این بار به سراغ هنرمند خاصی رفتهایم. هنرمندی خاص با رفتارهای خاص! هنرمندی که آرام بود و به درون خودش پناه میبرد. درباره اولین نسل طنزنویسهای بعد از انقلاب که شاید اگه در کنار ما میماند و به اوج خودش میرسید، الان دیگر در سینمای ایران این همه کمدی بد ساخته نمیشد و ما میتوانستیم دستکم به چند کمدی خوب و باکیفیت رجوع کنیم. داستانی از زندگی این مرد غمگین و در خود فرو رفته؛ داوود اسدی .
داوود اسدی ششم آذر سال ۱۳۴۸ در خانواده معمولی و مذهبی در شهرری تهران به دنیا آمد.او از همان سنین کودکی از لحاظ مالی زندگی سختی داشت و همین موضوع باعث شد که وقتی کوچک بود شروع به کار کند. او اما شبیه هر کودک دیگری نبود. گاهی انقدر ساکت میشد که مردم فکر میکردند لال است و گاهی آنقدر احساسات و هیجاناتش را بروز میداد که همه فکر میکردند دیوانه است! به هر حال اون در همین سکوتها و انزواها عجیب و غریب، دوران ابتدایی را به پایان رساند. در دوران دبیرستانش بود که کم کم علاقش به هنر را پیدا کرد.او شروع میکند به کشیدن نقاشی و نوشتن داستان حتی ساختن مجسمههای خمیری با وجودی که پدرش با هنر مخالف بود و اعتقاد داشت داوود باید کارهای فنی انجام بدهد، داوود در هر هنری که به ذهن کسی میرسید موفق بود.
اما دوستی داوود اسدی با داریوش موفق که هر دوی آنها در امتحان ورودی مدرسه طالقانی قبول شده بودند، باعث شد داوود اسدی به شکل جدی وارد دنیای بازیگری بشود. دوستی او و داریوش موفق و ارژنگ امیر فضلی از بدشانسیهای داوود اسدی شروع شد. از روزهایی که داوود اسدی در تهران بی کس بود و مجبور بود در خانه داریوش موفق و ارژنگ امیرفضلی زندگی کند. داوود اسدی اولین قدمهایش در زمینه بازیگری را با همکاری داریوش موفق در یک تئاتر به نام "حماسهی آرش" برداشت و در آن نقش آرش کمانگیر را بازی کرد.
داوود اسدی، داریوش موفق و ارژنگ امیرفضلی در سالهای دبیرستان خود را در هنر پرورش میدانند و در کنار رفاقتشان، هنر را به اشکال مختلف دنبال میکردند. جوانان روشن فکری که تمام سعی خود را میکردند که از هنر خود درآمد زایی کنند. در آن روزها بود که بخت با این سه دوست هنرمند یار شد و آنها با برنامه نوروز 1372 وارد تلوزیون شدند.
پرواز ۵۷ دومین کار طنز بعد از انقلاب تلویزیون بود که توسط مهران مدیری کارگردانی میشد. مجموعهای با آیتم های طنز که ارژنگ امیر فضلی و داوود اسدی نویسندهی آنها بودند و در کنار هم ایفای نقش هم میکردند. این برنامه در واقع شالوده ساعت خوش شد که حدود یه سال بعد توسط همین گروه پایهریزی شد و به شکل چشمگیری به موفقیت رسید.
و اما ساعت خوش. مجموعهای که طوفانی در تلویزیون اون سالها به پا کرده بود. در آن سالهای ۷۳ و ۷۴ که ساعت خوش پخش میشد، جوانترها هیچ سرگرمیای برای شاد بودن نداشتند. تمام دلخوشی آنها همین تلویزیون بود و وقتی ساعت خوش شروع میشد، انگار دروازه یک دنیای جدید به سویشان باز میشد و همه شیفته این برنامه و بازیگرهایش بودند. عکس نصرالله رادش، رضا عطاران و داوود اسدی و باقی تیم ساعت خوش، صبح تا شب در روزنامهها و مجلههای آن دوران چاپ میشد و بعد به دیوار اتاقهای میچسیبید. باورش سخت بود اما داوود اسدی و دوستانش ستارههای بی چون و چرای تلوزیون ایران بودند که هر روز بیش از دیروز مورد تحسین قرار میگرفتند.
