
برای صعود به نانگاپاربات قبل از فصل صعود وارد منطقه شدیم، درحالی که هیچ تیمی در منطقه نبود. پس از گذر از کمپ های یک و دو به کمپ سه رسیدیم. از کمپ سه برای رسیدن به قله ۳۱ ساعت را در مسیر بودیم و ساعت حدود هشت شب بود که در تاریکی به خط الراس قله رسیدیم.
وضعیت بگونه ای بود که بخاطر تاریکی شب نمی دانستیم که به قله اصلی رسیده ایم یا هنوز روی خط الراس هستیم. پس از رسیدن به قله اصلی همان ساعت هشت شب بود که برگشتمان را شروع کردیم. ساعت هفت صبح روز بعد به کمپ شماره سه رسیدیم و این آخرین صعودی بود که به قله های هشت هزاری دنیا داشتیم.
این هیمالیا نورد کرمانشاهی در خاتمه حرف هایش از رویایش برای صعود به قله ماکالو حرف زد و ادامه داد: صعود به قلل هشت هزار متری کار راحتی نیست.حداقل باید ۱۰ فاکتور فراهم باشد که تنها یکی از آن فاکتورها خود کوهنورد است.
توصیه به کوهنوردان جوان...
به همه کوهنوردان جوان و تازه نفس توصیه می کنم تا پیش از اینکه تعداد قله های زیادی را صعود نکرده اند، به تجربه قله های مختلف نرسیده اند، به تکامل، اعتماد بنفس، تسلط نسبی به زبان انگلیسی، انگیزه کافی، آسودگی خاطر، تجهیزات استاندارد و... دست نیافته اند، برای صعود به هشت هزار متری ها اقدام نکنند.
حرف آخر....
معتقدم، کوهنوردی یک نوع ورزش کردن نیست، بلکه یک نوع زندگی کردن در شرایط خاص و سخت است، درگرما و سرما. اینهاب ه ما کشش می دهند که مسائل داخلی مربوط به خانواده و جامعه را به سادگی تحمل کنیم و یک تبصره بسیار خوب در کنار زندگی ما باشد.
انتهای پیام