به گزارش ایسنا، جنگ تحمیلی عراق علیه ایران با همه فراز و فرودهایی که داشته است، جلوه گاه پدیده های بکری بود که نباید سرسری از کنار آنها گذشت. یکی از این پدیده های شگفت انگیز حضور چهار برادر در جبهه و عملیات بوده است، عملیاتی که مادرش دو فرزند پزشک خود را به خدا بخشید.
خانواده شهیدان «نوعی اقدم» در اردبیل یکی از همین پدیده ها جنگ هستند. جانباز رحیم نوعیاقدم با اشاره به عملیات «کربلای۵» و حضور همزمان چهار برادر خود در این عملیات روایت می کند: ما در عملیات «کربلای۵»، چهار برادر بودیم، سلیم، سلمان، سلیمان و من. دو روز به شروع عملیات پدرم از اردبیل تلفن زد و به سلیمان گفت: «شما چهار نفر از خانۀ ما در عملیات هستید و من طاقت چهار نفر را ندارم. سلیم و سلمان را هر طور هست بفرست بیایند.»
سلیم دانشجوی پزشکی در دانشگاه تهران بود و سلمان دانشجوی پزشکی در مشهد. موضوع را به آنها گفتیم و گفتیم شما دو نفر دانشجوی پزشکی هستید. بابا هم خواسته که به اردبیل برگردید.
گفتند: «ما دوست داریم با شهادتمان پزشک روح مردم شویم.» اصرار کردیم. سلیم گفت: «یکشب به من مهلت بدهید.» فرمانده گردان بودم و برادرانم در چادر ما خوابیده بودند، نیمهشب دیدم در خواب دستوپا میزند و گریه میکند، از خواب بلند شد و گفت: «خواب دیدم میخواهم شهید شوم و شما نمیگذارید.»
فردای آن روز دنبالش میگشتم، دیدم شاد و خندان و رقصان رقصان میآیند. آنها برای عبادت شبانهشان قبر درست کرده بودند، به من که رسید گفت: «مزدم را گرفتم در این عملیات شهید خواهم شد. سلمان هم فردایش خبر شهید شدنش را داد، آنها یک وصیتنامه مشترک نوشتند. گفتم اگر یک نفر از شما شهید شد، چگونه از وصیتنامه مشترک استفاده شود. گفتند خاطرت جمع باشد.
وقتی عملیات اعلام شد، تصور خداحافظی چهار برادر که دو نفرشان مطمئن از شهادت خودشان بودند چه سخت بود. قدری که پیش رفتیم، در یک مرحله از استراحت دیدم که سلیم برای بچهها روضه حضرت علیاکبر را میخواند و بچهها هم در حالت سجده میگریند. گفتم دیر میشود و باید برویم. سلیم و سپس سلمان قمقمه آبشان را خالی کردند و گفتند: میخواهیم تشنه به شهادت برسیم، به اعتراض من هم توجه نکردند.
به هر جهت جلو رفتیم و خط را شکستیم، قدری که گذشت برادرم سلمان که فرمانده و معاون گروهانش به شهادت رسیده بودند، با بیسیم تماس گرفت و گفت: «مژده بده که برادر شهید شدی.» رفتم سراغش. درحالیکه میخواندم: «گلی گمکردهام، میجویم او را ...» به او که رسیدم لبم را روی لبش گذاشتم و سخت بوسیدمش. دردی به ستون فقراتم افتاد که هنوز آن درد با من است.
عملیات سخت در جریان بود و کار در یک قسمت سخت شده بود. به آن قسمت رفتم. دیدم سلمان با آنکه اولین اعزامش بود، تیربار گرفته بود و آتش میریخت. به او گفتم: «در این سنگر بشین و آتش بریز تا من بتوانم جلو بروم و وضع را ببینم. او بهشدت آتش میریخت. قدری که جلو رفتم یکباره با برخورد گلوله توپ تانک به سنگر سلمان به هوا پرتاب شد و به زمین خورد. رفتم سراغش. مثل گنجشکی که به ماشین میخورد، دست و پا میزد و جانش بالا نمیآمد. آنقدر صحنه دردناک بود که شهادتش را از خدا خواستم. کمی از حالت کما بیرون آمد و گفت: «به امام سلام برسانید و بگویید تا آخریننفس ایستادیم.»
کمی بعد من هم مجروح شدم. من را به بیمارستانی در شیراز بردند. پدرم تلفن کرده بود برای دفن شهیدانمان به اردبیل بروم. رویم نمیشد به اردبیل بروم و حالم خوب نبود، ولی برادرم گفت: «بابا گفته تا رحیم نیاید، شهدایمان را دفن نمیکنیم.» به اردبیل رفتم و وارد حیاط شدم، رویم نمیشد وارد خانه شوم کمی درنگ کردم یکباره مادرم سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: «شب عملیات خوابم نمیبرد.» آمدم توی حیاط و روبهقبله گفتم: «خدایا رحیم زن دارد؛ سلیم و سلیمان را به تو بخشیدم.»
انتهای پیام