شاید اکثر تماشاچیان ساعت خوش نمیدانستند که نویسنده بسیاری از آیتمهای ساعت خوش داوود اسدی است. اون با تیزبینی و استعداد شگفتانگیزش در نوشتن یک طنز خاص و سیاه، جای پایش را محکمتر کرد اما در واقع بین مردم شهرتش را از نقش هنری در آیتم پربینندهای به دست آورد که شوخی با سریال دریک بود. درک سریال آلمانی بود که همان سالها از تلویزیون پخش میشد رضا شفیع جم نقش درک رو داشت و داوود اسدی نقش دستیارش هنری که همه را عاشق خودش کرده بود.
ارژنگ امیر فضلی: داوودی ذهن خلاق خیلی عجیبی داشت.چیزهایی آن موقع به ذهنش میرسید و مینوشت و اجرا میکرد که من حالا بعد از این همه سال دارم میبینم که حتی برخی از خارجیها هم تازه به فکر کار کردن در این سبک افتادهاند. واقعاً داوود اگر زنده میماند و اگر شاید کسی بود که از ما حمایت کند، شاید داوود برای خودش یک ایسم ایجاد میکرد در هنر ایران!
داوود اسدی به دنبال کشف و شهود عرفانی بود که از منطق روزمره ناشی میشد و در عین عادی جلوه کردن، عجیب و پیچیده بود. انگار قماربازی بود که البته دلش نمیخواست لزوماً برنده باشد بلکه میخواست در طی بازی چیزایی کشف کند.
بعد از توقف مجموعه ساعت خوش، داوود اسدی دچار یک سانحهی رانندگی بسیار شدید شد. او در این تصادف به شکل وخیمی آسیب دید اما با این حال توانست زنده بماند. بیش از این نیز داوود اسدی از بیماری کلیوی رنج میبرد و بعد از تصادف پزشکان تشخیص دادند که یکی از کلیههای او به شکل کامل از دست رفته و دیگری تنها 30 درصد کار میکند. این بیماری کهنه بعدها حادثهای را رقم زد که شاید یکی از غم انگیزترین اخبار دنیای تلوزیون بود...
سریال نرگس آخرین کار پوپک گلدره بود و اواسط فیلمبرداری با یه تصادف از دنیا رفت و کارش تو این سریال نصفه و نیمه ماند. داوود اسدی نیز در این سریال بازی میکرد و به شکل عجیبی سرنوشتش دو سال بعد از این سریال، شبیه سرنوشت پوپک شد! داوود اسدی در سریال نرگس نقش یک روانشناس را بازی میکرد. اینجا عینک زده بود تا بیش از پیش به نقشش نزدیک شود و لحن آرام و مطمئن حرف زدنش همان چیزی بود که برای روانشناس لازم بود.
اما بهتر است نگاهی هم به زندگی عاشقانهی داوود اسدی داشته باشیم. افسانه پارسا همسر داوود اسدی: سال ۸۱ من تئاتر کار میکردم سر کار میرفتم و اولین دیدار من و داوود در تئاتر شهر بود. من در زمینه هنر فعالیت داشتم و خیلی علاقه داشتم به نقاشی متوجه شده بودم که ایشون در زمینه طراحی نقاشی مهارت دارند و تدریس میکنند.سعی کردم طراحی رو از ایشون یاد بگیرم و در نهایت ما باهم آشنا شدیم. من ۹ سالم بود میشستم سریالهای داوود را نگاه میکردم و هیچ وقت فکر نمیکردم که من یک روزی قرار است که همسر داوود اسدی باشم! ما عقد کردیم مراسم عقدمون رو خانواده من گرفتن ولی داوود شرایط مالی فوق العاده نامساعدی داشت. البته اتفاق خوبی هم برای ما افتاد. یک چیز خیلی خوب و جالب که همیشه خاطرهاش برای من و داوود مان. خدا رحمت کند آقای داوود رشیدی در آن زمان یکی از دوستان نزدیک ما بودند و ما باهم رفت آمد خانوادگی داشتیم. ایشان به سبب همین دوستی یک مجلس عروسی خیلی خوب برای ما برگزار کردند که ما هرگز این لطف را فراموش نکردیم.
سال ۱۳۸۶ آخرین سریال تلویزیونی داوود اسدی بعد از فوتش به نمایش در آمد. خط شکن ساخته مسعود تکاور سریالی بود که داوود اسدی در آن نقش یکی از اعضای باند دزدی را بازی میکرد که در باز کردن قفل مهارت دارد. بهترین بازی این سریال به اسم داوود اسدی است. او خیلی درست کارش را انجام میدهد. کم دیالوگ دارد و دقیقاً برعکس باقی بازیگران هیچ اغراقی توی بازیاش نیست انگار خود خودش است.
اما تلویزیون ایران آنقدر خوشبخت نبود که به شکل طولانی از داشتن داوود اسدی استفاده کند. بالاخره در یک روز زمستانی، اتفاقی که نباید، افتاد. داستان این اتفاق از زبان همسر داوود اسدی اینطور روایت شده است:
داوود سر سریال خط شکن بود و اینکه یادم میاد زمستان هم بود. سال ۱۳۸۷ ماه بهمن و اسفند ماه. سر سریال آقای مسعود تکاور به اسم خط شکن بود. بود اسم سریالم خط شکن بود.در آن روزها داوود میرفت و میآمد ولی مدام نحیف تر میشد و مشکلات کار مقدار ی بهش فشار آورده بود. یک روز من دیدم داوود واقعا رنگ صورتش نیست. خواهش کردم که برویم بیمارستان. رفتیم بیمارستان آقای دکتر گفت آقای اسدی باید سریع بستری بشوید. رگهای بدنتون کاملاً خشک شده ما حتی نمیتونیم یک سرم به شما بزنیم. داوود گفت نه من سر سریالی هستم دارم کار میکنم و امکان بستری شدن ندارم. آقای دکتر گفتند از این در بری بیرون دو ساعت بعد جنازت اینجاست! برگشتیم خانه . اومد توی اتاق دانیال هی به دانیال نگاه میکرد. در را باز میکرد نیمه باز بود. به دانیال نگاه میکرد میگفت دانیال، بابایی داره میمیره! داشتم مسواک میزدم دیدم یک صدایی عین انفجار هست بوم به گوشم رسید.دویدم رفتم. در اتاق باز بود. من آمدم دیدم در اتاق بسته است یه ترازوی وزن داشتیم تو اتاق دانیال همان جا که در باز کردم دیدم داوود درازکش افتاده بر زمین و سیاه و کبود. فقط شکمشو نگاه میکردم ببینم نفس میکشد یا نه. تلفنو برداشتم زنگ زدم اورژانس گفتم. وقتی به بیمارستان رسیدیم، داوود تمام کرده بود و برای همیشه از پیش ما رفته بود...
داوود اسدی روحیات خاصی داشت. صادق و روراست بود. تودار و کم حرف و بیحاشیه بود. این را میشود از جایی فهمید که نه زیاد مصاحبه کرد و نه چندان از خودش در روزنامهها و مجلهها حرف زد. شاید اگه الانم هنوز زنده بود اصلا صفحه اینستاگرامی هم نداشت. علاقه زیادی به اشعار مولانا داشت و زمانی هم که پسرش به دنیا آمد، مرتب برای او مولانا میخواند. روحیات خاصش باعث شده بود هر کاری را قبول نکند و هر چیزی رو ننویسد. ممکن است گاهی اوقات اشتباه هم کرده باشد و اما خب خصلت آدمیزاد همین اشتباهاست. ارتباط برقرار کردن با او ساده نبود اما آنهایی که با او ارتباط داشتن، میتوانند شهادت بدهند که داوود اگر رفیق میشد، رفیق میماند. تلخی زندگی، بیپولی ها و مضیقههای دوران بچگی، آوارگی دوران نوجوانی وتلاش برای رسیدن به یک جای درست و بازم سختی کشیدن برای آن تصادف ترسناک، او را تلخ کام کرده بود و این ویژگی در چیزهایی هم که مینوشت بروز پیدا کرده بود. تلخی نوشتهها هم البته به تلخی خودش اضافه شده بود. داوود این توانایی شگفتانگیز را داشت که خط نستعلیق را برعکس بنویسد و به این شکل همیشه عوامل ساعت خوش به سختی میتوانستند نوشتههای او را بخوانند و همیشه به خاطر این حرکت از دستش شاکی بودند؛ انگار داستان زندگی خودشو هم یه جورایی برعکس نوشته شد.
سوم فروردین ۱۳۸۷ روز پایانی زندگی مردی بود که طنز نوینی رو پایه گذاری کرد که هنوزم خیلیها به گردش نرسیدند. روی سنگ مزارش نوشته شده: نویسندهای با اعجاز در کلام و هدف مقدس سنگ مزاری که در نزدیکی مزار پوپک گل درهم هست سرنوشت آدما خیلی وقتا عجیب و باورنکردنیه.
داستانی که روایت شد، خوانشی بود از پادکست «صدای خیال» که به ماجراهای ستارههای هنر این سرزمین میپردازد.